نه فرشتهام نه شیطان، کیام و چیام؟ همینم... | 35.699738,51.338060
هزار خورشید تابان | کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
«هزار خورشید تابان»، اثر خالد حسینی، نویسنده افغانستانی-آمریکایی است. این رمان که در سال 2007 منتشر شده است، پس از «بادبادکباز»، شناختهشدهترین اثر این نویسنده است. «هزار خورشید تابان» روایتگر زندگی دو زن افغانستانی به نام «مریم» و «لیلا» در تاریخ معاصر پرتلاطم این کشور است که در طی وقایعی با یکدیگر آشنا و همخانه میشوند.
تعداد آثاری که به طور ویژه، پدیده جنگ(و به طور کلی، سیاست) را از نگاه زنان تعریف میکنند، چندان پرشمار نیستند. با این حال تعداد قابل توجهی از این آثار، چه در سینما و چه در ادبیات، روایتهایی قوی از تاریخ یک ملت بودهاند. از زری «سووشون» تا آفرد «سرگذشت ندیمه» در ادبیات، و یا از ایوی هاموند «V for Vendetta» تا نوال مروان «Incendies» در سینما، همه کمابیش روایتگر بخشی از تاریخ واقعی یا خیالی یک کشور هستند. بدون شک، مریم و لیلای «هزار خورشید تابان» را نیز میتوان در این سیاهه قرار داد؛ زنانی که با قلم درخشان نویسنده، به خوبی آینه آرزوهای بر باد رفتهای هستند که در کوران جنگ تعصبها و زیادهخواهیها، قربانی قدرتطلبی و جهل میشوند.
«هزار خورشید تابان» را میتوان از جهات گوناگونی مکمل و دوگان «بادبادکباز» دانست. اگر «بادبادکباز» روایتگر تاریخ معاصر افغانستان در فضایی مردانه است، «هزار خورشید تابان» از زاویه دید زنان، این تاریخ را روایت میکند. اگر «بادبادکباز» بر آن دسته از مردم افغانستان که به علت آشفتگی ناشی از جنگهای پیاپی، رنج مهاجرت و دوری از وطن را انتخاب نمودهاند، تمرکز کرده است، «هزار خورشید تابان» از رنج ماندن در سرزمین جنگزده حرف میزند. و اگر «بادبادکباز» در روایت تاریخی خود، از دوران پیش از «جنگ شوروی-افغانستان» و دوران سلطه «طالبان» حرف میزند، «هزار خورشید تابان» فاصله میان این دو دوره، یعنی «جنگ شوروی-افغانستان» و «جنگ داخلی افغانستان»، و سپس دوران سلطه طالبان را روایت میکند.
بیشتر داستان در کابل رقم میخورد؛ شهری کهن که پیش از دوران جنگهای پیاپی این کشور، محل زندگی مردمانی بود که در آسایش نسبی به گذران عمر مشغول بودند. خالد حسینی در انتخاب عنوان رمان خود از ترجمه بیتی از قصاید «صائب تبریزی» بهره برده است؛ قصیدهای که گویا در وصف کابل سروده شده است:
خوشا عشرتسرای کابل و دامان کهسارش/ که ناخن بر رگ گل میزند مژگان هر خارش...
حساب مهجبینان لب بامش که میداند؟/ «دو صد خورشیدرو» افتاده در هر پای دیوارش
از این رو، «دو صد خورشیدرو» یا برگردان ترجمه انگلیسی آن(A Thousand of Splendid Suns)، «هزار خورشید تابان» روایتگر کابلی است که به همراه «دو صد خورشیدرو»یش، شادانه به زندگی مشغول بود؛ زندگی شادی که با التهابات سیاسی این کشور به پایان عمر خود رسید.
بخش اول(1964-1978)
نخستین بخش از رمان، روایتگر زندگی مریم است. مریم که حاصل ازدواج غیررسمی «جلیل»، مردی ملاک و صاحب سینما در هرات، با خدمتکار خانهی خود است، «حرامی» قلمداد شده و از این رو به همراه مادر خود(که در داستان «ننه» صدا زده میشود)، در یک ده در اطراف هرات، جدا از جلیل زندگی میکنند. جلیل در پایان هر هفته با دست پر به دیدار مریم میآید؛ از این رو مریم شیفته پدر خود میشود و معصومانه در پایان هر هفته به انتظار او مینشیند. در مقابل، ننه که بار یک زندگی پرمشقت و بدون شرافت را به دوش میکشد، سرسختانه و به شکلی عریان در تلاش است تا دنیای بیرحم بیرون از ده را به مریم بشناساند؛ سرسختی و جدیتی که درون خود نوعی آمیختگی به دلسوزی و محبت مادرانه را نیز داراست. هر اندازه جلیل نمایانگر آرزوهای شیرین مریم از زندگی است، ننه تلخی واقعی زندگی را به عنوان یک «زن حرامی» به او بازمینمایاند:
«مثل عقربه قطب نما که همیشه رو به شمال است، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا میکند.... زنهایی مثل من و تو فقط یک مهارت را میتوانند به عمرشان یاد بگیرند؛ آن هم این است: تحمل... سرنوشت ما در زندگی این است مریم. زنهایی مثل ما. ما تحمل میکنیم. همینیم و بس.»
ننه
ارتباط مریم در ده محدود به پدر و مادر خود نیست. اگر جلیل تصویری رویایی و ننه تصویری بینهایت تلخ از زندگی آینده مریم نوجوان پیش پای او میگذارند، «ملا فیضالله»، معلم قرآن سالخوردهی ده، سعی در تعدیل این دو دیدگاه دارد. او که جدای از معلمی، برای مریم یک همصحبت هم به شمار میآید، از زاویه دید دینی-مذهبی خود، خالصانه سعی در پایهریزی ارزشهای اخلاقی زندگی مریم دارد. حضور کوتاه اما تاثیرگذار ملا فیضالله در «هزار خورشید تابان» ضمن تاثیر عمیقی که بر شخصیت آیندهی مریم میگذارد، بیانگر این نکته شایان توجه است که در سرزمینی که به نام دین، جنایتهای بیشماری صورت گرفته است، افرادی مانند ملا فیضالله، خالصانه و بدون «در پی آزار خلق بودن» به دیگران کمک میکنند و دیگران را (بر خلاف طالبان و دیگر دگماندیشان دینی)، قضاوت نمینمایند.
«دخترم، یادت باشد که قرآن چه میگوید: «الله که آسمان در دستهای مبارک اوست، بر همه چیز تواناست، آن کس که مرگ و زندگی را از بهر آزمایش تو آفرید.» قرآن صادق است، دخترم. در پس هر آزمون و محنتی که خداوند بر دوش ما میگذارد، حکمتی نهفته است.»
ملا فیضالله
باری مریم که همیشه پدر را در ده ملاقات میکرد، به شوق دیدار او به هرات میرود و حتی شب را پشت در خانهی او به انتظار سپری میکند تا او [که به گفتهی رانندهاش برای کاری از هرات رفته است] به شهر بازگردد. با این حال، فردای آن روز که راننده در تلاش است تا مریم را به ده برگرداند، لحظهای غافل میشود و مریم با وارد شدن به خانه، از پشت پنجره جلیل را میبیند. پدری که میان آبروی خود و دخترش، انتخاب میکند که دخترش، شب را پشت در خانهاش سپری کند. در هم شکسته شدن تصویر آرمانی و مهربانانهای که مریم از پدر خود دارد، او را دچار غمزدگی و افسردگی میکند. اما این پایان ماجرا نیست و شوک بعدی، بلافاصله با بازگشت به ده، به مریم وارد میشود. مریم که پیش از این هرگز ننه را تنها نگذاشته بود، در زمان بازگشت به ده، ننه را در حالی میبیند که با حلقآویز کردن خود از درخت، خودکشی کرده است.
جدای از اینکه نویسنده، خط داستانی را با سرعت مناسبی پیش میبرد، با واردکردن دو شوک غیرمنتظره به شخصیت اصلی در ابتدای داستان خود، تعلیق و کشش مناسبی را در مخاطب ایجاد میکند. نگاه معصومانه و آرمانگرایانهی مریم به دنیا در کوتاهمدتی پرپر میشود و اعتماد خود به پدر، و نیز اعتماد و امید مادر را به خود از دست میدهد. با خودکشی ننه، مریم از روی ناچاری به خانهی پدر خود نقل مکان میکند.
با عزیمت مریم به خانهی جلیل که سه همسر او در کنارش زندگی میکنند، تنهایی او عمق بیشتری پیدا میکند. فرصت دیدار با ملا فیضالله کم میشود و رفتار سرد جلیل و خانوادهاش با مریم، وی را گوشهگیر تر میکند. شوک بعدی به زندگی مریم پانزده ساله، خبر خواستگاری یک مرد 40 الی 45 ساله از اوست. خبری که البته پاسخ مریم در آن، جنبهای تشریفاتی دارد چرا که جلیل و همسرانش، پیشاپیش پاسخ مثبتشان را برای اخراج محترمانهی مریم از خانه دادهاند. علیرغم مقاومتهای مریم و آخرین امیدهای او به پدر، در نهایت وی جبرا با «رشید» که تقریبا سی سال از او بزرگتر است، بر سر سفره عقد مینشیند و سپس به محل زندگی رشید، یعنی کابل رهسپار میشود.
خالد حسینی در روایت داستان زندگی مریم، نقدهای کمابیش مستقیم و البته تندی به برخی رسومات سنتی و اجتماعی کهنه(و نه کهن) در افغانستان، وارد میکند. ازدواج دختران در سنین پایین با مردانی بسیار مسنتر از خود، محرومیت زنان از کار در بیرون از خانه، نبود برابری حقوق میان زنان و مردان، فقدان آزادیهای اجتماعی برای زنان و ...، از جمله مواردی هستند که خالد حسینی، به دور از شعارزدگی در دل روایت و گفتگوهای میان شخصیتهای داستان قرار داده است. از این رو عوارض جانبی این محرومیتها، به لطف قلم درخشان نویسنده، تا پایان بر سر زنان داستان سنگینی میکند.
در نقطه مقابل رشید، آینهی تمامنمای مردسالاری و سنتزدگی است. خالد حسینی با توصیفات مناسب از ظاهر، رفتارها و خلقیات اخلاقی رشید، به خوبی شخصیت او را شکل داده و از این رو شخصیت رشید، تبدیل به کلیشهای تکراری نمیشود. رشید در «هزار خورشید تابان» نماد مردانی است که زن را ابزاری برای تولید مثل، خانهداری و شوهرداری میدانند. اگر چه پیش از اینکه رشید از اینکه مریم بتواند فرزندی برای او بیاورد با او رفتار نسبتا قابل قبولی دارد، اما پس از شکستهای مریم در این مورد، از او ناامید میشود. این ناامیدی شروعی بر بدرفتاریها و بهانهگیریها علیه مریم و آغاز شکنجههای روحی و جسمی او میشود که وی را تبدیل به زنی توسریخور و کمجرئت میکند.
«تربیت من یک جور دیگر بوده، مریم. من اهل جایی هستم که یک نگاه ناپاک، یک کلمه ناسزا باعث میشود خون کسی بریزد. من اهل جایی هستم که صورت زن را فقط مال شوهرش میداند.»
رشید
نگاه خالد حسینی به این فجایع، صرفا نوعی شکواییه از شرایط اجتماعی موجود نیست؛ او در دل داستان خود، گریزی بر گذشتهی مردانی چون رشید نیز انداخته است. جدای از ساختارهای اجتماعی که افرادی مانند رشید را به این شکل تربیت کرده است، بیسوادی او از دید نویسنده، عاملی مهم در شخصیت سنتزده و اقتدارگرای اوست. تحلیلهای سطحی و سرسری رشید از وقایع سیاسی-اجتماعی افغانستان و تحقیر مردان تحصیلکرده توسط او، نشان از نهادینهشدن بیسوادی در مردانی همچون او دارد. فرصتطلبی او از ساختارهای غلط اجتماعی که بعدها توسط طالبان بر جامعه تحمیل میشود، بر عمق فاجعهی تربیتی مردان در جامعهی سنتی و سپس جنگزدهی افغانستان تاکید دارد.
با این حال، خالد حسینی با ذکر خاطراتی از رنجهای گذشتهی رشید، به واقعیتر کردن شخصیت او کمک میکند و کمابیش مستقیم اشاره میکند که مردانی همچون رشید، از ابتدا یک هیولا نبودهاند، بلکه زخمهای عاطفی و ساختارهای اجتماعی غلط نیز در رسیدن آنها به شخصیت امروزشان تاثیراتی عمیق داشته است:
[مریم] دلش برای رشید میسوخت. او هم روزگار سختی را گذرانده بود، زندگیش پر از فقدان و بازی غمانگیز سرنوشت بود. افکارش به طرف یونس، پسرش، رفت که زمانی یک آدمک برفی در همین حیاط درست کرده بود و پاهایش را روی همین پلکان گذاشته بود. دریاچه او را از رشید گرفته بود، او را بلعیده بود؛ مثل نهنگی که بنا به روایت قرآن پیغمبر همنام او را بلعیده بود.
بخش دوم(1978-1992)
در بخش دوم داستان، شاهد زندگی دختری به نام لیلا خواهیم بود. لیلا و مریم هر دو در یک محله از کابل زندگی میکنند. با این حال، با کنار گذاشتن این نقطه شباهت، زندگی لیلا بر خلاف مریم از نقطهای بسیار بهتر شروع میشود. او فرزند حکیم و فریبا و تربیتشده در خانوادهای روشنفکر و امروزی است. توجه ویژه پدر به او(بر خلاف بیمحبتی جلیل به مریم) و بزرگشدن در خانوادهای که فضای نسبتا پرمحبتی دارند، او را به دختری سرزنده و پرجرئت تبدیل کرده است.
خالد حسینی در این بخش از داستان خود، نقش وقایع سیاسی افغانستان را در آنچه که بر شخصیتهای رمانش حادث میشود، پررنگتر کرده است. کودتای 1978 که منجر به قدرتگیری جمهوری دموکراتیک افغانستان(با گرایشهای کمونیستی) شد، پیروزی مجاهدین افغان در جنگ شوروی-افغانستان و تشکیل مملکت اسلامی افغانستان(با گرایشهای اسلامی)، و در نهایت وقوع «جنگ داخلی افغانستان»، از جمله وقایعی است که در این بخش، داستان بر بستر آنها پیش میرود.
آنچه که در پرداختن به شخصیت لیلا در داستان حائز اهمیت است، تربیت خانوادگی اوست. پدر او، حکیم، پیش از اینکه کمونیستها اخراجش کنند، دبیر دبیرستان بود. پیام نویسنده در تبیین نقش پررنگ پدران در تربیت فرزندانی باسواد و با اعتماد به نفس، به خوبی مشخص است.
بابا از وقتی لیلا کوچولو بود برایش روشن کرد که پس از سلامتی مهمترین چیز در زندگی تحصیل است. گفته بود: «میدانم که هنوز کوچولویی، اما دلم میخواهد از همین حالا این موضوع را بفهمی و یاد بگیری. ازدواج را میشود عقب انداخت، اما تحصیل را نه. تو دختر خیلی خیلی باهوشی هستی. واقعا هستی. میتوانی هر چه بخواهی بشوی، لیلا! من به این موضوع یقین دارم. و میدانم وقتی این جنگ تمام شود، افغانستان به تو مثل مردهایش نیاز دارد، حتی بیش از مردها. چون یک جامعه شانس موفقیت ندارد اگر زنهایش تحصیل نکنند، لیلا. هیچ شانسی ندارد.»
«زنها تو این کشور همیشه سختی کشیدهاند، لیلا. اما شاید حالا در رژیم کمونیستی آزادتر از همیشه باشند، و بیشتر از همیشه حقوقشان را به دست آوردهاند. این موضوع حقیقت دارد، در این زمانه زنبودن در افغانستان نعمتی است. تو میتوانی از این مزیت استفاده کنی، لیلا. البته آزادی زنان هم یکی از دلایلی است که در وهلهی اول مردم در آنجا سلاح برداشتهاند.»
حکیم
به سبب همین نقش است که ما در «هزار خورشید تابان» در بیشتر مواقع، کنشگری و شجاعت بیشتری را در لیلا(نسبت به مریم) میبینیم. علت این شجاعت، در مقایسهی ناخواستهی پدر لیلا با پدر دوستان او(گیتی و حسینه) برجستگی بیشتری به خود میگیرد.
اما داستان با به پیش کشیدن رابطه دوستانه(و سپس عاشقانه) لیلا با «طارق»، در تلطیف فضای رمان خود قدم مهمی برمیدارد. رابطهی مهم و پرمعنای لیلا و طارق که از دو قومیت مختلف افغانستان هستند(تاجیک و پشتون)، به طرزی معنادار به لزوم وحدت میان اقوام افغانستان اشاره دارد.
اما با وقوع جنگ شوروی-افغانستان، صفحات و سطور خوش «هزار خورشید تابان» به تدریج رخت برمیبندند. با کشتهشدن برادران لیلا(احمد و نور) در جنگ شوروی-افغانستان، مادر او(فریبا) که پیشتر در انتظار پسرانش به افسردگی دچار شده بود، به فروپاشی روانی میرسد. نویسنده در این بخش از سطور کتاب به خوبی اثرات جنگ را بر خانوادههای سربازان، موشکافی کرده است. این تحلیل تاثیرگذار به لطف یادآوری وقایعی از جنایات ارتش شوروی در جنگ، و شخصیتپردازی قوی از والدین لیلا محقق شده است.
«نگران نباش، لیلا. میخواهم ببینم رویای پسرهایم به حقیقت پیوسته. دلم میخواهد روزی را ببینم که شورویها بیآبرو شده و دمشان را روی کولشان گذاشتهاند و میروند وطنشان، روزی که مجاهدین پیروزمندانه به کابل بیایند. میخواهم روزی را ببینم که این اتفاق میافتد و افغانستان آزاد میشود، این جوری پسرها هم آن را میبینند. آن را با چشمهای من میبینند.»
فریبا
مادرت هم در شادی، هم در غم افراطی است. هیچ کدام را نمیتواند پنهان کند. هرگز نتوانسته. اما گمانم من با او فرق داشته باشم. مایل بودم... اما مرگ پسرها مرا در هم شکسته. دل من هم برایشان تنگ میشود. روزی نمیگذرد که... خیلی سخت است، لیلا. خیلی خیلی سخت.
حکیم
بچهها قربانیان هدفمند مینهای شوروی هستند. شورویها مواد منفجره را در میان اسباببازیهای رنگارنگ پنهان میکنند. اگر بچهای اسباببازی را بردارد، بیدرنگ منفجر میشود و انگشتها یا تمام دستش را قطع میکند. در این صورت پدر نمیتواند به جهاد بپیوندد؛ ناچار است در خانه بماند و از بچه مراقبت کند.
در خلال فضای غمبار ناشی از فقدان پسران خانواده، لیلا تنهاتر از گذشته میشود. گرچه محبت پدر و رابطهی دوستانه و عاشقانهی او با طارق، کمی تلخی این تنهایی را کمرنگ میکند اما دوری عاطفی و بیتوجهی مادر به او، لیلا را دچار نوعی تعلیق و بیگانگی با مادر میکند؛ تعلیقی که بقایای آن و نیز تحولاتش، بر بخشها و فصول بعدی داستان تاثیر عمیقی میگذارد.
طولی نکشید که مامان به خواب رفت و لیلا را با احساسات متناقضی به جا گذاشت: مطمئن از اینکه مامان میخواهد به زندگی ادامه دهد و آزرده از اینکه دلیل ادامهی زندگی، خودش نیست. میدانست هرگز مثل برادرهایش بر قلب مامان اثری نخواهد گذاشت. قلب مامان مثل ساحل سستی بود که رد پای لیلا روی آن به جا نمیماند، چون موجهای اندوه بر آن مدام سر میکوفتند و میشکستند.
با پایان جنگ شوروی-افغانستان و پیروزی مجاهدین افغان، ضرباهنگ داستان سرعت بیشتری به خود میگیرد. مجاهدین، «مملکت اسلامی افغانستان» را جایگزین «جمهوری دموکراتیک افغانستان» میکنند. برای کسانی که کمابیش با تاریخ معاصر افغانستان آشنا هستند، رسیدن داستان به این نقطه، با نوعی کنجکاوی آمیخته به عصبیت و اضطراب همراه است. خالد حسینی این اضطراب را در درگیری میان دو مرد پشتون و تاجیک به خوبی نمایان میکند؛ درگیریای که در جشن خانوادهی لیلا برای پیروزی مجاهدین رخ میدهد و چه بسا براعت استهلالی هوشمندانه بر آنچه که در ادامهی داستان رخ میدهد، باشد.
سرگیجهآور بود که همه چیز با چه سرعتی نقش بر آب شد. شورای رهبری پیش از موعد تشکیل شد. این شورا [برهانالدین ] ربانی(از رهبران تاجیکتبار مجاهدین) را به ریاستجمهوری برگزید. جناحهای دیگر فریاد برآوردند که پارتی بازی شده. [ احمد شاه ] مسعود (از رهبران تاجیکتبار مجاهدین) همه را به آرامش و شکیبایی دعوت کرد... حکمتیار (از رهبران پشتونتبار مجاهدین) که کنار گذاشته شده بود، سخت به خشم آمد. هزارهها که در تاریخ طولانی افغانستان تحت ستم و نادیده گرفته شده بودند، کف بر لب آوردند. بد و بیراه نثار شد. انگشتها به اتهام دراز شد. اتهامها چندجانبه شد. جلسهها با خشم و خروش برگزار شد و درها به هم کوفته شد. شهر نفس در سینه حبس کرد. در کوهستانها کلاشنیکفها را پر از قطار فشنگ کردند... مجاهدین تا دندان مسلح که حالا دیگر دشمن مشترک نداشتند، دشمن را در یکدیگر جستند. .. روز بازخواست کابل سرانجام فرا رسیده بود. وقتی کابل موشکباران شد، مردم به جستجوی پناهگاهی بودند.
آغاز جنگ داخلی افغانستان، مرثیهای بر رویاهای شیرینِ مردمی بود که برای پیروزی در جنگ، تاوانی سنگین داده بودند و آغازی بود بر کشتارها، تجاوزها و ویرانیهایی که بر افغانستان و به ویژه کابل سایه انداخته بود؛ سایهی شومی که هر روز و شب، گوشهای از کابل را در کسری از ثانیه تبدیل به ویرانه میکرد و دست، پا یا جوارحی از بیگناهان را به این سو و آن سو پرتاب مینمود.
شبهنظامیانی که در کوهستان موضع گرفتهاند، تمرین مهارت تیراندازیشان را تشدید کردهاند - و برای این مهارت کسانی را گذاشتهاند که شرط ببندند- و غیرنظامیان را در پایین هدف بگیرند، مرد، زن، بچه که اللهبختی انتخاب میشوند. اتوموبیلها را به موشک میبندند، اما به دلیل نامعلومی تاکسیها را معاف کردهاند- همین حرف برای لیلا روشن کرد که چرا مردم اخیرا هجوم بردهاند که به اتوموبیلهاشان با اسپری رنگ زرد بزنند.
در ژوئن آن سال، 1992، در غرب کابل نبرد سنگینی بین قوای پشتون جنگجو [عبدالرسول] سیاف(از رهبران پشتونتبار مجاهدین) و هزارههای جناح وحدت(از احزاب سیاسی هزارههای افغانستان) در گرفت. لیلا شنید که شبهنظامیان پشتون به خانههای هزارهها حمله میکنند، درها را میشکنند و همهی افراد خانواده را به سبک اعدام دستهجمعی به گلوله میبندند و هزارهها به تلافی آن غیرنظامیان پشتون را میربایند، به دخترهای پشتون تجاوز میکنند، محلات پشتون را با توپ بمباران میکنند و بدون استثنا همه را میکشند. همه روزه اجسادی که به درختها بسته بودند، پیدا میشد؛ گاهی چنان آنها را سوزانده بودند که شناخته نمیشدند. اغلب به سرشان تیر خورده بود، چشمهاشان از کاسه در آمده و زبانهاشان را بریده بودند.
بدیهی است که با وقوع جنگ، آن هم با چنین کیفیتی از قساوت و بیرحمی، جایی برای عشق، دوستی، آموزش، پیشرفت جامعه و ... نمیماند.
خیابانها چنان ناامن شد که بابا کاری کرد تصورناپذیر: دیگر نگذاشت لیلا به مدرسه برود.
بار دراماتیک و غمانگیز داستان با شعلهورتر شدن آتش جنگ بیشتر میشود و لیلا، در مرکزیت داستان، با گذر زمان دوستان بیشتری را از دست میدهد؛ برخی مانند گیتی با برخورد موشک از او جدا میشوند، و برخی دیگر مانند حسینه و البته «طارق» همراه با خانوادههایشان، لیلا و کابل را ترک میکنند.
در مراسم فاتحهی گیتی، روز پس از مرگش، لیلا گیج و منگ در اتاقی پر از زنهای گریان نشست. این اولین باری بود که کسی که لیلا از نزدیک میشناخت و دوست داشت، مرده بود. نمیتوانست با این واقعیت درنیافتنی که گیتی دیگر زنده نیست کنار بیاید. گیتی که لیلا با او در کلاس یادداشتهای خصوصی رد و بدل میکردند، به ناخنهایش لاک میزد، موهای زاید چانهاش را با موچین میچید. گیتی که قرار بود با صابر، دروازهبان فوتبال، ازدواج کند. گیتی مرده بود. مرده. تکهپاره شده بود. سر آخر لیلا به خاطر دوستش به گریه افتاد. و همهی اشکهایی که نتوانسته بود در سوگواری برادرانش بریزد، راه گشود و روانه شد.
دوستانهی لیلا-طارق که حال پس از چندین سال به یک عاشقانه تبدیل شده بود، داستان تمامی عشقهایی است که تحت تاثیر سایهی شوم جنگ پرپر میشوند. عاشقانهای که نفسهایش با تصمیم طارق و خانوادهاش برای مهاجرت از خاک افغانستان، به شماره میافتد. از این رو معاشقهی لیلا و طارق(یا به قول همسایههایشان «لیلی و مجنون»!) در آخرین دیدار، حکم آخرین تلاش آنها برای زنده نگهداشتن آتش عشق در وجود یکدیگر است. آتش عشقی که نقشی بسیار مهم در داستان دارد.
با شدتگرفتن موشکباران کابل، خانوادهی لیلا از روی ناچاری تصمیم به مهاجرت میگیرند. فرصتطلبی خالد حسینی برای پرداختن به عوارض جانبی جنگ بر غیرنظامیان حتی در آخرین لحظات نیز دیده میشود.
بابا گفته بود که فقط باید چیزهای خیلی ضروری را بردارند. باقی را می فروشند... دردناکترین کار بر عهدهی بابا گذاشته شده بود. لیلا او را دید که در اتاق کارش ایستاده است و همچنان که قفسهها را برانداز میکند. غم عالم از صورتش میبارید. گفت: «آن گفتهی معروف یادت هست؟ در جزیرهی متروکی هستی و میتوانی پنج تا کتاب با خودت داشته باشی. کدامها را انتخاب میکنی؟ هرگز تصورش را هم نمیکردم که به این روز بیفتم... باورم نمیشود که از کابل میروم. اینجا مدرسه رفتم، اولین شغل را پیدا کردم، در همین شهر پدر شدم. احساس غریبی است که به زودی زیر آسمان شهر دیگری به خواب میروم.»
جملات پردرد حکیم، کاردی است که به آرامی استخوان آدمی را میشکافد و سوگنامهای است که بیان میکند کابل که روزی «دوصد خورشیدرو» در پای هر دیوارش افتاده بود، حال آن «جزیرهی متروک» است که باید برای زندهماندن، دست به انتخاب زد؛ انتخابهایی محدود و گذشتن از بسیار چیزهایی که با آنها زندگی کردهاند و حال دیگر قرار نیست با آنها زندگی کنند.
باری در میان موشکهایی که هر روز به گوشهای از کابل فرود میآمدند و جگرگوشهای را تکهتکه میکردند، در آن روزِ انتخابهای سخت، قرعهی کار به نام خانه و خانوادهی لیلا میافتد و جگرگوشههای لیلا را از او میگیرد. موشکهای کابل، پدر و مادر لیلا را برای سفر پیش روی او کنار میگذارند.
هشدار: ادامهی مطالعهی این متن، باعث لو رفتن قسمتهای پایانی کتاب می شود. چنانچه قصد مطالعهی کتاب را دارید، از ادامهی مطالعهی این متن صرف نظر کنید.
بخش سوم(1992-2001)
لیلا به لطف مریم و رشید، از زیر آوار خانهای که بر سر پدر و مادرش ویران شد، زنده بیرون میآید. بخش سوم، دو بخش ابتدایی داستان و سرگذشت شخصیتهای اصلی(مریم و لیلا) را به هم پیوند میدهد. قسمتهای مختلف بخش سوم، به طور متناوب میان مریم و لیلا جابهجا میشوند تا زاویه دید هر دوی آنها را نسبت به وقایعی که بر آنها حادث میشود، دریابیم. این ساختار جالب در روایتگری بر اساس شخصیتها، عمق پیامبخشی را افزایش داده و به تکمیل قوس شخصیتی شخصیتهای داستان، کمک شایانی نموده است.
بخش سوم در ابتدای کار، از زاویه دید لیلا به فروپاشی روانی بازماندههای جنگ و آنهایی که در برابر چشمانشان شاهد فقدان عزیزانشان بودهاند، میپردازد. این فروپاشی با شنیدن خبر مرگ طارق در یکی از بیمارستانهای پیشاور پاکستان(بر اثر جراحتهای ناشی از برخورد موشک به کامیون حامل او و خانوادهاش) توسط مردی به نام عبدالشریف که از هماتاقیهای او در بیمارستان بوده است، کامل میشود.
اما برای اثبات به پایان رسیدن روزهای خوش، تنها فقدان طارق و پدر و مادر کافی نیست. پیشنهاد ازدواج رشید(البته اگر بتوان آن را پیشنهاد دانست!) از یک سو، و بارداری لیلا از سوی دیگر، او را مجبور به تصمیمگیری میکند. تصمیم به اینکه فرزندش را با رسوایی در خیابانهای پرخطر کابل به دنیا بیاورد، یا اینکه با ازدواج با رشید، و جایزدن فرزند طارق به جای فرزند او، به او دروغ بگوید و در حق مریم بیشرافتی و نامردی کند. این تصمیم اخلاقی که مخاطب را نیز درگیر خود میکند، از جمله تعلیقهای خاکستری موجود در داستان است. قرار دادن شخصیتهای مثبت و صد البته رنجدیدهی داستان(لیلا و مریم) در مقابل هم، آن هم به شکلی که شرح آن رفت، دو بخش اول کتاب را به هم پیوند میدهد و مخاطب را آمادهی دوران پرحادثهی بعدی خانهی رشید و البته کابل میکند.
دلگرفته، آنهایی را که در زندگی میشناخت حساب کرد. احمد و نور مردهاند. حسینه رفته. گیتی مرده. مامان مرده. بابا مرده. حالا هم طارق... اما به طرزی معجزهآسا چیزی از زندگی سابقش به جا مانده بود، آخرین حلقه اتصالش به آن کسی که پیشتر بوده، پیش از آنکه این چنین تنهای تنها شود. قسمتی از طارق هنوز در درون او زنده بود، دستهای کوچکش شکل میگرفت، دستهای نیمشفاف رو به رشد. چه طور میتوانست تنها چیزی را که از او باقی مانده بود، از زندگی قدیمش به خطر بیندازد؟
بر خلاف سرگذشت پرتلاطم لیلا و نیز افغانستان، تنها چیزی که در تمامی این سالها ثابت مانده، شخصیت رشید است؛ به همان اندازه تلخ، نفرتانگیز و آزاردهنده. آثار این ثبات شخصیتی به خوبی در خلقیات مریم پیداست. مریم که پس از خودکشی هولناک مادرش، روز خوشی ندیده بود، در خانهی شوهر نیز مجبور به چشیدن طعم تحقیرها و زخم زبانها، و حتی خشونتهای جسمی است.
«من و تو شهری هستیم، ولی او دهاتی است. حتی بچهی ده هم نیست. نه. در یک کلبه بزرگ شده که بیرون ده را از گِل ساخته بودند. پدرش او را گذاشته بود آنجا. بهش گفتی، مریم؟ بهش گفتی که یک حرامی هستی؟ خب، همینطور است. اما اگر همهی جوانب را در نظر بگیری، بیخاصیت هم نیست. یکی اینکه قرص و محکم است، کارگر خوبی است و اهل تظاهر هم نیست.»
رشید
با آمدن لیلا به زندگی رشید، شکنجههای جسمی و روانی مریم شدت بیشتری به خود میگیرد. مریم از جایگاه نداشتهی قبلیاش در زندگی رشید به پلهای پایینتر نزول میکند و تا حد یک کنیز و کلفت سقوط مینماید. مقاومتهای گهگاهی لیلا در برابر رشید، توطئهای نشأتگرفته از مریم تلقی میشود و پس از آن، نتیجه جز کمربند و لگدهای پیدرپی رشید چیز دیگری نخواهد بود. با موقعیت پیش آمده، واضح است که رابطهی مریم و لیلا مانند جنگجویان کابل، تیره و تار خواهد بود.
با به دنیا آمدن فرزند لیلا که عنصر ارتباط دهندهی او با گذشته است، تنشها در خانهی رشید رو به افزایش میگذارد. رشید که در انتظار یک پسر بود، شاهد بزرگشدن دختری به نام «عزیزه» در خانهی خودش میشود. و این یعنی تکرار ناکامیهایی که پیش از این مریم برای او به ارمغان آورده بود. از این رو سناریویی که پیش از این برای مریم رقم خورده بود، حال برای لیلا نیز رقم میخورد و او هم از بدخلقی و درشتخویی شوهر، بینصیب نمیماند.
اگر چه «عزیزه» رابطهی زنان را با شوهر بهبود نمیدهد، اما برای لیلا دلیل و معنای جدیدی میشود تا در میان موشکباران هر روزهی کابل، در میان خشونتها و کشتارها، و در زیر دست شوهری درشتخوی و سنگدل، بتواند عشق مادری را نثار فرزندش کند. برای مریم که هیچ وقت توسط هیچ کس دوست داشته نشد، عزیزه موهبتی میشود که مریم را خالصانه و بدون توجه به «حرامی»بودنش دوست میدارد و در آغوش او به آرامی به خواب میرود. رابطهی خصمانهی مریم و لیلا از دو هَوویی که یکی جای دیگری را اشغال کرده، به تدریج، به صمیمیت یک مادر و دختر تبدیل میشود که بار سخت زندگی و زنانگیشان را با هم به دوش میکشند.
مریم با لبخندی قدری سرگشته و قدری سپاسگزار سفت و سخت بغلش میکرد. هرگز کسی او را این طور نخواسته بود. هرگز کسی عشق خود را چنین معصومانه و چنین بی قید و شرط نثارش نکرده بود. رفتار عزیزه اشک به چشمش میآورد... دلش به تاپ تاپ میافتاد. و از بخت خود سپاسگزار بود که پس از این همه سال عاطل ماندن، در این موجود کوچک اولین ارتباط حقیقی را در زندگی سرشار از ارتباطهای دروغین و ناکام، یافته است.
اگر زندگی لیلا مملو از تغییرات پیاپی و دگرگونیهای تلخ و شیرین است، زندگی مریم جز یک شیرینی دروغین، چیز دیگری ندارد؛ اولین تجربهی واقعی او از عشق، توسط پدرش نابود میشود و سپس رشید نیز نه تنها به مرمت این آشیان کمکی نمیکند، بلکه آشیان را به طور کامل بر باد میدهد و مریم را به روزمرگی در تحقیر وا میدارد. خالد حسینی برایمان از زنانی مانند مریم میگویند که بیش از هر چیزی، تشنهی توجه، عشق و دوست داشته شدن هستند. این تفاوت در زندگی مریم و لیلا به خوبی برجسته است؛ هر اندازه که حکیم برای لیلا، پدری دلسوز و صادق است، جلیل از مریم روی بر میتابد و او را مایه ننگ خود میداند.
با گذر زمان، لیلا که از ابتدا قصدی برای ماندگاری همیشه در خانهی رشید نداشت، به گریختن از خانه میاندیشد و در این راه مریم را نیز به همراهی دعوت میکند. گریزی که پیش از قدم گذاشتن بر پلههای اتوبوس، ناکام میماند و لیلا و مریم توسط شبه نظامیانی که کابل را در اختیار داشتند، دستگیر میشوند.
همانطور که بازگشت مریم و لیلا به خانه، امری محتوم است، خشونت رشید در برابر این خانهگریزی نیز امری قطعی است؛ خشونتی که لیلا و دخترش را در اتاقی تاریک، بدون آب و غذا، حبس و مریم را با کمربند و لگد شکنجه میکند.
در سال 1996 «طالبان»، کابل را تحت تسلط خود درآورد و «امارت اسلامی افغانستان» را پایهریزی نمود. حکومتی بنیادگرا که بخشی از پیام واضحش به این شرح بود:
زنها توجه کنند:
همیشه در خانه میمانید. برای زنان صحیح نیست که بیهدف در خیابانها بگردند. اگر از خانه بیرون میآیید، باید یک محرم، یک خویشاوند مرد، همراهتان باشد. اگر در خیابان شما را تنها ببینند، کتک میخورید و به خانه فرستاده میشوید.
تحت هیچ شرایطی نباید صورتتان نمایان باشد. وقتی از خانه بیرون میآیید، باید برقع بپوشید. اگر سرپیچی کنید، سخت کتک میخورید.
آرایش، جواهرات، و کارکردن برای زنان ممنوع است.
لباسهای چشمگیر نمیپوشید.
حرف نمیزنید، مگر اینکه چیزی از شما بپرسند.
چشمتان نباید به چشم مردها دوخته شود.
در ملاءعام نمیخندید. اگر بخندید، کتک میخورید.
ناخنها را لاک نمیزنید. اگر بزنید، یک انگشتتان قطع میشود.
مدرسه رفتن برای دخترها قدغن است، همهی مدارس دخترانه بیدرنگ تعطیل میشود.
اگر جرم زنا ثابت شود، سنگسار میشوید.
آنچه که در میان قوانین فوق جالب توجه است، این نکته است که تعدادی از این موارد پیشتر هم توسط برخی مردان مانند رشید به اجرا درمیآمده است؛ برای مثال او اجازه تنها بیرونرفتن از خانه یا کارکردن را به زنانش نمیدهد، به قول خودش «صورت زن را فقط برای شوهر میداند» و ... . این مسئله به خوبی گویای این است که تفکر طالبان، مدتها پیش از آنکه این گروه تروریستی بنیادگرا اعلام موجودیت کند، در برخی افراد مانند رشید وجود داشته است. از این رو موافقت و رضایت نسبی رشید از حاکمیت طالبان بر افغانستان نیز خود گواه این ادعاست که او به صورت غیررسمی، تفکر اعضای طالبان را داراست. آنچه که پس از این بر مریم و لیلا حادث میشود، تماما نتیجهی تعصب و جهل طالبان، و ظلم و ستم رشید به آنهاست.
در شرایط نابسامان ناشی از قوانین سختگیرانهی طالبان، لیلا دومین فرزند و نخستین پسر خود را به دنیا آورد؛ «زلمای» پسر رشید. تولدی که مهر و محبت مادری را برای لیلا و نعمت دوستداشتن و دوستداشته شدن را برای مریم، بیشتر از گذشته فراهم کرد.
با این حال با وقوع خشکسالی بزرگ و طولانیمدتی که بر افغانستان سایه میاندازد، اوضاع اقتصادی و مالی خانوادهی رشید نیز رو به وخامت میگذارد. تلاش مریم و لیلا برای نجات خود و فرزندان خانواده، تلاشهایی بالغانه است که شخصیت آنها را رشد میدهد. مریم حتی حاضر به تماس با جلیل، پدر بی مهر خود، میشود. اما در این تماس درمییابد که او در سال 1978، زمانی که برای آخرین دیدار با مریم به کابل آمده بود، درگذشته است. رویارویی دوبارهی مریم با گذشته، تلنگری به اوست تا شجاعت لازم را برای وقایع بعدی زندگی کسب کند. از سوی دیگر، عزیزه به خاطر کمبود آب و غذا، به یک یتیمخانه سپرده میشود. بیطاقتی لیلا در دیدار با عزیزه، و عدم همراهی رشید در این راه، عرصه را برای لیلا تنگتر میکند و او با خطر تنها قدمگذاشتن در خیابانهای پر از «طالب» کابل و تحمل کتکهای آنها، به دیدار عزیزه میرود.
این جسارت، گامی است که قوس شخصیتی لیلا را یک قدم به سوی کاملشدن پیش میبرد. تکاملی که او را آمادهی رویارویی با واقعیتی بسیار بزرگ میکند؛ واقعیت اینکه «طارق» در تمام این مدت زنده بوده و مرگ او، دروغی ساخته و پرداختهی رشید بوده تا او را از اندیشهی فرار از خانه به دور نگه دارد.
قصهی طارق، کمابیش رنگ و بوی «بابا» و «رحیمخان» رمان «بادبادکباز» را دارد. مهاجرینی که در کشوری دیگر، بسیاری از داراییهای مادی و معنوی زندگیشان را از دست میدهند. در پاکستان، پدر طارق بر اثر بیماری، و مادر او بر اثر فقر و نداری از دنیا میروند، و خود او نیز 7 سال به خاطر حمل مواد مخدر در زندان به سر میبرد اما پس از آزادی، زندگی سالم و آرامی در پیش میگیرد. و در نهایت به خاطر لیلا به کابل میگردد.
طارق: «هیچ کدامشان را نشناختم.. منظورم از روزگار قدیم است.»
لیلا: «همه رفتهاند، کسی نمانده که بشناسی.»
طارق: «کابل را هم نشناختم.»
لیلا: «من هم همینطور. با اینکه از اینجا نرفتم.»
پس از اینکه دیدار طارق و لیلا در خانهی رشید توسط زلمای برملا میشود، همان پیامدی که انتظار میرفت، رخ میدهد. زلمای در اتاق حبس میشود، کمربند به دور دست پیچیده شده و زنی به نام لیلا زیر کمربند و لگدهای پیاپی، پیچ و تاب میخورد. مریم که با صبوری نویسنده، شجاعت و شهامت گذشتهاش را در طول داستان بازیافته است، با فرود آوردن یک بیل، طالب غیررسمی خانه را از پا میاندازد و با ضربهای دیگر نفس او را قطع میکند.
مرگ رشید به دست مریم، شاید بهترین نتیجهای است که میتوان انتظار داشت. غلبه مریم بر بزرگترین ترس زندگی خود، و کسب این شهامت و اعتماد به نفس که اولین تصمیم مهم زندگیاش را خودش میگیرد. فروریزش این دیوار ترس، مریم را حتی به نقطهای میرساند که لیلا و فرزندانش را آمادهی فرار از کابل، افغانستان، با تمامی رشیدهایش میکند. مریم به درجهای از مادرانگی و آرامشبخشی میرسد که برای فرار لیلا و طارق، خود را فدای آنها میکند و قتل رشید را بر گردن میگیرد.
هر چند مریم لحظات زیبای زندگی را هم دیده بود، اما میدانست که در بیشتر عمرش زندگی با او نامهربان بوده است. اما همچنان که بیست گام نهایی را طی میکرد، با تمام وجود باز هم آن را میخواست. آرزو کرد که کاش باز میتوانست لیلا را ببیند، غشغش خندههایش را بشنود، بار دیگر با یک قوری چای و قدری حلوا زیر آسمان پرستاره بنشیند. حسرت آن را خورد که هرگز بزرگشدن عزیزه را نمیبیند، او را نمیبیند که روزگاری زن جوان خوشگلی شده و نمیتواند به دستهایش حنا بگذارد و در عروسی برایش نقل بریزد. هرگز با بچههای عزیزه بازی نخواهد کرد. چقدر دلش میخواست تا آن وقت زنده بماند و در پیری با بچههای عزیزه بازی کند!
مریم در آن دم نهایی آرزوهای بیشتری داشت. با این حال چشمانش را بست، دیگر حسرت در او نبود، بلکه احساس آرامشی سراپایش را درنوردید. به ورودش به این دنیا فکر کرد، بچه حرامی یک دهاتی بی سروپا، چیزی ناخواسته، اتفاقی رقتانگیز و قابل تأسف. یک علف هرز. با این حال در مقام زنی که دوست داشته و دوستش داشتهاند از این دنیا میرود. در مقام دوست، همدم و حامی این دنیا را ترک میگفت. در مقام مادر. سرانجام در مقام کسی که عقبهای به جا گذاشته. مریم با خود گفت نه، چندان هم بد نشد که این جوری میمیرد. نه چندان بد. این فرجام مشروع آغازی نامشروع بود.
بخش چهارم(2001-2003)
با فرار لیلا و طارق به پاکستان، زندگی نسبتا خوش آنها به دور از آتش و موشکباران، آغاز میشود. عزیزه از پدر واقعی خود اطلاع مییابد. زلمای به تدریج طارق را میپذیرد. و عاشقانهی گَهی در فراز و گَهی در نشیب لیلا و طارق، به ساحل آرامش میرسد.
قصه ی لیلا و مریم در «هزار خورشید تابان»، همانند «امیر» و «حسن» رمان «بادبادکباز» است. همیشه مردان و زنان خوشقلبی مانند حسن و مریم خواهند بود که برای خوشبختی امیرها و لیلاها فداکاری کنند. همانطور که امیر برای زنده نگهداشتن میراث حسن به افغانستان برمیگردد، لیلا هم جزیرهی خوشبختی را در پاکستان ترک میکند و به زادگاه پرآشوب خود که حالا طالبان در آن سقوط کرده، بازمیگردد. اینجا میراث مریم یک فرزند نیست؛ میراث مریم، تمامی فرزندان افغانستان است، فرزندانی مانند عزیزه و زلمای. حالا که جنگ تمام شده، به قول حکیم، افغانستان به زنانی مانند لیلا نیاز دارد. حالا که جنگ تمام شده، فریبا میتواند از دریچه چشمان لیلا به کابل نگاه کند. و حالا که جنگ تمام شده، وقت آن رسیده که معنای مرگ مریم محقق شود.
آنچه که تاثیر این بازگشت را در مخاطب عمیقتر میکند، سفر لیلا به هرات و زیستگاه مریم است. سفری که او در آن علاوه بر دیدن توبهنامهای که جلیل برای مریم نوشته، مریم را دوباره در جوانی میبیند:
لیلا مریم را تماشا میکند که تارهای نخ را به کله عروسک میچسباند. ظرف چند سال این دختر کوچک زنی میشد که نیازهای کوچگی از زندگی میداشت، هرگز باری به دوش دیگران نمیشد، هرگز اجازه نمیداد دیگران بفهمند که او هم غصهها، سرخوردگیها و رویاهایی دارد که دیگران آن را مسخره میکنند. زنی که چون سنگی در بستر رودی میشد، بی گله و شکایت تاب میآورد، شکوه و جلالش در پریشانیها رنگ نمیباخت، بلکه در هجوم تلاطمها شکل میگرفت. لیلا پشت چشمهای این دختر جوان چیزی میبیند، چیزی ژرف در بن وجودش، که نه رشید میتواند در همش بشکند و نه طالبان. چیزی به سختی و انعطافناپذیری سنگ خارا. چیزی که در نهایت مایهی تباهی خود او و نجات لیلا میشود.
و در نهایت لیلا و طارق به کابل، به شهر «دوصد خورشیدرو» باز میگردند:
اوایل که به کابل برگشتند، لیلا از این موضوع دلش میگرفت که نمیدانست طالبان مریم را کجا دفن کردهاند. آرزو داشت که به دیدار گور مریم برود، مدتی با او خلوت کند و چند گل بر گورش بگذارد. اما حالا درمییابد که این موضوع مهم نیست. مریم هرگز از او دور نیست. مریم اینجاست، در این دیوارهایی که نقاشی کردهاند، در این درختهایی که کاشتهاند، در این پتوهایی که بچهها را گرم میکند، در این بالشها و کتابها و مدادها. در خنده بچههاست. در شعرهایی که عزیزه به صدای بلند میخواند و در نمازهایی است که هنگام خم شدن به سوی مغرب زیر لب زمزمه میکند. اما بیش از همه در قلب لیلاست، آنجا که با تشعشع هزار خورشید تابان میدرخشد.
آنچه که در «هزار خورشید تابان» خالد حسینی قابل توجه و قابل تحسین است، فضاسازیهای هنرمندانهی اوست. این فضاسازی صرفا به توصیف محیط ختم نمیشود بلکه به خوبی احساسات شخصیتها را بازمینمایاند. همچنین در فضاسازیهای خالد حسینی، خردهداستانهایی وجود دارند که هر کدام میتوانند داستان و دنیای مخصوص خود را داشته باشند؛ پسرانی که در زمستانهای کابل بادبادکبازی میکنند(و میتوانند شخصیتهای اصلی رمانی مانند «بادبادکباز» باشند!)، راننده تاکسیای که خواهرانش را در دوران جنگ از دست داده است، معلم چپگرایی که با قدرتگیری طالبان در یتیمخانهها رؤیت میشود و ...، همهی اینها میتوانند داستانهایی حتی تاثیرگذارتر از «هزار خورشید تابان» باشند.
پیشرفت داستانگویی و شخصیتپردازی خالد حسینی در «هزار خورشید تابان»، نسبت به اثر پیشین خود یعنی «بادبادکباز» مشهود است. این اثرگذاری صرفا به خاطر تجربهای نزدیکتر از جنگ و بمباران نیست. خالد حسینی علاوه بر ساختن داستانی پرکشش که بیشتر از «بادبادکباز»، به تاریخ معاصر افغانستان پرداخته، شخصیتهایی قوی و ماندگار خلق کرده و مشابه «بادبادکباز» از شخصیتهای رمانش، بهرهی اقتصادی مناسبی برده و قوس شخصیتی آنها را به تکامل رسانده است.
«هزار خورشید تابان» اثری تماما سیاه و یا سفید نیست. اشکها و لبخندها هر دو در «هزار خورشید تابان» وجود دارند و اگرچه سهم لبخندها چندان زیاد نیست اما میتوان امید داشت که در سختترین شرایط، انسانهایی همچون مریم و لیلا وجود داشته باشند که انسانیتشان را از دست ندادهاند و نخواهند داد. خالد حسینی در داستان درخشان خود، بیان میکند که ساختن وطن نیازمند فداکاری انسانهایی چون «مریم» و باز فداکاری و قدرشناسی انسانهایی چون «لیلا» است.
نامنصفانه و نابخردانه است اگر تجربهی دردناک افغانستان را صرفا بخشی معمولی از تاریخ این کشور بدانیم. تعصب، بیاعتنا به نژاد، مذهب، جنسیت و ... راه خود را به انسانها و جوامع پیدا میکند. از این رو بیتوجهی به آنچه که در افغانستان دههی 1980 و 1990 رقم خورد، ممکن است که باعث شود تاریخ هر کشوری همچون تاریخ این دو دههی سیاه افغانستان شود.
«هزار خورشید تابان» در بیشتر سطور خود روایتگر جنگهاست، اما رگههایی بسیار بسیار قوی از زندگی را نیز در خود دارد. و همانند سهراب که میگفت «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست»، باید پذیرفت که سرزمین «هزار خورشید تابان» نیز مادامی که «مریم» دارد، زندگی را جایگزین جنگ خواهد کرد و تا زمانی که «لیلا» دارد، کلبهی احزان را به گلستان بدل خواهد نمود.
پینوشت: یکی از آهنگهایی که میتواند احساس غم ناشی از فقدان عزیزان از دست رفته را منتقل کند، آهنگ «سووشون» از همایون شجریان است. سوگنامهای برای تمامی کسانی که جگرگوشههایشان در زمین و آسمان پرپر شدند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جدل نظامی با ارشاد،برای اخذ مجوز!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب| چگونه با ماهی قزلآلا سفر کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
علی دایی ،خداداد عزیزی و توی دروازه