ویرگول
ورودثبت نام
حسن آقانصیری
حسن آقانصیریپژوهشگر و رواندرمانگر
حسن آقانصیری
حسن آقانصیری
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

سایه‌ی خاموش؛ تروما و بازماندگان خودکشی

خانه همان خانه است اما صداها تغییر کرده‌اند. کتری مثل قبل سوت می‌کشد. نور آفتاب مثل همیشه روی میز و مبلمان می‌افتد. تخت و میز و لباس‌ها همان جایی‌ست که بوده؛ فقط در هوا چیزی کم است. چیزی که هر شی‌ء ساده را به شیئی غایب تبدیل می‌کند. حالا کسی مانده که نمی‌داند چگونه باید با بود و نبود این همه «حضور» زندگی کند. بازماندگان خودکشی (مادر، پدر، خواهر، برادر، همسر، فرزند و دوست) با نوعی سکوت شلوغ روبه‌رو می‌شوند، درگیر می‌شوند، شکست می‌خورند، در سکوت. در سکوتی که تا قبل از آن واقعه برای آن خانه نبود؛ سکوتی که پر از «اگر» هاست. خودکشی همیشه دو قربانی دارد: آن‌که می‌رود، و آن‌که می‌ماند. برای بازمانده، زمان متوقف نمی‌شود، فقط مسیرش عوض می‌شود. از خطی ساده به مارپیچی بی‌پایان از سوال، اندوه و بازآفرینی معنا!

در مرگ‌های طبیعی ما با غیبت یک بدن مواجه‌ایم و در خودکشی، با غیبت یک پاسخ! سوگ بازمانده از خودکشی به همین دلیل متفاوت است: مرگ عزیزش نه فقط اندوه، بلکه معما می‌آورد. پرسش «چرا؟» ذهن را تسخیر می‌کند و هربار که پرسیده می‌شود، نه به پاسخ، بلکه به تاریکی تازه‌ای می‌رسد. این پرسش، مثل چاهی‌ست که هیچ‌گاه انتهایش پیدا نمی‌شود.

در پژوهش‌های روان‌شناسی سوگ، این حالت را «سوگ پیچیده» (Complicated Grief) می‌نامند: فرآیندی که به‌دلیل ابهام، احساس گناه و شوک، نمی‌تواند مسیر طبیعی پذیرش را طی کند. بازمانده در چرخه‌ای از تحلیل و بازپرس فرو می‌رود: «متوجه نشانه‌ها شده بودم؟ نه! ندیدمش. نفهمیدش ولی شاید باید می‌فهمیدم. چرا نگفت؟ چرا من؟ چرا خودش چیزی نگفت؟» سوگ معمولی، با زمان نرم می‌شود. سوگ خودکشی، با زمان تیزتر! زیرا گذر زمان، فاصله‌ای می‌آورد که نه تنها تسکین نمی‌دهد، بلکه واقعیت را قطعی‌تر می‌کند: «دیگر واقعا برنمی‌گردد.»

احساس گناه، بازمانده را در گذشته نگه می‌دارد و احساس شرم، در سکوت پنهان می‌ماند. گناه می‌گوید: «تو کاری نکردی.» و شرم می‌گوید: «نباید کسی چیزی از این ماجرا بفهمد.» در بسیاری از خانواده‌‌ها، خودکشی با سکوتی اجتماعی احاطه می‌شود. اطرافیان از سر دلسوزی یا ترس، موضوع را در جمع عوض می‌کنند. دوستان فاصله می‌گیرند چون نمی‌دانند چه بگویند و بازمانده می‌ماند. بازمانده آن‌جا میان حس مسئولیت و طردشدگی می‌نشیند.

در پژوهشی در Frontiers in Psychology (2024)، بازماندگان خودکشی بالاترین سطح احساس گناه و «خودسرزنشگری»  را در مقایسه با هر نوع دیگر از فقدان گزارش کردند. اما نکته‌‌ی ظریف‌تر اینجاست: گناه همیشه نشانه‌ی ناتوانی نیست؛ گاهی تلاش ذهن برای بازگرداندن حس کنترل است. ذهن می‌گوید: «اگر تقصیر من بود، پس جهان هنوز قانون دارد. اگر تصادفی بود، همه‌چیز بی‌معنا می‌شود.» شرم هم کارکردی مشابه دارد: به‌جای مواجهه با آشوب، بازمانده را در قفس قضاوت حبس می‌کند، چون آن قفس، دست‌کم ساختار دارد. اینجا نکته کمی عیان‌تر می‌شود و آن این است که اگر بازمانده‌ای منطقی به‌نظر می‌رسد، این منطق نشانه‌ی چیست؟ نقابی از منطق یا تصوری از واقعیت؟

 تروما فقط روان را نمی‌سوزاند، بدن هم چوب خشک مناسبی برای آتش گرفتن است. پس از خودکشی عزیزی، بدن بازمانده به خاطره‌ای عصبی تبدیل می‌شود. بی‌خوابی، تپش قلب، لرزش، کابوس، بی‌اشتهایی، خستگی مزمن یا دردهای گنگ. بدن در حقیقت دارد «یاد» را تکرار می‌کند.

پژوهش‌ها نشان داده‌اند که بازماندگان خودکشی، علائم فیزیولوژیکی مشابه با اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) دارند. مثلا مطالعه‌ای در Journal of Traumatic Stress (2023) نشان داد ۴۶٪ از والدین فرد خودکشی‌کرده در شش ماه نخست، بازگشت تصویری صحنه‌ی مرگ را تجربه کرده‌اند: پدیده‌ای که ذهن و بدن را در وضعیت هشدار مداوم نگه می‌دارد. اما این نشانه‌ها، همیشه به معنای «بیماری» نیستد. آن‌ها زبان بدن‌اند. بدن، با این علائم، دارد تلاش می‌کند چیزی را بگوید که ذهن هنوز نمی‌تواند: «اتفاقی افتاده که در من نمی‌گنجد.»

مرگ، رابطه را قطع نمی‌کند؛ شکلش را عوض می‌کند. این حقیقتِ آرام و در عین حال دشوار سوگ است. نظریه‌ی «بازسازی معنا» (Meaning Reconstruction) می‌گوید: ما باید یاد بگیریم با فقدان، رابطه‌ای تازه بسازیم. نه فراموش کنیم، نه در گذشته بمانیم؛ بلکه عزیز از دست‌رفته را از بیرون، به درون خودمان منتقل کنیم.

برای برخی این بازسازی با آیین‌ها انجام می‌شود: روشن کردن شمع، نگه‌داشتن دفتر یادداشت یا رفتن به مکانی خاص و مرور خاطرات. برای برخی دیگر، با معنا دادن به رنج این امر صورت می‌گیرد: نوشتن، کمک به دیگران یا تبدیل تجربه‌ی خود به صدایی برای آگاهی‌رسانی. پژوهش‌ها نشان داده‌اند که بازماندگانی که نوعی «ارتباط نمادین» با فرد از دست‌رفته پیدا می‌کنند، کمتر دچار افسردگی مزمن می‌شوند. زیرا معنا، همیشه مهم‌تر از پاسخ است.

ذهن بازمانده تمایلی شدید به بازنویسی دارد. با هر بار مرور، صحنه‌ی جدیدی می‌سازد: «اگر آن شب نرفته بودم... اگر با او تماس می‌گرفتم... اگر...» این بازسازی ذهنی، در واقع تلاشی است برای بازگرداندن حس تسلط بر رویدادی که ذاتا بی‌قاعده بود. روان‌شناسان این را «بازسازی جادویی» (magical thinking) می‌نامند. ذهن ترجیح می‌دهد احساس گناه کند تا اینکه احساس بی‌قدرتی داشته باشد. اما مسیر درمان از همین‌جا آغاز می‌شود: وقتی بازمانده درمی‌یابد که نمی‌شد همه‌چیز را نجات داد. نه از سر بی‌تفاوتی، بلکه این باوری از محدودیت انسان است.

در جلسات درمان، گاهی نقطه‌ی عطف وقتی است که بیمار برای نخستین‌بار می‌گوید: «من هرچه می‌توانستم، کردم...» نه آنکه برای تبرئه خود باشد، بلکه این یک واقع‌بینی است. گناه در این لحظه، جای خود را به اندوه می‌دهد! و اندوه، بالاخره راهی برای جریان رفتن پیدا می‌کند.

بسیاری از بازماندگان از خشم خود می‌ترسند. از اینکه از عزیز از دست‌رفته‌شان عصبانی باشند. از اینکه در دل بگویند: «چرا رفتی؟ چرا من را با این همه سوال و چرا و اگر تنها گذاشتی؟» و بازماندگان این حق را از خود سلب می‌کنند. در نگاه فرهنگی، خشم نسبت به فرد فوت شده ممنوع است؛ در روان، کاملا طبیعی.

خشم، لایه‌ی بیرونی اندوه است. دیواری موقت برای محافظت از روان در برابر سقوط آزاد. اما اگر سرکوب شود، به شرم و خودسرزنشگری تبدیل می‌شود. به همین دلیل، بسیاری از گروه‌های حمایت از بازماندگان در جلساتشان، بخش‌هایی ویژه برای «گفتن و بروز خشم» دارند. نه برای تقبیح، بلکه برای آزادسازی! زیرا خشم بروز داده شده، بخشی از عشق گفته نشده است. و این خشم، غم می‌شود، حس گناه می‌شود، و در نهایت به عشق برمی‌گردد.

خودکشی، رویدادی فردی نیست؛ زمین‌لرزه‌ای جمعی است. هرکس در شعاعش تکان می‌خورد. در خانواده، نقش‌ها می‌چرخد، تغییر می‌کند: کسی جای غایب را پر می‌کند، کسی از خانه گریزان می‌شود، کسی سکوت می‌کند تا خانه فرو نپاشد... در جمع دوستان، اغلب فاصله ایجاد می‌شود؛ نه از بی‌مهری، بلکه از ترسِ خطا در گفتار و حرف‌ها و جملاتی که یک سرش به فرد فوت‌شده برمی‌گردد. بازمانده می‌ماند میان دو صدا: سکوت خود و سکوت دیگران!

مطالعات نشان می‌دهد که انزوای اجتماعیِ بازماندگان یکی از قوی‌ترین پیش‌بینی‌کننده‌های افسردگی پس از فقدان است. در واقع، آن‌ها بیشتر از همدردی، به حضور بدون قضاوت نیاز دارند. هیچ جمله‌ای «درست» نیست؛ خود حضور، کلمه است. پیامی کوتاه، پرسیدن از احوال بازمانده، قدم زدنی کوتاه با آن‌ها یا صرف وعده‌ای، این‌ها همه از جنس حضور و کلمه است. فقدان را نمی‌شود پر کرد، اما می‌شود تا حدی آن را تقسیم کرد.

در برخی بازماندگان، افکار مرگ ریشه می‌دواند، پدیدار می‌شود: نه همیشه از میل به رفتن، بلکه از بی‌معناییِ ماندن. «اگر او نتوانست بماند، من چرا بمانم؟» در این حالت، خودکشی نوعی بیماری واگیردار می‌شود؛ پدیده‌ای که به آن suicide contagion می‌گویند.

تحقیقات در JAMA Psychiatry (2022) نشان می‌دهد که خطر اقدام به خودکشی در میان نزدیکان فرد خودکشی‌کرده تا چهار برابر افزایش می‌یابد. اما باید میان فکر مرگ و قصد مرگ تفاوت گذاشت. اولی زبان رنج است، دومی نشانه خطر. بازمانده وقتی احساس امنیت می‌کند که بداند می‌تواند بدون قضاوت درباره‌ی افکارش حرف بزند؛ چون گاهی گفتن «می‌خواهم نباشم» خودش راهی برای بودن است.

زمان برای بازمانده، مفهومی دیگر دارد. روز و شب، هفته و ماه، همه به چرخه‌ای تکراری از یادآوری بدل می‌شود. سالگردها، مکان‌ها، آهنگ‌ها، بوها و یادداشت‌هایی که همه رنگ و نشانی از او داشته‌اند و بازماندگان با آن‌ها ناگهانی روبه‌رو می‌شوند، هرکدام موجی از گذشته را بیدار می‌کنند. در روان‌شناسی، گفته می‌شود سوگ نه خطی است و نه نهایی؛ بیشتر جذر و مد است. بازمانده باید یاد بگیرد چگونه موج‌سواری کند، نه چگونه از دریا فرار کند. درمانگران توصیه می‌کنند که بازماندگان برای مواجهه با این موج‌ها «پناهگاه‌های کوچک» بسازند: دوست امن، دفتر یادداشت، مکان آرام یا مراسم سالگرد سالانه. بازگشت اندوه به معنی پس‌رفت نیست؛ نشانه‌ی زنده‌بودن رابطه است.

 بازمانده، دیر یا زود، به مرحله‌ای می‌رسد که باید واژگان تازه‌ای برای جهان بسازد. جهانی که در آن، او هنوز هست و آن عزیز از دست‌رفته نیز هست، اما به شکلی دیگر! در این زبان جدید که میزبان واژگان است، فقدان نه دشمن، بلکه هم‌سفر است. دلتنگی، از دردی فلج‌کننده به یادآوری‌ای ملایم تبدیل می‌شود. درمانگران این مرحله را integration می‌نامند: ادغام فقدان در زندگی تازه. یعنی پذیرفتن اینکه مرگ پایان نیست، بلکه فصل جدیدی از رابطه است؛ رابطه‌ای درونی‌تر، ساکت‌تر، اما ماندگار.

سوگ تمام نمی‌شود؛ بلکه تبدیل می‌شود. و در همین تبدیل، معنا زاده می‌شود.

گردآوری: حسن آقانصیری

خودکشیروانشناسیسلامت روانترومامرگ
۶
۱
حسن آقانصیری
حسن آقانصیری
پژوهشگر و رواندرمانگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید