آن لب‌های شیرین

میانه‌­تان با جوانی چطور است؟ من فکر می­‌کنم همه آدم‌­ها فرقی نمی­‌کند در چه سنی باشند، یک دوره‌­ای برای خودشان دارند که به آن جوانی می‌­گویند. شما این را از یک کودک 7 ساله هم بپرسید باز هم می‌­بینید او به دوره­‌ای از گذشته حرف می‌­زند و آن را جوانی خود می‌­داند. گویی جوانی گره خورده است با لحظاتی از دست رفته و گذشته‌­ای که دیگر در دسترس‌مان نیست. من نهایتا روزهای 24 یا 25 تقویم را شمرده‌­ام اما خوب می‌­دانم جوانی چیست.

جوانی من گذشته نسبتا دوری است که همه چیز برایم معنا داشت. نمی‌­دانم خاصیت بالا رفتن سن است یا تجربه و شاید هردو؛ هر روزی که می‌­گذرد مفاهیمی که در گذشته برایم هیجان‌­انگیز بود، دچار معناباختگی می‌­شود. نمی‌­دانم تا به حال برایتان پیش آمده یا نه. اگر پیش نیامده، به من هم بگویید دقیقا چه کار می‌­کنید و چطور می‌­توانید همچنان از نشستن پیش خانواده، بیرون رفتن با دوستان، عاشق شدن و دوست داشتن، لذت ببرید.

شاید این که اولین­‌ها اهمیت زیادی دارند، واقعا مهم است. جوانی من به اولین باری که دوست داشتن را تجربه کردم، برمی‌­گردد. یک روزی وقتی حدودا 15 سالم بود و جوش‌­های بلوغ داشتند بی‌­اجازه روی صورتم مهمانی می‌­گرفتند، دوست داشتن را تجربه کردم. نمی‌­دانم چند سال دیگر، باز هم وقتی از جوانی حرف بزنم، به این دوره اشاره می‌­کنم یا به اکنون.

این روزها همه چیز برای من بی‌­معناست. آنقدر در جستجوی معنایی برای مفاهیم مختلف مثل زندگی، مرگ، جوانی، عشق، شادی و حتی ناراحتی بوده‌­ام که فکر می‌­کنم درست مثل تکرار مداوم یک واژه که بعد از مدتی معنایش را از دست می­‌دهد، این مفاهیم هم برایش ساییده و مخدوش شده‌­اند.

15 سالگی، تابستان گرمی داشت. گرم‌­تر از هر تابستان دیگری. دختری را دوست داشتم که نامش نسبتی با صبح و همان اوقات داشت. اولین بار وقتی دیدمش که آمده بود خانه ما بماند. چند روزی برای استراحت. تا وقتی جایی برای زندگی، دست و پا کند. 10 سالی بزرگ­‌تر بود. 10 سال یعنی کلی جوانی و گذشته.

شب که شد، آمد اتاق من. بدون این که در بزند. آن­وقت‌­ها نمی­‌فهمیدم این کارش بی­‌ادبی است. همین که آمده بود من را ببیند، برایم خوشایند بود. لباس تنش برای گرمای تابستان آن سال، خیلی ضخیم بود. آمد کنار من روی تخت­خواب نشست. حرفی نمی­‌زدیم. او فقط با نگاه، لبخندهای گاه­‌گاهش و حرکات بدنش، دلم را می­‌برد جایی که نمی­‌دانم کجاست. جالب است هنوز هم نمی­‌دانم دلم را کجا می­‌برد. فقط می­‌دانم دلم دیگر سر جایش نبود. قرار نداشتم.

شروع کرد درباره روزهایم در تابستان سوال پرسیدن. این که چه کار می‌­کنم؟ آن موقع هم اهل نوشتن بودم. برایش چند کاغذ از به ظاهر اشعارم را درآوردم و خواندم. به چشم‌­هایم نگاه می‌­کرد و نمی‌­توانستم بفهمم دارد گوش می­‌کند یا حواسش به چیز دیگری است. هر قطعه شعر که تمام می‌­شد، لبخندی می‌­زد و تحسینم می­‌کرد. او بلد بود چطور تحسینم کند که از ذوق­‌زدگی بخندم. آن هم منی که خیلی اهل خندیدن و این‌­ها نبودم. اصلا یادم نمی‌­آید قبل از او لبخندی زده باشم.

فکر می‌­کنم هر بار که تحسینم می‌­کرد میل من به خواندن باقی اشعارم بیشتر می‌شد و او خسته‌­تر. آن­قدر خسته شد که لب‌­هایم را بوسید. شیرین بود. پیش از آن هرگز تجربه بوسیدن لب کسی را نداشتم. نمی­‌دانم شما این انیمیشن‌­هایی را که آدم‌­ها اکسیر زندگی دارند، دیده‌­اید یا نه؟ بطری­‌هایی حاوی مایعی قرمز رنگ که جای در، چوب پنبه داشتند. بوسه­‌اش درست مثل این بود که از آن بطری­‌ها را بردارم و سر بکشم.

بعد از این که من را بوسید. نگاهم کرد. دستی به صورتم کشید. لبخندی زد و از من پرسید که پیراهن نخی یا خنکی دارم به او بدهم یا نه؟ پیراهنی که دوست داشتم را به او دادم. او هم گفت برگرد، می­‌خواهم لباس عوض کنم. لباسش را عوض کرد. پایین تخت­خواب من، دراز کشید. صبح، پیش از این که از خواب بیدار شوم، رفته‌­بود.

دیگر ندیدمش. واقعا ندیدمش. فقط درباره‌­اش شنیدم که ازدواج کرده و یک پسربچه دارد. من آن پیراهن را نگه داشته‌­ام. تا دو هفته بوی او را می­‌داد. باورتان می­‌شود کار هر روز من، بوییدن آن پیراهن بود؟

بله، جوانی برای من، آن لب­‌های شیرین است.