فِرِندز، دوستان و عاشقان متیو پری

بعد از مرگ متیو پری یا همان آقای چندلر بینگ بانمک سریال فرندز. خبری از کتاب زندگی نامه اش شنیده بودم و دوست داشتم اگر کسی دارد ازش قرض بگیرم و بخوانم. آخر قیمت کتاب ها خیلی بالا رفته و دیگر صرفه ی اقتصادی برایم ندارد که کتاب نو بخرم و یک بار بخوانمش و بگذارمش کنار. پس از دوستانی که فرندز باز بودند پرسیدم کسی این کتاب را دارد که یکی گفت من دارم و قرار شد بیاوردش برایم. آوردش برایم. وقتی قیمتش را که 195000 تومان بود دیدم گفتم خب قطعا ارزش نداشته که بخرمش و خدا را سپاس گفتم که دوستم این را داشت و بهم قرض داد. البته من هم کتاب ضیافت افلاطونم را بهش داده بودم و یک فضای رد و بدل کتابی وجود داشت بینمان.

خلاصه کتاب را شروع کردم. این آقا از اعتیاد مرده بود و این را هم میدانستم. ولی خب درین کتاب قرار بود بفهمم که مگر چقدر داغان بوده؟ راوی کتاب خود جناب متیو پری ست. و از تجارب ترک اعتیادش می گوید که چقدر هم زیاد به مراکز بازپروری و ترک اعتیاد رفته و دوباره از سر نو غزل خانوم. از لحظات اوج فلاکت و بدبختی اش میگوید. ازینکه مادرش ملکه زیبایی کانادا بوده و پدرش هم خیلی خوشتیپ بوده و در گروه موسیقی ای بوده و این ها با هم آشنا می شوند و با هم ازدواج میکنند و متیو پری به دنیا می آید. البته اینکه ازدواج میکنند را نمیدانم. حالا بالاخره مهم بچه ست که همین جناب متیو پری خان است.

بعد در سن پنج سالگی که بوده پدر و مادرش از هم جدا میشوند و حضرت پدر میرود آمریکا و مادر کانادا می ماند و این بچه خورد میشود ازین جدایی و طی فاصله ی بین پدر و مادرش. یک جا می گوید من پنج سالم بود و مرا سوار هواپیما کردند و یک پلاکارد انداختند روی سینه ام که رویش نوشته بود "کودک بدون همراه" چقدر که عذاب کشیده بود که این مسیر را تنها طی کرده بود. حال متیو قصه ی ما پیش مادرش زندگی میکند تا 14 سالگی فکر کنم و مادرش هم با مردی ازدواج میکند. و حالا نکته ی جالبش اینجاست که مادر از فرزند میخواهد که تو دست من و شوهرم را بگذار توی دست هم.

واقعا کاری جنایت آمیزتر ازین؟ بله .. داستانی که روایت میشود خیلی از لحاظ تاریخی نظم خاصی ندارد. هی به شرق و غرب میزند. بعد می آید از ماجرای شروع اعتیادش میگوید که وقتی دو ماهش بوده این پدر و مادر نمونه چون زیاد جیغ جیغ میکرده از دکتر دارو می خواهند و دکتر محترم هم بهشان دارویی میدهد که اعتیاد آور بوده و زمینه های اعتیاد ایشان فراهم میشود. یعنی به بچه ازین دارو که میدادند غش میکرده و به خواب فرو میرفته.

حالا این متیو سرخورده که نیاز به توجه دارد به طنز روی می آورد و با شوخی و دلقک بازی هایش نقل مجلس میشود. بعد می رود به آمریکا پیش پدرش و اولین کارهای رسانه ایش را انجام میدهد. و در فیلم و سریال هایی بازی میکند. چند رفیق هم دارد که آنها هم خیلی طنز هستند و رویش تاثیر میگذارند و مهمترین هدفشان معروف شدن است.

خلاصه پایش به سریال فرندز باز میشود و خیلی معروف میشود ولی میگوید آنجا فهمیدم که معروفیت آن چیزی نبوده که میخواستم. چیزی که عذابش می دهد حس ناکافی بودن است. معروف میشود. پولدار میشود. جت شخصی داشته. با زیباترین و معروف ترین بازیگرها دوست میشود ولی خب به خاطر اعتیادش به مواد مخدر و الکل و حس کافی نبودن نمیتواند در هیچ کدام از روابطش بماند. همه ش هم به خاطر مصرف زیاد الکل و مواد مخدر به مراکز بازپروری میرود ولی به خاطر بی هدف بودن و سرخوردگی در زندگی اش باز مواد و الکل و سیگار را شروع میکند.

یک صحنه اش که خیلی دلم را خراشاند آن صحنه بود که میگوید در مرکز ترک اعتیاد بودم و مراسم اسکار بود و جولیا رابرتز که قبلا دوست دختر من بود و من باهاش کات کرده بودم چون حس میکردم لایقش نیستم ، جایزه اسکار را برد و رفت روی صحنه و جایزه را گرفت. حالا در بین این روایت هایش خیلی هم یادی از خدا میکند و گوشه به گوشه از خدا میگوید که نجاتش داده وگرنه میمرده است. از افراد خوبی که اطرافش بودند میگوید که واقعا در حقش لطف کرده بودند و من با خودم میگفتم اگر نصف این افراد دور من بودند نه تنها اسکار میگرفتم. نوبل ادبیات را هم میبردم. زندگی نامه جالبی بود. من دوستش داشتم و قطعا درس هایی درش بود برای کسانی که پند میگیرند...

پی نوشت 1: یک صلوات بفرستین! یک حمد هم برای شفای پسر برادرم بخونید بی زحمت ..

پی نوشت 2: پسره جالی آسانسور کنار مادرش واستاده بود و هی داشت از خوبی های از پله بالا رفتن میگفت. اون مادر بیچاره ش هم هی می گفت خب پسر جان پام درد میکنه. باز این پسره زر زر زر ... گفتم پسر جان خب پله که انقدر خوبه بدو برو بالا دیگه. چشم هایش را انداخت بالا و خودش را زد به آن راه. حالا این مادر نمونه میگوید نه خب حالا با همین آسانسور بیاد، گم نشه. پسره 16 سالش بود حالا.

پی نوشت3 : من فرندز رو خیلی بار دیدم. این کتاب به کسایی که خیلی فرندز باز بودن توصیه میشه. البته توصیه هم نمیشه. چون چهره ی یکی از شخصیت های محبوبشون شاید از بین بره

پی نوشت 4: کتاب بعدی که میخوام شروع کنم اسمش سالار مگس ها هست. نوشته ویلیام گلدینگ که فکر کنم نوبل ادبیات هم برده

پی نوشت 5: 40 تا فیلم گرفتم. 7 تا سریال. تازه رفتم هاردمو زدم به کامپیوتر دیدم شش هفت تا سریال که ندیدم هم اونجا دارم. خدایا زمان .. خدایا حوصله ...

پی نوشت 6: امروز اسنپ سوار شدم از اون یکی اسنپ قبلیه که ارتشی بود گفتم. این بنده خدا هم هی گفت به نظر شما ارتشیا چطورین؟ شستم خبردار شد این بنده خدا هم ارتشیه .. گفتم خب البته هر کسی یجوریه ولی خب ارتشی ها سخت گیرترن تا سپاهیا! بنده خدا ارتشی بود .. ولی خب میگفت درس میدادم تو ارتش.

پی نوشت 7: بعضی وقتا آدم با جواب ندادن خودش رو کوچیک میکنه. باید ایستاد جواب داد تا طرف مقابل بفهمه لال نیستید. ولی من همیشه گذشتم و درگیر نشدم .. با وجود اینکه به نظرم اشتباه بوده. ولی خب آدمای عافیت طلب همینطورین دیگه ... ولی خب کدوم عافیت؟ اینکه کاش جوابش رو میدادم هزار بار تو ذهنت میچرخه و خواب و خوراک برات نمیذاره.

پی نوشت 8: بعضیا از سر حسادت گاهی میان عقده های خودشون رو خالی کنن یک تیکه ای چیزی میندازن. خب اینا مریضن. مشکل دارن. فکر میکنن با این کار خالی میشن. ولی خدای من بزرگ تره. خدای من جنگ هامو به جام میجنگه .. خودم رو درگیر نمیکنم. جواب نمیدم زیاد. نه اینکه نتونم ها! جواب بدم چنان کمرشون میشکنه که نتونن صاف راه برن دیگه .. ولی خب بزارین دلشون خوش باشه.

پی نوشت 9: قسمت خانوما تو اتوبوس شلوغ بود. بعد یک پیرزنه رو صندلی هم نشسته بود ،یک صدای خشدار دهاتی خاصی هم داشت هی میگفت بِرِن بالا .. بِرِن بالا ... بعد خانوما دیگه میگفتن جا نیست خب. این میگفت نه بِرِن بالا. جا هست. هی مِخورِن به مو خوشوم نمیه!

بعد یک دعوای جالبی هم بین مشهدی ها و شمالی ها راه افتاده بود. نمیدونم چرا این شمالیا انقدر با مشهدی ها مشکل دارن؟ تو سفرهایی که به شمال داشتم این رو به عینه دیدم. که پلاک نگاه میکنن اگر مشهدی باشی یک تیکه ای بهت میندازن یا اذیتت میکنن. حالا همه شمالی ها هم نه ها! مازندران بیشتر رفتم. خلاصه اینا به اونا تیکه مینداختن اونا به اینا. ازین دهات به اون دهات با هم نمیسازیم بعد دلمون میخواد مدینه فاضله باشه کشورمون.

پی نوشت 10: به زودی پارتی ای در این پیج برگزار خواهد شد. همه ی دوستان به صرف کیک و آبمیوه مجتبی دعوتین!

پی نوشت 11: بشیر صابر گفت که یکی دو هفته مسدودش کرده بوده ویرگول برای همین یاد یک پستی که به مناسبت مسدود شدنم نوشته بودم افتادم و رفتم پیداش کردم و براش گذاشتم. برای شما هم میذارم. خیلی بانمک شده.

یکی دو تا از پستای قدیمیم رو بزارم براتون دوس داشتین بخونین:

عجیب ترین روز اسنپی من ...

انجمن حمایت از توله سگ های پدرسگ آپارتمان نشین

مافیا و راننده اسنپ بی ادب ...

خاطرات من از چهارده روز حبس در سیاه چاله های زندان های مخوف ویرگول