خودکشی و دیگر هیچ: ریشه‌ها

چند سال پیش تصمیم به خودکشی گرفتم. نگوئید حرام است و نباید دست به این کار زد که در آن لحظه این باید-نبایدها کارساز نیست. یعنی شما نمی‌دانید در آن لحظه چه در سر انسان می‌گذرد که چنین تصمیمی می‌گیرد. آن لحظه‌ای که احساس می‌کنی همه درهای رحمت بسته شده، امید رستگاری نیست و دیگر کسی جایی صدایت را نمی‌شوند، شاید تعداد این لحظات زیاد نباشند اما بی‌شک مهلک و کاری‌اند که اگر فکری برایشان نشود، دیگر راه برگشتی نخواهد بود؛ آن حالت عجیب روحی روانی انسان را از پای در آورد.

آن لحظات غریب، فلسفه و اخلاق سرشان نمی شود؛ جنس‌شان از نگاه منطقی و بایدهای اخلاقی جداست. مثل این می‌ماند کسی را که همه زندگی‌اش را باخته، یا لااقل این طور فکر می‌کند، به کار و تلاش بیشتر که عصاره این زندگی هستند دعوت کنی. بپذیرید کسی که در چنین بحران سنگین روحی قرار می‌گیرد جور دیگری فکر میکند. تا او را درک نکنید، راه بجایی نمی‌برید. بن‌بست روحی عاطفی سنگین‌تر از اینهاست که بخواهد صرفا با کلیشه اخلاقی یا توصیه مذهبی برطرف شود.

نخستین بار مرگ خودخواسته را در فیلم طعم گیلاس دیدم. برای نمایش فبلم عباس کیارستمی آمده بود اصفهان، سینما ایران. وقتی گفت فیلم‌ش درباره‌ی مرگ و خودکشی نیست، درباره‌ی زندگی و انتخاب است، اول درست نگرفتم چه می‌گوید؛ بعد که گفت: همه‌ی ما الان به این خاطر آسوده این‌جا نشستیم که می‌دانیم هر وقت بخواهیم می‌توانیم بلند شویم از این در خروج بیرون برویم، زیبایی نگاهش به ژرفای جانم نشست. چقدر ساده و بی‌واهمه بود با مرگ روبرو شدن، مثل باز کردن یک در و رسیدن به محیطی جدید.

می‌دونم که شما به این فکر من معتقد نیستید. شما فکر می‌کنید خداوند خودش به انسان جون داده، هر وقتم لازم شد، می‌گیره. اما یه موقعی می‌رسه که انسان دیگه خسته‌اس، نمی‌تونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل می کنه. به هر حال این همون چیزیه که بهش می‌گن خودکشی. بعدم باید پذیرفت که واژهٔ خودکشی رو فقط برای فرهنگ‌نامه نیاوردن که، بالاخره باید یه جا یه کاربردی داشته باشه. (دیالوگی از فیلم طعم گیلاس)

بعدها شنیدم که رابین ویلیامز، آن هنرپیشه طناز، با دار زدن به زندگی‌اش پایان داد. حتی جایزه اسکار و آن فیلم‌های باشکوه هم نتوانست او را نجات دهد. همانند رابین ویلیامز، مرلین مونروی هم به دلیل افسردگی شدید در جوانی خودکشی کرد.

دیگر هنرمندان که دوست داشتم بیشتر زندگی کنند، ارنست همینگوی، ویرجینیا وولف و ون گوگ هستند. آثار و قلم آن‌ها بی‌نظیر است، اما پیچ و خم‌های زندگی‌شان جور دیگری بود. تا مدت‌ها همسر همینگوی گمان می‌کرد که تفنگ به اشتباه کشیده شده و همینگوی قصد خودکشی نداشته است؛ ما درست نمی‌دانیم آن لحظات همینگوی چه رویایی در سر می‌پرورانده اما وی آگاهانه و بااراده تفنگ را کشیده است.

‏ افسردگی این شکلی‌ست. گول نخورید. فهرستی از سلبریتی‌هایی که از فرط افسردگی خودکشی کرده‌ند.
‏ افسردگی این شکلی‌ست. گول نخورید. فهرستی از سلبریتی‌هایی که از فرط افسردگی خودکشی کرده‌ند.

dadoosheh twitter

این اواخر خودکشی آن طراح سرشناس مد ایتالیایی و سپس آنتونی بوردین سرزبان‌ها پیچید. آنتونی سرصحنه فیلم‌برداری آشپزی به اتاقش در هتل می‌رود و دیگر برنگشته است. عمیقا متاثر شدم، او را می‌شناختم. به ایران هم سفر کرده بود و تصویر خوبی از فرهنگ ایرانی به دنیا نشان داده بود. چه حیف!

در میان صاحب‌نامان ایرانی، صادق هدایت و علی اکبر داور مشهورترین چهره‌هایی هستند که دست به خودکشی زده‌اند. و این جور که از شواهد امر برمی‌آمد من نیز سلبریتی گمنامی بودم که چنین قصدی را در سر می‌پروراندم.

مدتی زندگی‌ام را ماه به ماه تمدید می‌کردم و بعد شد سال به سال. با این حال رگه‌هایی از این تصویر که هر زمان که خواستم می‌توانم رگه‌هایی قوی در ذهنم وجود داشت که هر زمان که خواستم می‌توانم به آن سوی دیوار بروم. برخلاف حرف کیارستمی، این تصور به آرامش من کمک نمی‌کرد چرا از ضعف و درماندگی ناشی می‌شد.

قبلا نوشتم که احساسات منفی پیامی برای ما دارند؛ برای همین، پس از یک کش و قوس چندین ساله نشستم تا بفهمم این صداهای آزاردهنده از کجا می‌آیند:

  1. کمتر به خودم مهر می‌ورزیدم. باید قبول کرد که من پیش از هر کس دیگری با خودم زندگی می‌کنم! این که چطور به خودمان مهر بورزیم مهارتی حیاتی در زندگی است. من گه گاه برای خودم گل یا هدیه می‌خریدم اما روحم به چیزی به مراتب بیش از آن نیاز داشت.
  2. به عزت نفسم کمتر بها داده بودم. شناخت ناکافی از مهارت‌ها، توانایی‌ها و استعدادهایم، تصویری که از خودم داشتم را مخدوش می‌کرد. اینجای کار به گذشته هم گره خورده است. این که چه تجربیاتی داشته‌ام و چه مسیری طی کرده‌ام، راضی کننده نبود. کمال طلبی منفی هم مزید بر علت بود.
  3. من بیش از حد مطیع (submissive) بودم و این با روح من سازگاری نداشت. برخی از ارزش‌ها مانند احترام، تجلیل، صرفه‌جویی (در زمان تصمیم‌گیری)، ارتقاطلبی، بلندپروازی و پرهیز از مجادله در تناقض با هم قرار داشتند. باید در روابطم با خانواده، همکاران و دوستانم تجدید نظر می‌کردم.
  4. ضعف بعضی از مهارت‌های اجتماعی روحم را خسته کرده بود. به عنوان مثال، مدعی بودن (assertiveness) که ریشه در اعتماد بنفس (self-assured) و اطمینان خاطر (confident) داشت، نیاز به تقویت جدی داشت. نظام آموزش پرورش ایران این موضوعات را نه تنها یاد نمی‌دهد، بلکه به طور جدی تخریب می‌کند.
  5. نیاز داشتم لحظات غمگین زندگی‌ام را دریابم. باید ارزش و سودمندی این لحظات را بالا می‌بردم.
  6. و نهایتا این که زندگی‌ام غنای بیشتری می‌طلبید. روح سرکش‌ام از دنیا سهم بیشتری طلب می‌کرد. اینجا بود که فهمیدم نوشتن جان زندگی من است و خواندن دریچه جدیدی به دنیا. سفر کردن راه دیگری است برای وسعت بخشیدن به نگاه و اندیشه. همه این‌ها کمک می‌کند معنای بهتری را برای نیمه دوم زندگی بیابیم.

این‌ها ریشه‌های تمایل من به رهایی از زندگی بود که سال‌ها آزارم می‌داد. این که چطور از گزندشان رها شدم و خودم را واکسینه کردم، مطلب مجزایی می‌طلبد. به نظرم گاهی لازم است هر کس با خودش رک و روراست بنشیند دودوتا چارتا کند ببیند چطور می‌خواهد زندگی را پیش ببرد و مشکل چیست. این کار قطعا به رشد و پیشرفت کمک می‌کند.