دیدی تو هم با آن دم مسیحاییات نتوانستی از رفتن منصرفم کنی!
این منم روی سکوی پرتاب با مشتی قرص در دهانم، بالا پایین میروم و مرگ را مزمزه میکنم.هنوز نیامده است پس نمیدانم چه طعمی دارد!
اما آنان که رفتند همگی راضی بودند حتی یک نفر ناراضی بینشان نبود وگرنه حتما برمیگشت.
بیا ما هم با هم برویم!
اگر بیایی رفتنم را به تاخیر میندازم.
باشد برای شبی سرد در رختخوابی گرم؛دستت را میگیرم ، نزدیک لبه میبرمت تا باهم بپریم ؛ اینگونه در شلوغی آن دنیا هم، یکدیگر را گم نخواهیم کرد.
#مشق_بیست_و_سوم