«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
با چشمان شرمگین (کتاب)
رمان، تاریخ زندگی خصوصی ملت هاست. "بالزاک"
این کتاب ۳۲۰ صفحه ای که می خواهم در موردش بنویسم را در خودروی شخصی و زمانی که منتظر بودم تا کلاس آموزشِ اسکیتِ حسین (پسرم) تمام شود، خواندم. این کتاب موجب آسان شدن انتظار می شد.
کتابِ«با چشمان شرمگین»: نویسنده: طاهر بن جلون؛ مترجم: اسدالله امرایی؛ انتشارات مروارید.
کتاب در مورد دختری مراکشی است که پدرش در فرانسه کارگری می کند و در اثر قتل پسرش تصمیم می گیرد همسرش و دخترش را از ده، به فرانسه ببرد. کتاب شرحِ زندگی دختری است که بین خاطرات کودکی و زندگی جدید فرانسوی، هویت خود را گم کرده، دختری که شرم و سر به زیری را نمی شناسد و گستاخ است ، دختری که قبیله اش باور دارد در کف دست راست او نقشه گنجی وجود دارد.
نام کتاب، برگرفته از شعر عاشقانه ای از ساموئل کالریج است که در آن دلداده ای در مقابل معشوق از شرم سر به زیر انداخته.
علت معرفی این کتاب:
- از گذشته تا به امروز و مخصوصاً در چند سال اخیر، خیلی از مردم کشور ما به مهاجرت فکر می کنند و یا تصمیم به مهاجرت دارند. بی آنکه از گرفتاری های روحی و سردرگمی هایی که در کشور دیگر برای هویت شان رخ خواهد داد، به خوبی مطلع باشند. این رمان به خوبی بیانگر مشکلاتی از این دست است.
- مهاجرت یکی از چالش برانگیزترین مباحث عصر ماست، که همواره مورد توجه منتقدان و نویسندگان است. طاهر بن جلون، نویسنده معاصر آفریقاییتبارِ فرانسوی در زمره ی این نویسندگان است که رویکردش به مقوله مهاجرت، رویکردی خاص به نظر میرسد. با چشمان شرمگین، یکی از آثار برجسته داستانی اوست که مشکلات زندگی یک دختر آفریقایی را در دو بخش (قبل و بعد از مهاجرت)، در دو دنیای متفاوت به تصویر میکشد.
سه نکته:
- بخش هایی از این کتاب را قبلاً در برخی از مطالبم آورده ام و ان شاءالله بخش های دیگری از آن را در آینده و در مطالب مرتبط دیگری خواهم آورد. بنابراین در این مطلب از این بخش ها خبری نیست.
- برای نوشتن این متن، وقت زیادی صرف کردم. بنابراین خواهش می کنم حتی الامکان سرسری از آن عبور نکنید و دست خالی از این صفحه نروید.
- برای اینکه کمتر دچار خستگی شوید و چشمانتان کمتر اذیت شود. تصاویر متنوع و تا حد امکان مرتبطی را در لابلای متن گنجاندم.
- متن هایی که داخل { } آمده است، را خودم اضافه کردم.
تمام قسمت های کتاب که به نظرم جالب و یا دارای نکته ای آموزنده هستند را، برای شما می آورم:
۱۲-۱۳: چرا زشتیِ روح از بندِ درون آزاد می شود و صورت را می پوشاند. زشتی ظاهر مرا نمی ترساند. از زشتی سیرت می ترسم، زیرا پنهان است و از اعماق می آید، از راه دور. خود را در صورت جا می کند و بدبختی می آورد. بستر خود را در جسم و زمان پهن می کند. همه چیز در چشم است. هرگاه در زرداب غوطه ور می شود، عملاً زشتی روح به آن راه یافته است.
۱۳-۱۴: عمّه ام که به صدای حیوان ها بیرون آمده بود، چوب به دست خودش را به طویله رساند. فکر می کرد دزد آمده. مرا زد. حتماً شناخته بود مرا، اما بی انصاف چنان می زد که انگار جوالِ کاه گیر آورده. ضربه ها را شمردم، ده، بیست شاید سی. دیگر تنم هیچ دردی حس نمی کرد. هر ضربه ای نفرت و کینه را در خود داشت. هیچ وقت او را نمی بخشم. یا فراموش نمی کنم. کاملاً برعکس. قبلاً فکر آینده را کرده بودم. او پیر و ناتوان، من جوان و قبراق: نمی زدمش. فقط نگاهش می کردم، به تماشایش می نشستم، درد او را می سنجیدم و می خندیدم، بی حرکت، کاری نمی کردم. حتی نمی خندیدم، لبخند کفایت می کرد.
۱۴: حتی حیوان ها هم از صدای او می ترسیدند و باعث می شد دیگر نشخوار نکنند، خود را نخارانند و علوفه نخورند. زیر چشمی نگاهش می کردند، گویی می ترسیدند مستقیم تو روی او نگاه کنند...گاوها دست او را کنار می زدند و گوسفندها از دستش در می رفتند. همه از او بدشان می آمد. حتی سنگ ها هم وقتی او از روشان رد می شد سُر می خوردند. درخت ها هم تکان می خوردند. آن ها شاهدان گُنگ نمایشی بودند که هر روز اجرا می شد.
۱۷: مرگ هیچ احساس شرم نمی کند، با راهزنان و شورشیان در می آمیزد. دستی سنگی است که کپه های کاه را به هم می ریزد. ما اغلب وقتی می شنویم که یک روستایی مُرده به کاهدان پناه می بریم. پنهان می شویم چون می ترسیم در مسیر خود ما را ببرد، محض سرگرمی و این که تنها نباشد بچه ای را به همراه می برد تا راه بهشت را نشان دهد و دروازه های جادویی نامریی را باز کند. کودک مُرده فرشته ای است که یکراست به بهشت می رود. این داستان را آن قدر گفته اند و تکرار کرده بودند که باورمان شده بود.
۲۵: {در اینجا: دخترِ، یواشکی به مکتب خانه می رود ولی مورد توهین معلّم قرار می گیرد.} چند لحظه کورمال، این ور و آن ور زد. بعد نوک عصایش به سرِ پوشیده ی من خورد. بچه ها داد زدند. او عصایش را محکم به سرم کوبید. هق زدم و در رفتم. صدای پیر مرد را می شنیدم که می گفت: «نابینا هستم، نادان نیستم... زن ها را راحت پیدا می کنم... آن ها بدبو هستند... ول کنید برویم سر درس.» از آن به بعد مدرسه تنها رویای من شد. اما نه مدرسه ای که دخترها را دوست ندارد، مدرسه دیگر، مدرسه ای که مهندس، معلم و خلبان تربیت می کند.
۲۷-۲۸: احترام به پدر و مادر یکی از توصیه های خداوند است. حتی اگر پدر و مادر اشتباه هم بکنند، فرزندان حق نافرمانی ندارند. وقتی خیلی بچه بودم پدرم این درس را به من داد. کار خطایی کرده بودم، بعد مادر را دروغگو خواندم. روزگارم را سیاه کردند. پدرم مرا تو اصطبل زندانی کرد و نگذاشت تمام روز غذا بخورم. یادم هست که از زور تشنگی از آخور، آب کثیف خوردم. حیرت کردم، خجالت می کشیدم. از آن روز به بعد فهمیدم که آدم نباید به پدر و مادر خود بی احترامی کند.
۴۱: خیلی درباره اش فکر کردم. پلیدی تا چه حد می تواند در روح آدم رسوخ کند، آن را خشک و تهی کند، قلب را بشکافد و خون آن را بریزد و لذت ببرد. نفرت چه قدر در جان آدمی می نشیند و او را به عامل بدبختی و فلاکت بدل می کند. خیلی طول نکشید تا بدانم. یا فکر کردم که می دانم نفرت آدمی را سرپا نگه می دارد، آب داده می سازد و توان او را بالا می برد. عمه ام هیچ وقت مریض نشده بود. قلب نداشت، پوست تن او از زرده هم سخت تر بود. نمی توانست رنج را حس کند. آسیب ناپذیر بود. تنها دلخوشی من این بود که این زن در تنهایی مطلق می میرد. چه دلخوشی مسخره ای!
۴۵: بر خلاف تصاویری که در افسانه ها آمده، مرگ اسکلت هراس آوری نبود که داسی در دست داشت و در بیرون شهر آدم های ضعیف و بی دفاع را می ترساند و اینجا و آنجا به زمین می انداخت. مرگ برای من یک چهره داشت: صورت عمه ام، با حسادت، نا امیدی و فلاکت و بدبختی اش، همه ی آن کارهایی را که می کرد تا تسلّی یابد.
۵۲: تابستان پدرم دنبال ما آمد. بار و بنه ای نداشت. با ماشین درازی آمده بود که به آن «استیشن واگن» می گفتند. یک روز به استراحت گذراند، بعد وسایل ما را برداشت و در صندوق عقب ماشین گذاشت. مادرم ما را به خنده واداشت: می خواست کانون و زغال بیاورد. پدرم گفت: «دیگر دوره این چیزها گذشته. در فرانسه اجاق گاز هست، یخچال هست، برق، آب لوله کشی و تلویزیون هایی بهتر از تلویزیونِ بقال. در فرانسه هر چند هوا سرد است و سخت کار می کنیم اما تمدنِ آن به همه چیزش می ارزد.»
۵۵: عمه ام که بی اعتنایی پدرم را دید، مثل برق به طرف اتاق دوید و پیت نفتی را با خود آورد و آن را ریخت روی سر خودش. «خودم را می کشم و خونم را می اندازم گردن تو، تا باقی عمرت عذاب بکشی.» پدرم یک لحظه ترسید. عمه ام که موهایش را می کشید و جیغ می زد از گوشه ی چشم نگاهی به پدرم انداخت تا واکنش او را ببیند. سعی کرد کبریت بکشد، کبریت ها نم کشیده بود. حتی لباسش را هم نمی خواست آتش بزند. در آن لحظه پدرم کار خطرناکی و دلهره آوری کرد. از جیب خود فندکی درآورد و آن را به او داد. عمه حتی برای گرفتن فندک دستش را دراز نکرد. پدرم سوار ماشین شد؛ راه افتادیم و از آنجا رفتیم.
۵۹: دسته ای هم پشت میزهای کوتاه نشستند و برای کسانی که خاطره ای نداشتند یا گذشته را فراموش کرده بودند، خاطره تعریف می کردند. خاطرات فروشی، تازه، واقعی، معتبر، قابل واگذاری. حتی یکی از آن ها تابلویی اغواگر نوشته و به دیوار چسبانده بود. چند تا مشتری داشتند. در این کشور خاطره و داستان چیز نایابی نبود، اما در اقادیر(شهری در مراکش)، این حرفه ی خاطره فروشی شکوفا شده بود.
۷۳: ابرها را دوست داشتم. این ابرها تیره و پُر بود. ضخامت آن به قلبم می مانست و رنگشان به رنگ خوابهایم. هر وقت ابری به دهمان می آمد با سرعت می رفت، گویی عجله داشت. به سرعت پراکنده می شد یا می ترکید و می ریخت، باران همیشه نمی بارید، اینجا (فرانسه) اغلب باران می زد و خیابان ها و دیوارها را می شست. بدون مقدمه می آمد، هیچ وقت هم هیچ کس با آغوش باز به استقبال آن نمی رفت.
۷۷-۷۸: بر خلاف مدرسه قرآن خودمان، پسرها و دخترها باهم بودند و معلم هم چوب در دست نداشت. تعجب کردم: اگر می خواست ما را تنبیه کند با چی می زدمان؟ در ذهن من مدرسه بدون چوب معنی نداشت.
۸۷: در نبود مادرم از خانه مراقبت می کردم. شست و شو و نظافتم را خوب بلد بودم اما موقع پخت و پز کم می آوردم. پدرم که نتیجه ی آشپزی ام را دید تصمیم گرفت هر شب برای غذا خوردن بیرون برویم. کشف دیگری هم کردم: مک دونالد. برخورد تاریخی بود. دختر چوپانی که با آن همه گوشت و نان و پنیر دهانش باز می ماند. جانم در می رفت. پدرم مرا تماشا می کرد که چه طور حریصانه می خوردم. از آن غذاها بدش می آمد.
۹۳: «درخت آرگان دیگر چه درختی است؟» «درخت کوچکی است که میوه ای به اندازه ی زیتون دارد. بُزها میوه ی آن را می خورند و بعد هم پس می دهند. مردم پشکل بُز را بر می دارند و آن را آسیا می کنند و روغن پرمایه ای از آن می گیرند.» «پس درخت زیتون است، دیگر؟» «نه، زیتون را که به بُز نمی دهند تا روغن آن را بگیرند!»
۱۰۲: به جای قدم زدن در کنار ساحل، دست مرا گرفت و به سینما برد. یکی دو سینما در محله ی ما بود. اما همه ی فیلم هایی که نشان می دادند و تمام سال روی پرده می ماند، یکی بود: خشونت، قتل عام، قصابی و وحشت. شاید این محلّه لیاقت داستان های عشقی را نداشت. پوسترها را نگاه می کردم و نمی فهمیدم چرا این قدر سبعیت را به خورد ما می دهند.
۱۰۴-۱۰۵: الحاج را شناختم، یک الجزایری که به دیدن پدرم آمده بود و از او خواسته بود با مسلمان های دیگر پول روی هم بگذراد تا مسجدی را در محلّه بسازند و می خواست امام جماعت شود. پدرم مسلمان معتقدی بود و سهم خودش را پرداخت. اما اجازه صادر نکردند. این طرح، تمام زمستان مردم را به خود مشغول کرد. در انباری که گویی خیلی وقت پیش پیاله فروشی یا مهمان خانه بود، نماز می خواندند. روی دیوار بالای در ورودی عبارت دوستان شراب خوب حکاکی شده بود. الحاج بارها نوشته ها را می تراشید و دوباره رنگ می زد امّا حکاکی هنوز از بین نرفته بود. مراقبت می کردند. طراحی داخلی آن را عوض کردند و محوطه را با قالی و متکا پوشاندند. روی دیوارها تصاویر کعبه، تابلوهای الله و محمد را که با خط خوش نوشته شده بود، آویختند. هر جمعه صبح عود می سوزاندند. امّا با همه ی تغییراتی که داده بودند، انبار هنوز بوی الکل می داد. دیوارها و سنگ ها هنوز خاطره ی «شراب ناب» را حفظ کرده بودند.
۱۱۲-۱۱۳: اعتقادات مذهبی ام از بین رفته بود. به خدا اعتقاد داشتم، امّا نه مثل پدر و مادم. شب ها با خدا راز و نیاز می کردم، کمی به زبان بربری، کمی به فرانسه. دوستش داشتم و از او می خواستم نگذارد دو نیمه ام به جان هم بیفتد. صلح و آرامش لازم داشتم. روزه ام را می گرفتم تا پدر و مادرم راضی باشند. می گفتم که برای سحری بیدارم کنند. دندان هایم را مسواک می زدم و دیگر خوابم نمی برد. سر معده ام می سوخت. به مدرسه که می رسیدم سنگین بودم و نیمه خواب نیمه بیدار در کلاس می نشستم. روز سوم روزه نگرفتم و پنهانی روزه ام را خوردم. پدرم نمی دانست. نباید او را می آزردم. سخت کار می کرد و با شکم خالی زحمت می کشید و خسته و بی حال به خانه می آمد. ایمان داشت. ایمانش هم محکم بود. واقعاً چنین اعتقادی جای تقدیر داشت. چیزی که مرا به هیجان می آورد این بود که در غروب های ماه رمضان « گوت دو اور » به مدینه ای بدل می شد. مردم نیاز داشتند تکّه زمینی را که ترک کرده بودند در جایی بیابند. در حالی که من سعی می کردم به هر صورتی روستا را فراموش کنم، دیگران آن را نخ می کردند که یادشان نرود. عده ای چنان زندگی می کردند که گویی از خاک زادگاهشان پا بیرون نگذاشته اند.
۱۱۷: « حالا فهمیدم!عمه ام نژادپرست است! » « نه، او دیوانه است. » « خوب برای این که نژادپرست باشی باید دیوانه شوی! »
۱۱۷-۱۱۸: مادام سیمونه آمد و دست مرا گرفت و به دیدن فیلمی برد. « امیدوارم این دفعه فیلم کاراته ای نباشد! » « نه، متاسفانه فیلم مستند است. فیلمی که رفتی و دیدی نمایش بود. هنرپیشه ها بازی می کردند تا باور کنید. آن چه امروز می بینیم فیلم مستند و تکان دهنده ای از اعمال نژادپرستانه در جنگ جهانی دوم است.» {ادامه ی این بخش را می توانید در مطلب امروز هزار ساله شدم! بخوانید.}
۱۲۱-۱۲۲: تابستان غم انگیزی بود، تب تشییع جنازه، آسمان سنگین از دودهای سیاه. تابستان ۱۹۷۳. عبارات «شکار انسان»، «شکار اعراب»، «عرب کُشی» و «سیاه» را یاد گرفتم. همه چیز را در دفترچه ای می نوشتم و از روزنامه ها رونویسی می کردم. عبدالوهاب حماحم، ۲۱ ساله، به دست فرانسوی جوانی در سواحل مارسی به قتل رسید... حمود مبارکی، جمجمه اش خُرد شد. لون حلاج، سه گلوله در کمر... مهند بن بورک، به سنگ پانزده پودنی بسته شد و کبدش از کار افتاد. به این ترتیب پُر کردن دفتر شخصی خاطراتم را آغاز کردم. نام کسانی را که نمی شناختم مثل دفتر ثبت قبرستان یادداشت می کردم. زندگی شان را در نظر می آوردم. زندگی های کوتاه که مثل علفی تازه رسته از میان چمن می کندند و نابود می کردند و از بیخ و بن نادیده اش می گرفتند.
۱۲۵-۱۲۶: دوره ای بود که عمّه ام نمی توانست بخوابد. شوهر او را گذاشته و رفته بود به فرانسه، برای کار. من و برادرم نوبتی پیش او می خوابیدیم. یک تشک بیشتر نداشت و موقع خواب باید توی بغل او کز می کردیم. مرا بغل می کرد و سرم را لای سینه اش فرو می برد. گردن بندی از دانه ی میخک به گردن می آویخت. بوی آن تو بینی ام آماس می کرد. خیلی طول می کشید تا خوابم ببرد. با آن بو رهسپار جنگل می شدم تا به جنگ غول ها بروم و در عین حال در بغلِ عفریته ای بودم که هنوز دندان های تیزش را نشانمان نمی داد.
۱۲۶: روستایی ها می گفتند که آدم ثروت خود را در دهانش می گذارد. چه زن هایی زیبایی که با یک لبخند دلربایی خود را به باد می دادند! آن دندان های طلایی که در آفتاب برق می زد، زیبایی و جمال را از بین می برد.
۱۲۶-۱۲۷: زنِ خالکوب، که مامایی هم می کرد روزی که قرار بود چشمِ بازی را روی پیشانی ام بکشد و روی چانه ام ماهی رسم کند به مرگ فجیعی مرد. مادرم خیلی ناراحت شد، اما من اهمیتی ندادم. خیلی طول نکشید که متوجه شدم دوست ندارم آن شکل ها را روی صورتم خالکوبی کنند. تا وقتی بین مردم خودمان و در سرزمین خودمان بودیم، تردیدی در آن کارها نداشتم. زن ها را با همان نشانه ها می شناختند. قبیله و ده خانواده را از روی همان ها تشخیص می دادند. اما وقتی از آن خالکوبی گریختم و صورتم صاف ماند دیگر خیلی پاپیِ خالکوبی نمی شدم و به اندازه ی نفرت از میخک و دندان طلا، از آن بدم می آمد.
۱۴۰: لال بودن بهترین بهانه ی او بود که از خانواده اش فرار کند. چه خانواده ای! عالم و آدم خبر داشتند. خودشان بس بودند که بچه ای را نه تنها گُنگ کنند بلکه کر و دیوانه اش بسازند. پدرش کشاورزی بود که مقداری مُرده ریگ، پشت اندر پشت به او رسیده بود. سه زن داشت و بیست و هفت تا بچه که چند تایی از آن ها در طفولیت مردند، همه شان در یک خانه زندگی می کردند. پدر سه سال پی در پی به مکّه رفته بود و آمار گاو و گوسفندهایش را بهتر از بچه هایش می دانست.
۱۴۳: امّا هیچ وقت یادت نرود که از کجایی، هیچ وقت بدِ زادگاهت را نگو. دوستش بدار درست مثل پدر و مادرت. می توانی به آن سر دنیا سفر کنی. امّا موفق نمی شوی این جا را تکان بدهی و قشنگ تر کنی، قشنگ تر از این که هست.
۱۵۱: در پانزده سالگی، آدم به زندگی فکر نمی کند. بیشتر دوست دارد بناهایی از حریر و ابریشم بسازد و بعد همه چیز را بسوزاند و روز بعد دوباره از نو شروع کند.
۱۵۳: پدر و مادرم می توانستند دختر عمو و پسر عمو باشند اما پیش از ازدواج همسایه بودند. خانواده شان به یک طایفه تعلق داشتند. در آن قبیله کلمه ی عشق معنی نداشت. آن را به زن و مردی وامی گذاشتند که به خطا رفته بودند. «با مردی افتاده.» شرح سقوط زنی بود که دچار ننگ اخلاقی شده. قدم که می زنند، دست همدیگر را نمی گیرند. مرد برای احوالپرسی با زنش به او دست نمی دهد. جلو دیگران و از جمله بچه ها پیشانی یا صورت او را نمی بوسد. یادم نمی آید پدرم را موقع بوسیدن مادرم دیده باشم. اما عشق شان پایدار بود. قدرت آن در زیبایی درونی بود که هیچ وقت به زبان نمی آمد. همه اش در یک حالت است: چشمان شرمگینِ فرو افتاده.
۱۶۰: آن مرد چیزی گیرش نمی آمد. مرا موجود رام و تربیت شده ای می بیند که می تواند بغل کند و هر قدر دلش بخواهد نگهش دارد. نه تنها اشتباه می کند، که اصلاً نقاش خوبی هم نیست. همه اش تقصیر من است. باید جای دیگری می رفتم. فکر کردم یک هنرمند مرا بهتر درک می کند. اما هنرمندها خود شیفته اند و دیگران را نمی بینند، وقتی هم می بینند فقط برای رفع نیازهای خودشان است.
۱۶۶: آدم برای این قضیه گرسنه اش نمی شود. برای این کار آدم باید یک قرن کار ریشه دار را پشت سرش داشته باشد. اما ما چیزی نیستیم جر بوته هایی که با میل و اراده جابه جا شده ایم. آیا دیده اید بوته ای موسیقی تولید کند؟ شاید صدایی در بیاورد. امّا قطعاً موسیقی نخواهد بود. اما وقتی باد لای آن ها می افتد باعث می شود که هو بکشد، خم شود... باد حتی می تواند آن ها را از جا بکند، یا آنکه گردبادی از خاک زرد آن را به سمت بیابان سرد براند. اگر پدر و مادرمان ما را از شش سالگی با پیانو آشنا می کردند، قسم می خورم، هیچ کداممان مهاجرت نمی کردیم.
۱۷۰: مدت زیادی خبری از نقاش نداشتم. یک روزنامه ای دریافت کردم که در آن اجازه خواسته بود برایم نامه بنویسد! (بچه های خوبی مثل این، همیشه عذرخواهی می کنند و نظر آدم را می پرسند.) از سر کنجکاوی و بدجنسی جوابش را با یک کلمه دادم، یک بله ی کوچک وسط صفحه بزرگ کاغذ.
۱۷۲: بچه که بودم، مردم می گفتند، دریده ام، خیره نگاهشان می کردم تا آنکه خسته می شدند و از رو می رفتند و دیگر مرا با چشم هایشان نمی خوردند. سرم را جلوِ هیچ کس غیر از پدرم پایین نمی انداختم و نگاهم را نمی دزدیم. آن تحکّم طبیعی را بر من داشت و هیچ وقت کار را به تهدید نمی کشید. خیلی کوچک می شدم، مطیع و خلعِ سلاح. از موقعیت خودش سوء استفاده نمی کرد، به من اعتماد داشت و همین جلو خودخواهی ِمرا می گرفت.
۱۷۲: نگاهم را به چیزهایی دوختم که باید همراهمان می بردیم، نه به دلیل این که مفید بودند، بلکه زندگی را تشکیل می دادند، زندگیِ در تعلیق، بین دو عزیمت، زندگیِ در انتظار، انگار فقط لحظه هایی را می شناسیم که آدم کار می کند تا بعد از آن زندگی کند، اما وقتی کار تمام می شود آن قدر خسته ای، درمانده و داغان که نا نداری هیچ کاری بکنی، فقط تظاهر می کنی که زنده ای، تکان می خوری، به سفر می روی، آب و هوا عوض می کنی که زنده ای... .
۱۷۳: ...بچه ها کتاب و دفترشان را جمع می کنند، عکس بُت های خود را از دیوار بر می دارند، بُت هایشان یا خواننده اند یا فوتبالیست، هیچ وقت عکس شاعر و محققی را بین آن ها پیدا نمی کنی، ... .
۱۹۳-۱۹۴: موذنِ آرام روزی پنج بار بالای منار می رود تا اذان بگوید، سنگ ها می جنبند، امّا آدم ها نه. تنها تلفن روستا کار نمی کند، فقط یکی است، آن هم تلفن نیست، وسیله ای است برای تماس با اداره ی پُست شهر. بقال هم ناراحت است، بچه ای نمانده تا به او آب نبات بفروشد. چهل و سه نفر مانده ایم که همه فراموش مان کرده اند، چهل و سه معدنِ مرض که فقط به خیالی زنده ایم. حتی سگ ها هم در کوچه ها نمی گردند. امّا سنگ ها هستند، وفادار به زمین و آسمان. زیر سنگ ها مارها منتظر آخرین دهاتی هستند که بمیرد تا آن ها بیرون بیایند و دور آتش برقصند. امروز سال ۱۴۰۹ هجری قمری است، سی و سه سال بعد از استقلال، ده هنوز برق ندارد، ده سال است که دولت آدم می فرستند که بیایند و مساحی کنند و تیر برق بکارند و سیم بکشند و هر بار ماموران شهر آمده اند و پول گرفته اند و رفته اند و دیگر پیدایشان نشده. برق، چه نعمتی و چه خواب و خیابی! از وقتی سیلندر گاز ترکید، فقط از شمع استفاده می کنیم، دست کم لطف خودش را دارد.
۱۹۸: در این سرزمین دوست داشتنی، عدالت انسانی با فساد لکه دار شده، که لایقِ تاریخ و سرنوشتِ آن نیست. نمی توانیم همه ی کژی ها را راست کنیم، وقت می برد، شاید مجبور باشیم همه ی قدیسینِ حرم را بیرون بریزیم و آن ها را به روستاها و شهرها بفرستیم که عدالت را برقرا کنند. مولا ادریس، بنیان گذار این کشور، مردی که اسلام و صلح برایمان آورد، اگر به کشوری که خودش ساخته نگاه کند، آن را نمی شناسد.
۱۹۹-۲۰۰: نمی خواهیم هر چه را از این ده دزدیده ایم سیاهه برداری کنیم، از این دهی که دیگر صدای نماز از آن نمی آید. همه تان را می شناسیم: شیشه، کفش دوزی که پا برهنه راه می رود، راحو، مردِ عقیمی که با بُزها جُفت می شود، ولی معلم مدرسه که حافظه اش را از دست داده، رفیق، قصابی که گوشتِ خر را به جای گوشتِ گاوِ تازه می فروشد، بزیر که مثل میمون لای شاخ و برگِ درختان زندگی می کند، باز برادرش، هر وقت موذن بانگ اذان می دهد ادا در می آورد، ریحه زنی که با موش ها می خوابد، بورأس، کفن دزدی که به خارجی ها جمجمه مُرده ها را می فروشد، غول، مردی که روزگاری بچه ها را می ترساند، حالا فقط خودش را می ترساند، لاله مردی که خیال می کرد زن است، حالا اصلاً نمی داند کی هست، زرزای مردی که طناب می فروخت، حالا در انتهای طناب ها زندگی می کند، ته چاه، می گوید زندگی آن پایین معنی دارد، مردم هنوز به او نان و زیتون می دهند، پارازیت زنی که خیال می کند ایستگاه رادیویی خارجی است و سعی می کند روی ایستگاه ملّی پارازیت بفرستد و از لای دندان هایش صدای سوت در می آورد، احمد و محمود روی نیمکی سنگی نشسته اند و منتظر مرگ هستند و خاطرات خود را با هم رد و بدل می کنند، رقیه که پسرش مُرده، سرباز خوبی بود که بدون جنگیدن مُرد، صلاح از وقتی که پسرش را در تظاهرات دستگیر کردند، خرش را ترک نکرده، حتی روی الاغ می خوابد و دور خودش می چرخد، فریحه که همه ی دندان هایش را از دست داده، روی نیمکتی می نشیند و انتظار می کشد، رحمه مرتب نان می پزد، گویی همه ی خانواده دور هم جمع نشستند، مولا که خود را از اعقاب پیامبران می داند، و از وقتی که سنگ هایی از آسمان بارید در این ده نزول اجلال کرد، شریکه، زن دوم مولا چیزی جز علف نمی خورد، عاصر درودگر که همه ی درخت های ده را انداخته... بقیه هم آدم های نجیبی هستند که سر در نمی آوردند چه بلایی سرشان می آید. زندگی شان را می کنند، به کم قانع هستند، چشم به راه تابستان مانده اند که اقوامِ به سفر رفته شان از خارج برگردند.
۲۱۴-۲۱۵: در مدخل قبرستان راضیه به استقبال ما آمد. گفت: منتظرتان بودم. پدرم پرسید: چه طور؟ «برای آنکه چیزی که دنبالش می گردی اینجا نیست!» یعنی چه؟ قبر ادریس اینجا نیست؟ آن بچه فرشته است؛ وقتی روح از تن او پرواز کرد یکراست به آسمان رفت و به بهشت پر کشید. خوب، من حرف تازه ای نزده ام. می دانی که وقتی بچه ها می میرند به فرشته تبدیل می شوند. بله. اما جسم او که آنجاست...ظاهراً. اما می دانی که روح مهم تر از جسم است، قبر چهل روز بعد از مرگ آزاد می شود. چه طور چنین چیزی ممکن است؟ قانون از این کار غیر قانونی جلوگیری می کند...کدام قانون؟ اینجا که قانونی وجود ندارد، آن قانونی هم که هست قانون آدمیزاد است، آن ها هم همه فاسد هستند. هر چیزی را می خرند و هر چیزی را می فروشند، حتی جسد بچه! دیدی که ده چه وضعی دارد، دیدی که قبیله ای در کار نیست. در این ناکجا آباد دور از هر شهر و آبادی افتادیم، دور از همه جا درست در دست شیطان. اینجا افتادیم. چند سال آزگار است که نه از اخلاق خبری هست نه از قانون و نه از مذهب. همه اش تقصیر شماست. همه تان رفتید، یکی بعد از دیگری. «خوب قبر پسرم کجاست؟» «از قرار آنجاست، جایی که حاج میمونی را دفن کرده اند. مردی که سه بار به حج رفت و قرار بود که خادمِ آیت صدیق شود! نباید این حرف ها را به تو می زدم. به هر حال فاتحه ات را بخوان، پسرت هر جا که باشد به ثواب آن می رسد. خداوند آن را در می یابد.»
۲۱۷-۲۱۸: یک روز بهاری بود. پاورچین روی گورها می دویدم. بادِ خنک تند و دلپذیری به صورتم می خورد. سن هر فردی را با نگاهی به سنگ قبرش تشخیص می داد. در فاصله ی چند دقیقه سنِّ همه را جمع زدم و بر تعداد مرده ها تقسیم کردم. به جواب چهل و نهُ سال و سه ماه و چند روز رسیدم که معدل سنی آن قبرستان بود.
۲۱۹: یک معلّم فرانسوی داشتم، مردی تحصیل کرده از خانواده ای اشرافی که تنزل مقام پیدا کرده بود. به ما می گفت: «پدرم ثروتمند و معروف بود، من ورشسکته ام اما هنوز معروف نیستم!»
۲۱۹-۲۲۰: «موسیو فیلیپ دو»، شخصیتی خاص بود که با همه ی معلم های دیگر فرق داشت و روش آموزشی خاصی را پیاده می کرد که بازی، ایجاد انگیزه و در کردن خستگی تا خنداندن را در بر می گرفت. عده ای می گفتند: «او خلاف عرف عمل می کند.» معنی خلاف عرف را نمی فهمیدم اما می دانستم منظور دید انتقادی اوست. به ما ادبیات و شعر درس می داد. درباره خاطرات خودش حرف می زد. در نتیجه درس عجیبی درباره ی یک تابلوی نقاشی یاد گرفتیم که والدین او به ارث برده بودند و دزدان آن را دزدیدند. نمی دانستیم که یک نقاشی می تواند ارزش میلیونی داشته باشد. به این ترتیب همه چیز را درباره ی ماتیس، زندگی اش، رنگ هایش، عشق و تراژدی و سفرش به مراکش یاد گرفتیم. موسیو فیلیپ دو، ما را به موزه می برد، نویسنده ها را به مدرسه دعوت می کرد، فیلم نشان می داد و از ما می خواست داستان بنویسیم.
۲۳۱: اغلب به خودم می گفتم که آن بدبختی، مردم را احمق بار می آورد. باور کردنی نبود، چیزهایی از خودشان درمی آوردند که بر فقرشان سرپوش بگذارند، ولی بدتر می کرد و از اساس منکر آن می شدند.
۲۳۴: متوجه هستی یا نه؟ سال هایی نه چندان پیش دختر چوپانی بودی که فقط با بزغاله ها و درخت ها حرف می زدی. خیلی زود یاد می گیری. خیلی باهوشی. برای همین عاشق تو هستم. هر کاری از دستم برآید می کنم تا با تو باشم و باز دوست من باشی، محبوبه ی من، عشق من. تو خیال می کنی فقط شخصیتی روی کاغذ هستم، سایه ای که داستانت را پُر کرده. نه، من وجود دارم و دیوانه ات هستم. اگر دائم روی مرای زمین بیندازی، همه جا دنبالت می آیم. جز دوست داشتن تو کار دیگری ندارم. من مال تو هستم. و تو مال من خواهی بود، هر جا که باشی و هر جا که بروی. همه جا دنبال تو می آیم.
۲۷۴-۲۷۵: عمویم تمام روز بالای بام بود و چیزی شبیه به آنتن را به میله ای وصل می کرد. تا سه روز، نه او و نه زنش از اتاق بیرون نیامدند. حتماً جعبه ی جادویی را تماشا کردند که فقط شب ها تصاویر متحرک پخش می کرد. بعدها فهمیدیم حتی وقتی تصویر و برنامه ای هم پخش نمی شد، به صفحه تلویزیون چشم می دوختند. بعد از یک هفته تصمیم گرفتند ما را دعوت کنند که همراه آن ها به تماشا بنشینیم.
تصاویر رد می شد. عده ای عربی حرف می زدند و عده ای فرانسوی، هیچ کدام به زبان ما سخن نمی گفتند. به همدیگر نگاه کردیم، هیچ چیز از آن چه در صحنه اتفاق می افتاد نمی فهمیدیم. فقط مادربزرگ جرات کرد سوالی بپرسد که در ذهن همه مان بود. «پولش چه قدر شده؟»
سکوتی طولانی افتاد، بعد پسرش بی آنکه او را نگاه کند، گفت:
«خیلی گران نیست. نه خیلی... .»
بعد از او زنش تته پته کنان گفت:
«نه، خیلی گران نیست، عزیز، آخر می دانید نو که نیست. خیلی گران نیست.»
مادربزرگم بلند شد و بی آنکه لحن صدایش را بلندتر کند گفت: «به قیمت یک گاو تمام شده... همان گاوی که قرار بود بخری. همین. »عمویم کلید گاز را زد و تصویر غیب شد.
۲۷۷: در این مکان متروک خدا و انسان، دعاها هیچ وقت از کوه فراتر نمی رود و بعد با گرد و غبار و باد بر می گردد. پدرم می گفت که مردم اغلب جمع می شدند و دعا می کردند که از آسمان باران رحمت ببارد. عاقبت به نتیجه رسیدند که تلاش هایشان فایده ای ندارد، گوش شنوایی برای التماس هایشان در آسمان نیافتند.
۲۸۵-۲۸۶: انگار که شاهزاده خانمی بودم. خودشان که باورشان شده بود. به من گفتند: «غزال، شاهزاده خانم، چشم بدوز به زمین، توی چشم دیگران نگاه نکن. تو را با طلا و جواهر پوشانده اند، باید سرخ شوی و حتی از شوق گریه کنی. وقتی مردت می آید و پهلویت می ایستد، نگاهش نکن، چشم های شرمگین را به زمین بدوز، تو دختر نجیبی هستی. اگر غش کنی ما اینجا هستیم که تو را حال بیاوریم. غش کردن برای دختر خوب است و پاکی و معصومیت او را ثابت می کند.»
همه چیز بر من سنگینی می کرد، لباس های تازه، جواهرات عاریه، خط چشم، موسیقی کسالت بار، همسایه های فضول، شوهر غمگین و دستپاچه، شیخه های رقاص که آدامس می جویدند و تظاهر به رقص می کردند، دو زن گنده که همه اش مرا نیشگون می گرفتند، آدم های بی اعتنا، پدر و مادر مرحومم و گرمای خفه کننده ای که مرا به قطره ای کثیف و به درد نخور تبدیل می کرد.
یکی از زن های چاق که دهانش بوی سیر و کره ی ترشیده می داد در گوشم گفت: «عالی است، عزیزم، بیفت. یک ذرّه غش کن، نه، هم این که ادا دربیاوری کافی است، بگذار مردم خیال کنند این عروسی برای تو سنگین است. شوهر از قبیله ی ما نیست، همین قضیه را جدّی تر می کند. اما فعلاً همه چیز بر وفق مراد است. حتی اگر همه ناراحت شوند، سعی کن اشک بریزی، نه از سر مخالفت، اشک شوق، خوب اگر قرار باشد ماهی بگیری باید به آب بزنی و خیس شوی، برای همین ما را فرستاده اند، ما ینگه ی تو هستیم و تا فردا می مانیم و گوش می ایستیم تا رضایت شوهرت را تایید کنیم. همان طور که نشسته ای، بنشین، با چشم های شرمگین، چشم های پُر از اشک، اشک شرم و نجابت. ما پول می گیریم که ینگه باشیم و دستمال را ببریم. می دانی چی ارزشی دارد...»
۲۹۵-۲۹۶: تن هایمان همدیگر را می خواستند، ذهن مان یا مخالف بود یا نادیده می گرفت. اختلاف سنّی داشتیم، اما من اهمیتی نمی دادم. حس می کردم که عشق، عشق واقعی و بزرگ، آنجاست، درون چشم های او، در حالاتش و ناشکیبایی اش لانه کرده است. نمی دانستم که عشق باید ایجاد شود، بنا شود، درست مثل خانه ای یا اثری هنری. آمده بودم و انتظار مردی را می کشیدم که انتخاب کرده بودم تا شعله ای فروزان بیاورد و روح و زندگی ام را روشن کند. وقتی رسید و متوجه شدم همانی نیست که دلم را به او خوش کرده ام، ناامید و ناراحت شدم. تقصیر او بود. باید می توانست انتظارات و آرزوهای مرا درک کند و مثل داخل رمان ها آن ها را برآورده سازد. یک روز به من گفت، «زندگی رُمان نیست، بیشتر و بهتر از رُمان است، غیرقابل پیش بینی تر و آشفته تر از داستانی است که در کتاب ها آمده و ظرافت کمتری دارد. رُمان به زندگی خیانت می کند، زیرا هر کسی می تواند آن را باز کند و از فصلِ آخر بخواند و به طرف اول برگردد.» در زندگی، فصلی آخر برای همه هست، می دانیم که داستان چه طور تمام می شود، نتیجه ی نهایی را می شناسیم، هیچ کس نمی تواند بگوید، کی، کجا یا در چه شرایطی پایانِ ماجرا اتفاق می افتد. حتی اگر، برای مسلمان همه چیز از قبل در آسمان نوشته شده باشد باز هم کسی خبر ندارد. گاهی به آسمان خیره می شدم. به این امید که گوشه ای از داستان زندگی خودم را بیابم.
۳۰۹-۳۱۰: یک بار بعد از بحثی که حال مَردَم را گرفت و او را عصبانی کرد برگشت و به آرامی به من گفت:«عزیز من، تو سوپراگو نداری!»
این حرف را با چنان رضایتی گفت که انگار معجزه ای اتفاق افتاده و همه ی معماهای پیچیده عالم به یک باره حل شده و همه ی مشکلات بشری ساده شده است. سرانجام کلید ناسازگاری هایش را یافته بود. از کشف خود خوشحال بود. می توانست مرا طبقه بندی کند و همه چیز را بر آن مبنا توضیح دهد. کافی بود. داستان «سوپراگو» او را آرام کرد. دیگر رفتار خشنی نداشت. حس کردم موضوعی برای فرضیه های او شده ام، موردی برای تحقیق و بررسی ها مطالعاتی... با لبخند به او گوش می دادم. گفتم: «بالاخره نمردیم و راه حل مشکل ما پیدا شد. خوب اگر من سوپرانو ندارم تقصیر خودم نیست. لابد پدر و مادرم یادشان رفته بود که قاطی شیرم بکنند. حالا که می خواهی با این کشف مهم خلاء موجود را پر کنی، لطف می کنی.» این حرف ها را زدم که تحریکش کنم. خوب گرفت. جوش آورد و داد زد و بعد همه چیز دوباره به حال اول برگشت. دیگر بعد از آن بحثِ سوپراگو پیش نیامد.
دو مطلب قبلیم:
یادش به خیر: مطلب زیر را در تاریخ ۲۹ مهر ۱۳۹۶ منتشر کردم:
ممنون از تمام دوستانی که در این روزهای سخت، تمام تلاش خودشان را برای تکثیر حال خوب می کنند.
حُسن ختام: دکتر الهی قمشهای:
کتابهایی که برای خواندن توصیه می شوند و به عنوان کتاب خوب یا بزرگ معرفی می شوند برای رشد کلی اندیشه و بینش خواننده است نه آنکه هر آنچه را كه در آن کتابها آمده بپذیرند. شخص در اثر مطالعه کتابهای خوب به تدریج چراغهایی در دلش روشن می شود که حقایقی را در پرتو آنها می توان دید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه کمال گرا نباشیم ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب "مَنگی" | روایتی از یک زندگی دردناک!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بند 78