دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
یکنفر اینجا رَحِمش درحال متلاشی شدن است
شب تا صبح درد داشتم، درد در استخوانهای تنم شولا پیچ و درهم میچرخید.بخشی از درد در دل و رودههایم میپیچید و چیزی شبیه زردآب بالا میاوردم و مابقیاش با صدایی شبیه نعره از دهانم خارج میشد...
آنقدر بالا آورده بودم که تنها صدای پیچ خوردن و غرش رودههای خالیام از دهانم به بیرون پرت میشد.
بدنم سرد میشد ، لرز سرتاپایم را به رقص درمیآورد، در دمی دیگر چنان گُر گرفته بودم که دنبال دیواری خنک میگشتم تا بدنم را به آن بچسبانم.
لحظه دیدار نزدیک بود ارزشش را داشت!
باید تحمل میکردم.درد که میگرفت دیگر چشمانم چیزی نمیدید.انگار ستون فقراتم را با طناب در دو جهت مخالف به طرفین میکشیدند. احساس دو نیم شدن داشتم.
کمی آرامتر جگرگوشهام...
آرام جانم، آرام باش... دنیا انقدرها هم ارزش ندارد که بخاطرش تقلا میکنی.
صبوری کن...
بزودی در آغوشم میگیرمت، امید زندگیم...
درد ساعت ها ادامه پیدا کرد و استخوانهای بدنم که گویا در هاونی سنگی در حال کوبیده شدن بودن تقریبا پودر شده بود.
صبح شد و تصمیم براین شد تا به صورت اضطراری من را به اتاق عمل منتقل کنن!
هیچوقت نفهمیدم این تعلل برای چه بود ؟! این حجم از اصرار به زایمان طبیعی !!
چرا فریادهای سر شب من را به پای هوچیگریام گذاشتن؟!
درست وقتی اکسیژن خونم به شدت افت کرده بود و خونریزی شدید و پارگی کیسه آب داشتم ، فشارم پایین آمده بود و همه چیز آماده برای ترک دنیا گفتن بود، اتاق عمل رو آماده کردن و من و منتقل کردن.
از شدت درد که ۵ ثانیه یکبار میگرفت هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم. پرستارها و کادر اتاق عمل خیلی بد و تحقیرآمیز صحبت میکردند مدام شکایت میکردن که از صدای تو دیشب نتوانستیم راحت بخواییم! درست لحظهای که در من به اوج رسیده بود و توان حرکتیمو از دست داده بودم ،تمسخر و خندهی یکیشان را هرگز فراموش نمیکنم که به جای کمک درِگوشی با همکارش صحبت میکرد و به من میخندید! خوب میدانم که خندهاش نشان از حقارت روحش میداد...
به محض زدن آمپول بیحسی، انگار هزار سال از آن لحظه دور شدم و هیچ دردی در هیچ کجای بدنم نداشتم. خندهای کردم و آرام روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم. در کمتر از ۵ دقیقه فرزندم را به دنیا آوردند.
صورت، چشمام و حنجرهام از این همه درد و فریاد متورم بود.صدای گریهاش بلند شد قلبم به تپش افتاد مدام زیر لب نجوا میکردم: خدایا ممنونم که بهم لیاقت مادر شدن دادی.خدایا شکرت .خدایا چه تجربه عجیبی چقدر جذاب چقدر هیجان انگیز اشک از گوشهی چشمانم روی صورتم لغزید.با انگشتم قطرات اشک را برداشتم نگاه کردم سر انگشتم برق میزد این همان برق شوقی بود که از چشمانم جاری بود... ضربان قلبم بالاتر رفت. بچه بیمکث گریه میکرد و من مرتب سوال میکردم:سالمه؟ سالمه؟
ببینمش! سالمه؟ میخوام ببینمش...
باحوله کمی تمیزش کردند...
دخترک همچنان جیغهای بنفش میکشید با هر جیغش من میخندیدم و اشک میریختم.
ماما گفت خیالت راحت سالم سالمه و با یک دستش دخترم را بلند کرد و گفت نگاه کن.دخترک همچنان دست و پا میزد و گریه میکرد بعد گذاشتش روی صورتم، بچه آرام شد صدای گریه قطع شد. قطعِ قطع. بلندش کرد.شاید فقط ۲۰ سانت از صورتم فاصله گرفته بود که باز جیغ و گریه...
گفتم تو رو خدا نبریدش اجازه بدین کمی دیگر کنارم باشد به من فرصت بدین، باز هم روی صورتم بگذارینش خواهش میکنم این لحظه را از من دریغ نکنین.
ماما خندید و گفت حالا حالاها فرصت داری برای این کارها، فعلا کارای واجبتر داریم.
دوباره خواهش کردم.
اجازهبدین تماس پوستی داشته باشیم میخوام ببوسمش. دوباره گذاشتش روی صورتم، صدا قطع شد صورتم را شروع به مکیدن کرد،با لبان خشکم بدنش را بوسه باران کردم رو به پرستار گفتم جوری روی صورتم بذاریدش تا بازدمش را بتوانم نفس بکشم. برای چند لحظه این اتفاق افتاد و دیگر بردنش تا بشورنش و لباس تنش کنند.
من را به بخش منتقل کردند. آنجا مسکنهای قوی بهم زدند تا کمی بخوابم و خوب استراحت کنم.
قوانین بیمارستان اینگونه بود که تا ۱۲ ساعت بچه را نگه میداشتند تا مادر کامل استراحت کنه.
۱۲ ساعت شد، دل تو دلم نبود که بچه را بیاورند، در ذهنم هزاربار با دستای خودم بغل گرفتمش تا از سینه های پر شیرم بخورد، بوسیدمش و روی صورتم گذاردمش ، این حس ناب را باز تکرار کردم منتظر بودم تا بیاید که تا صبح فقط نگاهش کنم و جز به جز بدنش را غرق در بوسه کنم...
۱۲ ساعت گذشت اما نیاوردنش
۱۳ ساعت شد، خبری نشد...
سینههای متورم از شیرم، سبب پیدایش دردی در دستها و سینههایم شده بود ، باید شیر دوشیده میشد پس چرا نمیاوردنش؟! ۱۴ ساعت شد هنوز خبری نبود!سر درد عجیب و غریبی داشتم که با هیچ مسکنی آرام نمیشد، ولی اصلا مهم نبود فقط به دخترم فکر میکردم ،میدونستم که دیدنش ابی بر آتش دردهامه.
از تخت کنده شدم ، سرگیجه و تهوع داشتم به هر سختی بود با خونی که از بدنم میرفت و دردی که در کمر داشتم و جای بخیه ای که می سوخت و درد میکرد، پایهی سِرُم را در مشتم گرفتم و کشان کشان خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم. هر دو دستم و بالا تنهی بیرمقم را روی پیشخوان پرستاری انداختم و سوال کردم پس چرا بچه رو نمیآورین؟
الان ۱۴ ساعت از زایمانم میگذره گفت: _اسمتون:
گفتم: حیدری، مونا
_مونا حیدری! موناااا ، مونا حیدری ، آها یه لحظه اجازه بدین ...
خم شد،سرشو پایین برد و مجددا راست شد، پاکتی روی پیشخوان گذاشت و با دستش سمت من سر داد و گفت: پدر و مادر بچه اومدن و بچه رو بردن و گفتن این پاکت را به عنوان شیرینی بهتون بدم تا سر یک فرصت مناسب خودشون.....
لبهای پرستار که مثل ماهیِ گیر افتاده در تنگ، به هم میخورد را میدیدم، در آن میان گاهی واژهای نامفهوم و زهرآلود همچو خنجر به جانم کشیده میشد...
رحم اجارهای........قیمتتون..........نیاز مالی......
و کمی بعدتر چشمانم در سیاهچالهی دهانش فرو رفت و با سیاهی ته حلقش هیپنوتیزم شد و بر زمین فرود آمدم نه آرام و خرامان، به مثابه ساختمانی که مادهی منفجرهای در طبقهی همکفش میترکد ،آوار شدم بر زمین و صدایی از زیر آوار را در درونم میشنیدم که میگفت:
کاش حین به دنیا آمدنش مرده بودی...
کاش هیچ وقت نمیدیدیش...
#مشق_نهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ زیبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به فرزندی که زاده شد!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فیل سفید و یک بشقاب حلوا!