سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

آسمانِ کم رنگ

خانه‌ام گرم و چایی‌ام بار است
زندگی حال ساده‌ای دارد
به وجود نبودنت اما
هر چه دارم اشاره‌ای دارد

خانه خالی است گرچه من هستم
اثری از وجودم اینجا نیست
نان شب گر ندارد اما باز
خوش به حال کسی که تنها نیست

می‌نشینم کنار گلدانی
که برایم هدیه آوردی
کاش می‌شد که قدر یک چایی
پیش این دل شکسته برگردی

می‌نشینم دوباره در هر برگ
خاطراتم مرور می‌گردند
چشمهایی که عاشقت بودند
در فراقت نمور می‌گردند

آخرین روز، آخرین تاریخ
آخرین روز زندگی کردن
آخرین روز با تو بودن‌ها
روز این قصه را سرآوردن

من برایت غذای کم‌طعمی
پخته بودم که نوش جان سازی
کوله‌ام نان تازه هم می‌داشت
با بساط شِلِم ... ورق بازی

تازه از کار آمدی، موهات
گرد و خاکی گرفته بود آن روز
خستگی دلرباترت می‌کرد
بینی‌ات سرخ گشته بود از سوز

دست در دست هم خیابان را
تا ته بغض‌هایمان رفتیم
شهر انگار شهربازی بود
ما دو تا تا به آسمان رفتیم

گِله‌ها بود در دلت بسیار
از زمانه، ز وضع و کار آنجا
دلت از دست مملکت پر بود
دلت از حرف‌های آدم‌ها

گفتی از خستگیت از دنیا
خسته بودی که هر چه جنگیدی
نرسیدی به آن‌چه می‌خواهی
علتش را ولی نفهمیدی

گفتی انگار کل این دنیا
کرده لج تا زمین زند ما را
دانه دانه دلم چکید آن روز
پا به پایت تمام غم‌ها را

خنده بر لب، متین و آهسته
همره حرف‌های تو بودم
کاش در وقت غصه دیدن‌ها
همه‌ی عمر جای تو بودم

بردمت پا پیاده جایی که
قو ندیده کلاغ نشنیده
بغلت کردم و بغل دادی
مثل نیلوفری که پیچیده

بو کشیدم تن تو را بسیار
بوی تو بوی زندگانی بود
بغلت مثل ساحلی آرام
بغلت گرم و آسمانی بود

خواستم تا ببوسمت اما
لب فشردی کمی ابا کردی
چشم‌هایت ولی پر از لبخند
با من بی‌نوا چه‌ها کردی

بوسه آرام تا لبت را دید
طعم هر چیز از خیالش رفت
کاش می‌شد که وقتی برچیدن
بیند آنجا یکی دو سالش رفت

کم‌نمک بود آن غذا اما
نمک از خنده‌های تو می‌ریخت
شانه‌هایم سبک، سبک می‌شد
غصه از شانه‌های تو می‌ریخت ...

وقت ترکت به مِن مِن و با شرم
گفتم ای خوب! دوستت دارم
لب شیرین تو تبسم کرد
ذوق کردی برای تکرارم

آه آن لحظه که تو را آرام
در خیابانتان بغل کردم
تپش قلب تا خدا می‌رفت
هوس جرعه‌ای عسل کردم

باز با مکث و مِن مِن و تردید
چشم بستم برای بوسیدن
بوسه دادی و زود در رفتی
وای از وقت بوسه، ترسیدن ...

پس از آن روز رفتی و گفتی
من ندارم لیاقتت را خوب
همه آوار بر سرم بارید
بارشی بی‌امان و پر آشوب

دیدمت تا حضور من انگار
در حضور تو سخت و سنگین است
داری از من نگاه می‌دزدی
یا نگاهت غریب و غمگین است

دور کردم ز بودنت خود را
تا که خندان و شادمان باشی
کاش می‌شد ولی که گهگاهی
یاد من یا به یادمان باشی

حق من این همه ندیدن نیست
گاه گاهی مرا نگاهی کن
اینقدر اهل صدق و صاف نباش
باری ای دوست اشتباهی کن

دور باطل شده است افکارم
از سوالی که بارها دارد
او چه دارد که من ندارم خوب؟
او که اکنون تو را بغل دارد

زندگی گرم و چایی‌ام بار است
زندگی حال ساده‌ای دارد
آسمان مثل قبل آبی نیست
به نبودت اشاره‌ای دارد ....


۰۳.۸.۰۳

اصفهان. سجاد


شعرداستانرابطهعشقاو
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید