قاچی از داستانی ناگفته

این داستان ۴ بندی در عرض یک دقیقه نوشته شد و بعد ویرایش و آراسته شد، می‌خواستم مانند پست گفت:حال شما از تشبیهات استفاده کنم که به همچین متن کوتاه و بی‌پایانی منتهی شد. و دلیل نام‌گذاری این پست هم اینه که یک قاچ از داستانیه که از طرفی نمی‌شه واقعا تعرفیش کرد و از طرفی هم اصلا تعریف نشده! سعیم رو می‌کنم تا باز هم از این قاچ‌ها بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد و متوجه منظور من در این داستان شده بشید.

از بیرون پنجره، صدای کامیون‌های سنگین و باری می‌آمد. معلوم هم نبود برای چه و چه کار می‌کنند فقط معلوم بود دارند باری سنگین را تخیله می‌کنند، چون صدای تخیله کردن چیزی هم می‌آمد.

دانه‌های برف روی همان پنجره می‌بارید. برای همین بود که ظاهرا کامیون‌ها سعی داشتند هر چه زود تر بار را تخیله کنند. چون می‌دانستند وقتی آنجا برف بیاید همه جا در سفیدی مطلق دفع می‌شود.

نویسنده همان طور که به صدای بلند کامیون‌ها و خوردن دانه‌دانه‌های برف روی شیشه‌ی پنجره گوش می‌داد نشسته بود روی میز و دستانش رو زیر چانه‌اش گذاشته بود. دنبال کلمات‌اش می‌گشت، دنبال کلماتی که توقع داشت بتوانند داستانش را شروع کنند. داستانی که از روزی برفی شروع شد و با روزی برفی تمام.

نویسنده هزاران بار آن داستان را در ذهنش مرور کرده بود و حالا آماده بود تا به دنبال کلمات بگردد، دنبال آن کلماتی که دوست نداشتند به سوی قلم نویسنده بروند. عده‌ای از کلمات، آن کلماتی که به سوی قلم نمی‌رفتند، می‌دانستند که هر کسی به دست این نویسنده بیوفتد دچار همان مصیبت‌هایی می‌شود که شخصیت‌های داستان نویسنده دچارش شدند. اما عده‌ای دیگر از کلمات، که با نویسنده‌ آشنا نبودند، به سوی قلم او رفتند و همین اتفاق کوچک، باعث فاجعه‌ای بزرگ شد...

توقع داشتید عکس با ربط بزارم‍؟!
توقع داشتید عکس با ربط بزارم‍؟!

اگر دوست دارید به این چند تا سوال در کامنت‌ها پاسخ بدهید و اگر هم دوست ندارید که بقیه نظر شما را ببینند می‌توانید با این فرمی که میزارم پاسخ‌ها را بدهید.(اگه مشکلی ندارید که بقیه جواب‌هایتان را ببینند ترجیحا توی همان کامنت‌ها جواب بدهید نه توی این فرمی که میاد.)

https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSe3SKdquAG87sykX0MMrfhJIDMvEtcqIoYwTE9NYmVING8j3Q/viewform?usp=sf_link

شما هم می‌توانید قاچی از داستانی ناگفته بنویسید و با برچسب‌ قاچی از داستانی ناگفته منتشر کنید.