گفتگوهای پراکنده! (۲۴)

لیلا جان! دخترم! با این کارات داری حال ما و فامیل رو می‌‎گیری، اگر می‌شه یه کم رعایت کن!

بابا! من کاری به شما و فامیل ندارم، شما و اونا هم کاری به کار من نداشته باشین!

چه جوری کاری به کار ما نداری؟ دخترم! شما با اون وضعیت راه می‌افتی توی خیابون، همه با انگشت نشونت می‌دن می‌گن این هموطن منه، دختر فلانیه، نوه‌ی فلانیه، خواهرزاده‌ی فلانیه، دختر خاله‌ی فلانیه، دختر عموی فلانیه، دختر دایی فلانیه،... پس این که می‌گی کاری به کار کسی نداری درست نیست. ما همه‌مون مثل حلقه‌های یه زنجیر به هم وصلیم. کار خوب و بد هر کدوممون رو بقیه هم تاثیر مثبت و یا منفی می‌ذاره.

وضعیتم خیلی هم خوبه، حتماً باید مثل اون دختر اُمُّلای فامیل بگردم تا وضعیتم خوب باشه؟

اونایی که مثل شما راه نمی‌افتن توی کوچه و خیابون اُمُّل نیستن، به نظرم شما اُمُّل هستی که فکر می‌کنی اسم این کارایی که داری می‌کنی آزادیه! امروز با یک پسر می‌بیننت، چند روز دیگه با یکی دیگه، امروز عکس می‌ذاری توی صفحه‌ات که داری با تی‌شرت و جین می‌چرخی، فردا عکس می‌ذاری که تموم زندگیت رو انداختی بیرون،... حالام که من دارم باهات حرف می‌زنم، کتابخون شدی!

کتاب خوبیه! شمام می‌خوای بخونیش؟ نه، خودم یه عالمه کتاب برای خوندن دارم. می‌خوام بدونم الان که من دارم با دخترم حرف می‌زنم چه کتابی داره می‌خونه که متنش مهم‌تر از حرفای پدرشه!

[دختر جلد کتاب را به سمت پدرش می‌گیرد].

[پدر نام کتاب را می‌‎خواند و به حرف‌هایش ادامه می‌دهد]: خودت باش دختر! شما الان مثلاً خودتی؟ به خدا شما الان همه چی هستی به جز خودت! شما الان تموم اونایی هستی که به این صورت درت آوردند، نه خودت!

شما و مامان و تموم فامیل هم جزو اونایی هستید که منو به این صورت درآورند!

ما تو رو به این صورت درآوریم؟ ما کدوممون به این صورت هستیم که تو رو به این صورت دربیاریم؟

حتماً که نباید به این صورت باشید. همه‌تون یه جوری نگام کردید و یه جوری باهام حرف زدید که باعث شدید من بیشتر ازتون فراری بشم. از شما فراری شدم، جذب اونایی شدم که وقتی باهاشونم مثل شماها با نگاهشون و حرفاشون، سرزنشم نمی‌کنند!

دختر جان! هر کسی که سرزنشت می‌کنه، لزوماً دشمنت نیست. من هیچ‌وقت نخواستم سرزنشت کنم. همیشه خواستم باهات حرف بزنم. ولی شما به اقتضای سن نوجوونیت فکر می‌کنی هر کسی چیزی بهت بگه که دوست نداری، داری سرزنشت می‌کنه. بعد هم من اگر سرزنشت کنم، باباتم، به خدا خوبی تو رو می خوام. فکر می‌کنی تا کی جوونی که داری وقتت رو صرف هیچ و پوچ می‌کنی؟

واسه‌ی شما اسمش هیچ و پوچه، واسه من اسمش عشق و حال دنیاست!

این عشق و حال دنیاست؟ فکر می‌کنی اینی که تو اسمش رو گذاشتی عشق و حال تا چند سال دیگه ادامه داره؟ ته تهش تا ده سال دیگه، بعدش که از ریخت بیفتی، همین‌هایی که هر چند روز با یکی‌شون رفیق می‌شی، دیگه بهت محل سگ هم نمی‌دن، می‌رن سراغ یکی دیگه. هر چند همین الانشم که با تو هستند، ممکنه با چند تای دیگه هم باشند!

عشق و حال چیه؟ حتماً اینه که ازدواج کنم و مثل مامان بشینم تو خونه شوهرداری و بچه‌داری کنم؟ سیب‌زمینی پوست بگیرم و پیاز رنده کنم؟

هنوز اسم این کارها رو بیشتر می‌شه گذاشت عشق و حال، ولی اسم این کارهایی که شما داری می‌کنی رو نمی‌شه گذاشت. چون مادرت این کارها رو داره به عشق خونواده‌اش و برای خوشحالی اونا انجام می‌ده. خودتم دیدی با چه عشق و حال و شور و شوقی به من و شماها رسیدگی می‌کنه. اون قدری که به فکر من و شماهاست، به فکر خودش نیست. عشق و حال مادرت، پاک‌ترین عشق و حال دنیاست. ولی عشق و حال تو چی؟

حتماً کثیف‌ترین عشق و حال دنیاست! آره؟!

نه، من بهش نمی‌گم کثیف‌ترین عشق و حال دنیا، بهش می‌گم سردستی‌ترین و کم‌عمق‌ترین عشق و حال دنیا. عشق و حالی خوبه که بقا داشته باشه. ولی این عشق و حالی که شما داری می‌کنی، آخرش تنهایی، غم و افسردگیه. چون اینایی که امروز با زبونشون به شما اظهار عشق می‌کنند ولی همون موقع با چند تای دیگه هم هستند. اینا هیچ‌کدومشون عاشق شما نیستند. فقط بدن شما رو می‌خوان. فردا که بدنت از زیبایی افتاد، مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده، رهات می‌کنند. اون موقع دیگه روحتم خُرد و خمیر می‌شه. ولی یه عاشق واقعی فقط به شما دل می‌بنده و تا روزی هم که زنده هست و زنده‌ای، پای عشقش می‌مونه. عاشق واقعی شما رو به خاطر بدنت نمی‌خواد، شما رو با خاطر مرام و معرفتت می‌خواد که تا هست و هستی هم ماندگاره.

از کجا معلوم آخرش این چیزها باشه که شما می‌گی؟

این آخری که دارم می‌گم رو من بارها دیدم ولی امثال شماها هنوز اولش هستید و دارید اولشو می‌بینید!

بابا تو رو خدا ول کن. این حرفات رو برو توئیت کن، شاید چند نفر لایکت کردن. به درد من و امثال من نمی‌خوره.

باشه لیلا جان. از من گفتن، از شما هم نشنیدن. عیبی نداره. از مهربونی من و مادرت سوء استفاده کن، ببین آخر و عاقبتت چی می‌شه. خیلی خوبه که لابلای اون همه گوشی به دستی و خیابون‌گردی‌هات، هنوز کتابم می‌خونی، ولی ای کاش حداقل بهت یاد داده بودیم که وقتی کسی داره باهات حرف می‌زنه، کتابخون نشی! اون کتاب رو که زمین گذاشتی، خیلی خوشحال شدم. ولی دیدم دوباره یه کتاب دیگه برداشتی. اسم این یکی چیه؟

بابا تو رو خدا! نکنه دوباره می‌خوای شروع کنی... !

اگر نمی‌خوای، نشون نده. ولی خیالت راحت، من دیگه خودمم حوصله‌ ندارم. دارم می‌رم داروهامو بخورم. بلکه به زور بتونم بخوابم. الانم اگر اینجام به خاطر اصرارهای مادرته که فکر می‌کنه تو هنوز برای حرفای من تره خُرد می‌کنی، وگرنه من گفتی‌هامو قبلاً بارها به تو گفته بودم. شبت به خیر لیلا جان.

پدر می‌خواهد اتاق دختر را ترک کند که دختر صدایش می‌کند و جلد کتاب دومی که به دست گرفته را به او نشان دهد.

[دختر جلد کتاب را به سمت پدرش می‌گیرد].

[پدر نام کتاب را می‌‎خواند ولی دیگر به حرف‌هایش ادامه نمی‌دهد]: شجاعت منفور بودن!

لیلا بعد از این‌که پدرش اتاق را ترک می‌کند، تا نیمه‌شب با دوست‌پسرش گفتگوی تصویری و بگو و بخند می‌کند.

پدر لیلا داروهایش را آن شب حتی با دوز بیشتری می‌خورد ولی تا صبح حتی لحظه‌ای نمی‌تواند بخوابد.

خالق اثر: فرشید شفیعی
خالق اثر: فرشید شفیعی
یادداشت مرتبط:
https://virgool.io/weeklyChallenge/%DA%A9%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%DB%8C-%D9%BE%D8%B3%D8%B1-%D9%88-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-zlvv2ct2uboy
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%D9%88%D8%A8-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%87-j7jtx9nn6inf
دو یادداشت پیشنهادی:
https://virgool.io/Avinipub/%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D8%AA-j48fsbjq1rl5
https://virgool.io/@andishgar/14020211-hwyajefkvulu
یادداشت پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AF%DB%8C%DA%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%84%DB%8C%D9%85-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%DB%8C-%D8%B4%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%84%DB%8C-nqqqaiuiiijg
خبر دارید که بعد از یکسال، گاهنامه‎‌ی دست‎‌انداز، دوباره راه افتاد:
https://virgool.io/Gahnameh-Dast-Andaz/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B2%DB%B3-%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B9%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-cjpyoppmbd21
حسن ختام: به نقل از کتاب "لیلی نام تمام دختران زمین است" اثر "عرفان نظرآهاری"

خدا گفت: زمین سرد است چه کسی می‌تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعله‌ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه‌اش گذاشت سینه‌اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا کرد. لیلی گر می‌گرفت. خدا حظ می‌کرد. لیلی می‌ترسید. می‌ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون آتش هیزم لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سرد بود.