یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
برشی ساده از یک روزمرگی
توی هال، روی کاناپه دراز کشیده بود و دستمال جیبیِ طوسیرنگش را برروی چشمانش پهن کرده بود. آخرینباری که از روی ساعت دیواری، ساعت را خوانده بود، شش و چهل دقیقهی عصر بود. نمیدانست چند دقیقه یا شاید ساعت، آنجا لمیده است.
از شببیداریِ شبِ قبل، کلی خستگی طلبکار بود. به زحمت خود را به خانه رسانده بود. همانقدر به خاطر داشت که تمامِ دستهکلید را برروی قفل در امتحان کرده است. آنقدر بیحوصله که کیف و شالش را همانجا مقابل درب ورودی به گوشهای پرتاب کرد و با کفش و لباسِ بیرون، برروی کاناپه بیهوش شد.
صدای باز شدن در را شنید اما اصلا به روی خود نیاورد. از سر و صداهای نابهنجاری که به راه افتاده بود متوجه شد که آن شخص ( مزاحم ) پسرش است.
« _سلاااام! کسی خونه نیست؟ آهاااای!!!! من اومدما! ممنون از استقبال گرمی که ازم داشتین؛ انقدرها هم نیاز به زحمتتون نبودم... هی شما چرا اینجا خوابیدین؟ بالا زلزله اومده خدایی نکرده که... نه! مثل اینکه من مزاحمم! میرم دوش بگیرم! »
صدای بسته شدن درب حمام را که شنید، آهسته و با مراعات، گوشهی دستمال را کنار زد و نگاهی به اطرافش انداخت. خانه مانند میدان جنگ بود. هر تکه از وسایل پسرش، در گوشهای افتاده بود. بااینحال حتی زحمت بَدوبیراه گفتن به او را حتی در دلش، به خود نداد و دستمال را به همان حالت اول خود برگرداند. چشمانش زود سنگین شدند و با کمال میل، دوباره خوابید.
صدای بعدیای را که شنید، صدای بسته شدن درب حیاط بود. به این معنا که پسرش رفته است. به خود زحمت داد و تغییر حالتی داد و نشست. تمام بدنش گرفته بود. شارژ برقیِ تلفن همراهش، از بس که زنگ خورده بود، تمام شده و درحال خاموش شدن بود. آن را مقابل کیف دستیاش، سمت چپ درب ورودی دید. نور لامپ، چشمانش را میزد. دست راستش را مقابل چشمانش سایهبان کرد و بنا بر قانون نانوشتهای، احساس کرد که دوباره باید بخوابد.
اینبار اما بدنش آنقدرها با خواب موافق نبود. دستور خواب را از جایی دیگر گرفته بود که نمیدانست کجاست! از این شانه به آن شانه میشد. گاهی میخواست به کف سرد و سخت زمینِ اطراف کاناپه که فرش نداشت، سقوط کند که با آرنج، نجات یافت. سخت است خوابت نیاید و اصرار کنی. سردردی حال-بهم-زن سراغش را گرفته بود. احساس میکرد تمام بدنش تکه تکه شده و به زور چسب نواری، کنار یکدیگر نگاهداشته شده است. خستگی در مردمک چشمانش تلنبار شده و به درون پلکهایش مشت میزد. زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و بوی گندی در حلق و بینیاش پیچیده بود. گردنش رسماً پیکر تکان نمیخورد. مانند دستانش که سِر شده بودند.
باد، وحشیانه شاخههای درخت انجیر داخل حیاط را به نردهی پنجرهها میکوباند. جوری که گمان میکرد هرلحظه ممکن است کل قاب پنجره را یکجا بِکَند. بطریهای خالی دوغ و نوشابه که از یک ماه پیش در گوشهی حیاط تلنبار شده بودند، مانند توپ به در و دیوار میخورند. زوزهای ترسناک در دریچهی کولر پیچیده بود. با تمام این اتفاقات، تمایلی برای خروج از محدودهی چند در چند کاناپه را نداشت.
در همان حالت گرفته، دگمههای لباس بیرونش را دانه به دانه باز کرد. کفشها را با پاشنهی پا درآورد. چشمانش را به پاندول ساعت دیواری دوخت و همراه با تیکتاکِ آن، با خود میاندیشید که یک نیمرو بعد از دوش آب گرم، چقدر میچسبد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوچه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی ماهی ها خوابیدند
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی اتوبوسی