آقای (سابقاً) راوی
داستان | آینههای بیهوا
+ خانم این سفارش بیستوسهجفت اسنک آمادهس؟ مالِ خانمِ ساکته. فقط بیزحمت این رو سریعتر آماده کنید؛ چون توی توضیحاتش نوشته جشن تولد دارن و ظرفِ سالاد اُلُویهشون که از قبل آماده شده بوده رو بچهها کُپکردن و بهجای خمیربازی نشستن باهاش عروسک و خونه ساختن. خیلی ممنون خانم.
دختر پشت پیشخوان که آرایش غلیظی کرده بود و زیرزیرکی به آینۀ کوچکی که در دست داشت، نگاه میکرد و ماتیکش را تمدید میکرد، سرش را بالا آورد و با حالت نیمهتندی گفت: «باشه آقا! به من ربطی نداره که الویۀ خانمِ نمیدونم کی اِل شده و بِل شده. خب باید صبر کنید تا آماده بشه. چندتا پیک هم زودتر از شما سفارششون ثبت شده. من که نمیتونم کارِ دیگهای بکنم.»
دختر ساکت شد و بعد درحالیکه گمان میکرد اندکی تند رفته است، زیرچشمی نگاهی به شجاع انداخت و با لحن ملایمتری گفت: «الان هم همینجا منتظر بمونید هر وقت آماده شد فورا صداتون میزنم.»
شجاعْ نگاه مظلومانهای به دخترِ اسنکفروش انداخت بهآرامی از مغازه خارج شد. اما باز هم آرام و قرار نداشت. مدام وارد میشد و دوباره پس از لحظاتی از آن خارج میشد. نگاههایش بینِ گوشی، موتور و دخترک بزککردۀ پشت پیشخوان که حالا سرخی و افسونگریِ لبهایش بیش از پیش در چشم میزد، رد و بدل میشد. شجاع جوری جلز و ولز میکرد که انگار تولد خودش یا یکی از نزدیکانش است و میخواهد برای آبروی ریختهاش (بخوانید الویه) فکری بکند و مهمانها را از گرسنگی نجات دهد. در این بین، یکی_دو باری هم به تماسهای خانمِ ساکت جواب داده بود. درحالیکه ساکت میتوانست وضعیتِ سفارش خود را از طریق گوشیاش دنبال کند، اصرار خاصی به تماس با شجاع داشت و مدام سفارش میکرد که هرچه سریعتر غذا را بهدست او برساند.
تازه مسیری که باید در این ترافیک سگمصب طی میکرد، خودش مصیبت دیگری بود که ذهنش را آزار میداد. «خیابانِ نامور» را بهخاطر عملیاتِ نامعلوم و طولانیمدتی بسته بودند و او و همۀ کسانی که مسیرشان از آنجا میگذشت، ناچار بودند از خیابانِ جایگزین_ «پورواقف»_ استفاده کنند. خیابان پورواقف بهقطع یکی از لعنتیترین خیابانها برای پیکهای موتوری بود. هرچند دیگران نیز تنفرِ مشابهی نسبت به آن داشتند. این خیابان خودش به جایگزینِ دیگری نیاز داشت.
کف آسفالت آن پر بود از سوراخها و چالههایی که باادبترینِ مردمان نیز، بههنگام مواجهشدن با آنها، هرچه فحش رکیک و نارکیک بلد بودند و نبودند، نثار زمین و زمان و دولت و شهرداری و شرکت گاز و آب میکردند. از این که بگذریم، تودههای بزرگِ آسفالت که بهعنوان مانع و کاهندۀ سرعت تعبیه شده بودند، خودشان عاملِ فحشبرانگیزِ دیگری بودند. این کاهندهها درواقع برای جلوگیری از برخورد ماشینها با دانشآموزان ساخته شده بودند. چرا که خیابان پورواقف، مقر و بورسِ مدارسْ در تمام مقاطع و در تمام انواع است. بهشکلی که از صبح تا غروب، کمتر موجودِ زندهای در آن آسایش روحی و جسمی پیدا میکند. و اغلبِ کاسبهای حاضر در آن هم یا گوشهایشان بهاندازه کافی سنگین است و سمعکهای خود را مگر در مواقعی که مشتری میآید، روشن نمیکنند، و یا از بهروزترین سیستمِ در و پنجرۀ چندجداره در سطح دنیا استفاده میکنند تا سرسامِ ناشی از آلودگیهای صوتیِ مدرسهها را کاهش دهند.
البته سخت در اشتباه هستید اگر فکر کنید این خیابان بهاندازۀ کافی عریض است؛ چرا که حتی بهاندازۀ لازم هم کافی نیست؛ منظور اینکه بهاندازۀ لافی هم کعیض نیست. درواقع بهاندازۀ عریض هم کازم نیست. یعنی بهاندازۀ... خب بگذریم.
و امروز که شجاعموتوری باید بیستوسهجفت اسنکِ مدهوشکننده را به منزل خانم ساکت میرسانْد، روزی نبود جز پنجشنبه. و این یعنی روزی که نهتنها همۀ دانشآموزان، که معلمان و مسئولانِ مدرسه و رانندگان سرویس مدارس نیز، در جنون و تکاپوی ترسناکی برای رفتن بهمنزل و آغازِ تعطیلاتِ نهچندان جذابِ آخر هفته هستند. و درواقع لحظهای نیست که یک آدم از این سوی خیابان به آن سوی خیابان جست نزند و ماشینی بیهوا از جای پارک خود بیرون نیاید و رانندۀ حواسپرتی بدونِ راهنما و نگریستن در آینۀ بغل خود در کوچههای تنگِ خیابان نپیچد و صدای گریۀ کودکان کلاس اولی بهگوش نرسد و پسرکان ۱۵ ساله وسط خیابان برای دخترکان ۱۴ ساله تکچرخ نزنند و با مغز روی زمین نیایند و موارد دیگر. و اگر آدمها و تحرکاتشان مثل پیکانهای نور دیده میشدند و میتوانستیم لحظهای آنها را از حرکت باز داریم و تصویری از خیابان پورواقف در آن ساعات و لحظات ثبت کنیم، بیشک شاهد یک نقاشی روانپریشانۀ پستمدرن و مملو از خطوط شکسته و خمیده و درهم و رنگارنگ و نامرتبط میبودیم.
منزل خانم ساکت که امروز ظهر در آن تولدی برگزار میشد، دقیقا در ابتدای خیابانِ منتهی به خیابانِ پورواقف واقع شده است. و امروز ظهر... و مااَدراک امروز ظهر. و تو چه میدانی امروز ظهر چه آشوبی به پاست. و تو نمیدانی و نباید هم بدانی. آه که شجاعموتوریِ بیچاره در چه مخمصهای گیر افتاده است و خودش چندان اطلاعی ندارد. شاید هم مخمصه نیست و فرصت است. نمیدانیم. اصلا کدامشان بیشتر گناه دارد؟ خانم ساکت یا شجاع؟ یا کسِ دیگری؟ برویم جلو و شما گناهکار و گناهدار را بشناسید. شاید هم نشناختید. ندانیم.
بالاخره آن بیستوسهجفت اسنکِ کذایی که بوی سکرآورش فضای فستفودی و چهبسا کوچه را برداشته بود، آماده شد و شجاع با احتیاط و دقت آنها را داخل جعبۀ موتورش که با کِش به تَرکِ زنگزدۀ آن بسته بود، گذاشت و گزینۀ تحویل غذا از رستوران را در گوشیاش فشرد و بعد هندزفری را در گوش چِپاند و سوار موتورش شد.
با احتیاط هِندِل زد و از بخت خوبش با اولین هندل موتور روشن شد. میخواست قبل از حرکت سیگاری هم روشن کند و آرامآرام با آن مسیر را طی کند و اندک دودی هم مضافِ بر دودها و دودههای ماشینهای کفِ شهر پیشکشِ ریههایش کند؛ اما با خود فکر کرد حسش نیست و در مسیرِ بازگشت و بعد از اینکه این بارِ گران را تحویل داد، سیگارش را هم به آتش میکشد.
پس از ردکردن یک خیابان و پیچیدن بهراست در یک چهارراه، و بعد هم ردکردن خیابانِ مسدود نامور، رسید به پورواقف و هُرمِ هیاهوی آن را از دور حس کرد. زنگ بعضی از مدارس خورده بود و برخی دیگر هنوز بمبشان منفجر نشده بود و تازه بچههای نوبت بعدازظهر هم با بیمیلیِ توام با وحشیگری وارد مدرسه میشدند و از حنجرههای هرکدام، صداهای نامانوسی بهگوش میرسید و دعواها و لگدها و سقلمههای گاهوبیگاهی هم بین تعطیلشدگانِ نوبت صبح و اسیرشدگانِ نوبت عصر، ردوبدل میشد.
شجاع بهخاطر اینکه قبلتر حسابی بهخدمتِ مادر و خواهر و نوامیس این خیابان و دستاندرکارانش رسیده بود، دیگر واکنش خاصی نسبت به آن نداشت و فقط میخواست هر چه سریعتر آن را رد کند و جیغجیغهای خانم ساکت را که از همان ابتدای سفارش تابهحال چندینبار با او تماس گرفته بود، ساکت کند. پس بیپروا وارد پورواقف شد. البته خودش هم میدانست که این بیپروایی، حماقت محض است. عرض خیابان آنقدر کم بود که بهندرت میشد از بین ماشینها لایی کشید و بچهها و موتوریهای دیگر و دوچرخهسوارها نیز، با بیخیالی این عرضِ کمعرض را طی میکردند و از اینطرف به آنطرف میرفتند. درواقع این خیابانِ محبوب، فقط دو لاینِ باریک و نزدیکبههم داشت؛ لاینی برای رفتگان و لاینی برای شدگان. و تنها راهی که یک موتورسوار میتوانست در آن رخنه کند و سریعتر بهمقصد خود برسد، راهِ باریکِ بین این دو لاین بود که آن هم با این قلمبههای آهنی تزئین شده بود. هر چند شجاع میتوانست از کنار یا بین آنها حرکت کند.
ساکت دوباره تماس گرفت. اما اینبار، شجاع تماس او را رد کرد و نگذاشت بیش از چند ثانیه، صدای موسیقی در گوشش قطع شود. دیگر حوصلۀ صدای ساکت و آن اصرارهای مسخرهاش را نداشت. ساکت آنقدری پخمه بود که نتواند میزان ترافیک و شلوغی خیابان پورواقف را تشخیص بدهد و مثل اینها که با سماجت دکمۀ آسانسور را فشار میدهند تا سریعتر به پایین یا بالا برود، مدام به شجاع زنگ میزد که پس کجایی و پس چه شد و پس بیا و ...
آهنگ را عوض کرد و باز هم عوض کرد. تا رسید به آهنگی که صدای کسی در آن میخوانْد:
" از این صدا تا گوشِ تو شاید فاصله ای نیست، / ولی پراز اتفاقه، پر از اتفاقِ بد بعدِ یه اشتباه خوب / چه خوب اشتباه کردم من، چه خوب …"
چنددَهمتر جلوتر در سمت چپِ شجاع، کوچهای بود که ماشینهایی که در این شلوغیِ دیوانهوار، اعصابشان خُرد میشد، در آن میپیچیدند تا بلکه سریعتر و راحتتر از شر پورواقف خلاص شوند. البته که این میانبُر، حکمِ فرار از چنگالِ گرگ و پناهجویی در آغوشِ کفتار را داشت؛ چرا که خودش سیاهچالۀ تنگ و تاریک و نمورِ دیگری بود که تفاوت چندانی با پورواقف نداشت.
یک ماشین ۲۰۶ سفید و تمیز، بدون اینکه توجهی به آینۀ سمت چپ خود بکند و بدون اینکه راهنما بزند و بدونِ اینکه مکثی بکند، به چپ پیچید تا وارد کوچه شود. البته اینقدری حواسش بود که ماشینی در کنارش نباشد؛ اما آنقدری حواسش نبود که حسابِ یک موتوریِ شجاع و پرسرعت را داشته باشد.
و اینَکْ شجاع، مانند خوانندۀ یک اپرای مشهور در پراگ، فریادِ کُند و نامفهومش در هوا و فضا پیچید و اگر درست فهمیده باشیم، میگفت:
«لععععععنت بههههه اونیییییی که به تو گواااااااهییینامه.....»
موتورِ شجاع مانند تیری که از چلۀ کمان رها میشود و میرود که بخورد به قلب و مرکزِ سیبل، دقیقا خورد وسط دربِ جلو و عقبِ 206 و پس از اینکه شکافی بین آن دو ایجاد کرد، در همانجا متوقف شد. البته فقط موتورِ شجاع در آنجا متوقف شد. خودِ شجاع به همراهِ جعبۀ غذا، در هوا بلند، از روی سقف ماشین رد و بعد هم پخش زمین شدند.
در همینجا صدای شجاع خاموش شد. زیرا خونِ جاری در مویرگهای مغزش، اینک بر روی سر و صورتش جاری شده بود و آن صنوبریشکلِ پُرجنبوجوشِ زیرِ جناقِ سینهاش نیز، از تقلا افتاده بود.
در یک لحظه، تا شعاع چنددهمتریِ منبعِ صدا (صدای فریادِ شجاع و برخوردِ موتور با ماشین)، سکوت و سکونی عجیب حکمفرما شد. حتی صدای جیغ و فریاد ناظمهای مدارس که میگفتند: «خانمم حرکت کن»، «با رعایت نظم بفرمایید کلاس»، «آقای رضایی چرا جفتک میندازی؟ مگه با تو نیستم گوپازو!»، «از جلوووو، نظامممم» و... نیز برای چند ثانیه متوقف شد.
بوی لعنتیِ آن بیستوسهجفت اسنک، تمام خیابان را پر کرده بود. اسنکها، سُسمال و زخمی و تکهتکه، اینور و آنور لَم داده بودند و جعبههای شیک و طرحدار آنها، با صورتْ کف خیابان پهن شده بودند. آسفالتِ داغ و عاصی از تجاوزِ تایرها و کفشها، حال به یک نان و نوایی میرسید. این آسفالتِ قدیمی و پارهپاره، بهجز تُف و روغن و بنزینِ ماشین چیزی نچشیده بود. اما اینک با سخاوتِ اسنکهای خانمِ ساکت، به اوج لذت میرسید. و در میان این رایحۀ سُسِ سرخ و سفید و کالباسِ خمیرشده و داغِ لای نانِ تست، صدای ضعیف ولی شفافی به گوش میرسید.
هندزفریِ خونینِ شجاع که حالا از گوش درآمده و دورِ گوش افتاده و آویزان بود، همچنان میخواند:
"پس بذار اشتباه کنم، / ولی از اشتباهم ساده نگذر / این داستانِ زندگیمه کلی حرفِ توش / گوش بده هرچند دیگه وقتش نیست"
شجاع کف زمین پهن شده بود و تنها چیزی که حس میکرد، بوی غلیظِ اسنک بود و بس. چشمانش صرفا تودهای تار و نامعلوم را میدیدند و گوشهایش هم سوتِ کِشداری را پخش میکردند. در 206 هم هیچ اثری از حیات دیده نمیشد و البته بهگمانم راننده اگر میخواست از ماشین پیاده شود، سوای از اینکه ضربه دیده بود یا نه، فرورفتگیِ وسط ماشین مانع بازشدنِ در میشد.
در همین حال، که شجاع داشت لحظاتِ سختی را میگذراند و هیچ هم بعید نبود که تا دقایقی دیگر فانِ داری را وداع کند، پسرک پانزدهسالهای که تازه از مدرسه فارغ شده بود، رکابزنان بر روی دوچرخۀ سیاهرنگِ اسکاتنامی نزدیک میشد. پسرک از اینکه این هفته نوبتِ صبح بهمدرسه رفته است و میتواند زودتر بهخانه برود و ماکارونیِ چربوچیلِ مامان را بخورد و بعد هم بخوابد و بعدازظهر برود توی کوچه یا خیابان و با رفقایش بازی و وِلگردی کند، بهشدت خوشحال بود و مثل خرسی که به یک استخر پرورشِ ماهی تبعید شده باشد لبخند میزد.
فقط یک چیز کافی بود تا عیشِ پسرک کامل شود و آن هم دیدنِ زری بود. دخترکِ چهاردهسالهای که در مدرسۀ کناریِ مدرسۀ پسرک (حالا که اصرار میکنید میگوییم؛ اسم پسرک سهیل بود.) درس میخواند و آنها یک روز درحالیکه در یک مسیر با هم راه میرفتند، هم را دیده بودند و سهیل سر حرف را باز کرده بود و دخترک هم کمکم یخ خود را آب کرده بود زیرزیرکی لبخند زده بود و الی آخر. در خیابانِ پورواقف این اتفاق، هیچ هم عجیب نبود که مدرسۀ دخترانه و پسرانه نزدیک به هم و حتی چسبیده به هم باشند. و از این دست اصطکاکاتِ عاطفی_احساسی و فراتر از آن نیز زیاد رخ میداد.
خلاصه.
سهیل تا زری را دید که دارد به همان سمتی میرود که خودش میرود، سر خر را کج کرد و بهسمت چپ پیچید. چرا که سهیل در لاینِ سمت راست بود و زری در پیادهروی لاینِ سمت چپ، آرام و رها قدم برمیداشت. یک جفت کفشِ ورزشیِ رنگورورفتۀ زرد و نقرهای داشت و باوجود ناهمگونی با لباسْ فرمِ سُرمهایِ او، چندان هم توی چشم نمیزد. چندسانت از موهایِ طنابوار و بافتهشدهاش نیز از زیرِ مقنعه بیرون زده بودند. و سهیل که گویی چندین سال است عشقِ هجرتکردهاش را ندیده است، به سمت چپ پیچید و در همین حین که فرمان را میچرخاند و تندتر رکاب میزد، فریاد زد: «زرییییییی» و قبل از اینکه زریکشیدنش تمام شود، تکچرخی زد و در همان حال دستی هم برای زری تکان داد و آن را ضمیمۀ لبخندِ شهسوارانهاش کرد.
بیچاره شجاع. بله؛ شجاع. ما بیکار نیستیم که بنشینیم اینجا و رفتارها و احساساتِ احمقانۀ یک پسربچۀ پخمۀ تازهبهبلوغرسیدۀ صورتجوشی را برای شما توصیف کنیم. پرسوناژِ اصلیِ قصۀ ما، شجاع بود. میفهمید چه میگوییم؟ همان پسرِ جوانِ پیک موتوریِ بیچارهای که قرار بود بعد از آن تصادفِ لعنتی، خیلی آرام و ملیح، در میانِ اسنکها و قبل از رسیدنِ آمبولانس جان بدهد و آن آهنگ جذابش هم در پسزمینه پخش بشود و بعد هم تیتراژ بالا بیاید و تمام! که ناگهان سروکلۀ این سهیلِ بیشعور و آن زریِ بیگناه در قصه پیدا شد. پسرکِ شاشوی ازخودراضی! حالا خوب شد؟ فقط میخواستی به فرایندِ مرگِ شجاع سرعت ببخشی؟
باری.
سهیل تکچرخش را زد، اما دیگر با دوچرخ روی زمین نیامد. بلکه وقتی تمام حواسش به زری و هنرنمایی جلوی چشمِ او بود و در نتیجه به چپ پیچید، درواقع واردِ قتلگاهِ شجاع شده بود و وقتی خواست از حالتِ تکچرخ برگردد، چرخِ جلوی دوچرخهاش صاف روی سر و ملاجِ شجاع فرود آمده بود و صدای تَرَکبرداشتنِ جمجمۀ او شنیده شد. حداقل خودش شنید (درواقع جمجمۀ او بهخاطر ضربۀ ناشی از تصادفْ آمادگی تَرَک را داشت و چرخِ دوچرخۀ سهیل، این خُردشدگی را برای او به ارمغان آورد. وگرنه خودمان میدانیم جمجمه به این راحتیها هم تَرَک نمیخورَد). و نهتنها شجاع درلحظه کارش تمام شد و از بارِ دراماتیکِ قصه کاهیده شد، که هندزفریِ خونین ولی سالمِ او هم به فنا رفت و نتوانستیم بفهمیم آخرِ آن آهنگ چه شد؟! میبینید؟ بله. معلوم است که میبینید.
گمان کردید قصه را به همین راحتیها تمام میکنیم و میگذاریم بروید به زندگیتان برسید؟ پس بهتر است نظرتان را عوض کنید.
راستش را بخواهید قضیه برمیگردد به خانمِ ساکت. همان زنِ جوانِ جیغجیغوی اسنکخوار که پدرِ شجاعِ بیپدر را درآورد. حال میخواهیم بگوییم که رانندۀ کور و حواسپرتِ آن 206، کسی نبود جز دخترخواهرِ خانم ساکت که درواقع قصد داشت هرچه زودتر دخترخالۀ خود را از مدرسه بِکَّنَد و به خانۀ خالهاش ببرد تا او را غافلگیر کنند و تولد را شروع کنند. این جشنِ تولد لعنتی که حداقل بهاندازۀ جانِ یک آدمِ بالغ و گردن و دستِ یک پسرکِ نابالغ خرج برداشت، برای تولد نُهسالگیِ مینا، دخترِ خانم ساکت برگزار میشد.
سحر، دخترخواهرِ خانم ساکت که اندکی دیر بهسراغِ مینا رفته بود، باید هرچه سریعتر خود را به خانۀ خاله میرساند. پس بعد از اینکه مینای اَخمالو را از دم در مدرسه سوار کرد، ایدهای ناب و کیهانی به سرش زد! البته جا دارد برای افزایشِ باورپذیریِ قصه، قبل از بیانِ آن ایدۀ ناب (که چیستیِ آن چندان هم دور از ذهن نیست)، به گفتوگویی که میانِ دخترخالهها در آن 206 سفید شکل گرفت بپردازیم.
+ سلام مینای خوشگل من. مدرسه خوب بود؟
- ....
سحرْ حدود شانزده_هفده سال از سنِ خود کاست و گفت:
+ ببینم نمیقای جوابِ من لو بدی؟ سحر باهات قهل میکنه هااا! باشه اصن منم امروز ظهر ناهال نمیام خونتون. قهل قهل قهل.
و بعد نگاهش را از مینا برداشت اما همچنان با زرنگی او را میپایید.
دیگر کمکم اخمها و سگرمههای مینا داشت باز میشد و البته هنوز سعی میکرد آن حالتِ نالاحتی، ببخشید ناراحتیِ خود را حفظ کند تا سحر حساب کار دستش باشد. بعد درحالی که دوباره سعی میکرد با تمامِ قوا ابروهایش را در هم بفشارد و اخم کند گفت:
- تو قرار بود نیمساعت زودتر بیای دنبالِ من. بگو ببینم چرا انقدر دیر کردی؟ همۀ بچهها رفتن خونههاشون و فقط من مونده بودم دم در مدرسه.
و سپس دستهایش را زیر بغلش زد و سرش را با نارضایتی بهسمتِ پنجره گرداند.
+ خب تو منو میبخشی دیگه؟ آجی سحرت توی ترافیک گیر کرده بود و تازشم سر کار بود و تا اومد بیاد یکم طول کشید. حالا تو که نمیخوای آجیت ناراحت باشه؟! میبخشیش دیگه... مگه نه؟
- قول میدی دیگه اگه قرار شد بیای دنبالم دیر نکنی؟
+ بله که قول میدم.
و اینجا یخِ تصنعیِ مینا شکسته شد و با اشتیاق بهسمتِ دخترخالۀ جوانش برگشت و پرسید: «ناهار رو که خوردی بعدش میمونی دیگه؟ مامانت هم اومده؟ میخوایم تا شب کلی بازی کنیم و کارتون ببینیما!»
سحر که میدانست مینا از قضیۀ تولد خبر ندارد، با لبخندی زیرکانه جواب داد: «چی فکر کردی؟ معلومه که میمونم! تازه کلی هم برای بعد ناهار برنامه داریم...»
ناهار؟ این دخترِ جوان روحش هم خبر نداشت چه به سرِ ناهار آمده است و برادرِ کوچکِ مینا و یکی دوتا دیگر از بچههای شیطان و نفهمِ فامیل چه دسته آبی به گل داده اند. و اصلا عجلۀ خانم ساکت هم برای رسیدنِ غذا، برای همین بود که تا دخترخالهها از راه میرسند، غذا آماده باشد و برنامهریزیِ تولد به هم نخورد. و اما آن ایدۀ کذایی که در ذهنِ خلاقِ سحر شکل گرفته بود...
او بعد از اینکه توانست قضیۀ دیرآمدنش را از دلِ مینا در بیاورد، گفت: «خب حالا برای اینکه زودتر برسیم خونه و حسابی غذا بخوریم و بعدشم بازی کنیم، میخوام از یه مسیرِ نزدیکتر ببرمت تا بفهمی دخترخالت چه کارایی که بلد نیست!»
و در همین حین که جوگیر شده بود و میخواست دخترک نُهساله را بیشتر سرِ کِیف آوَرَد، بدونِ اندک نگاهِ کوتاهی در آینههایش، ناگهان به چپ پیچید.....
و یقینا میدانید که بعد هم خوانندۀ درونِ هندزفریِ شجاع، تمام تلاشش را میکرد تا صدایش را بلند کند و بگوید:
"زنده باد اشتباهِ خوبِ تو / کردنیترین اشتباه زندگیت… / وقتِ اینه که بگم اشتباه کردم… / کردنیترین اشتباه زندگیم…" (1)
مسیری دیگر، پایانی دیگر
نکته: داستان تا همان بالا بود و رسماً تمام شد. اما قصد دارم پایانِ غیررسمیِ دیگری برای آن رقم بزنم. پس اگر حوصله و علاقهاش را دارید، به خواندن ادامه دهید. در ضمن شما هر پایانی را که بیشتر دوست داشتید بهعنوان پایانِ اصلی قلمداد کنید و به رسمی و غیررسمی هم کاری نداشته باشید!
تماس خانم ساکت را رد کرد. آخر چیزی تا خانۀ آنها نمانده بود و لزومی نداشت جوابش را بدهد. انداخت در مسیر بین دو لاین. آهنگ را عوض کرد. نه این را نمیخواست. اما خب دیگر پخش شده بود و الان هم چون سرعتش نسبتا بالا بود و ممکن بود هر لحظه کسی در سر راهش قرار بگیرد، دیگر دست به دکمۀ هندزفری نزد و گذاشت آهنگ کارش را بکند. با این حال، آهنگ بدی هم نبود:
"به جز تنت مبادا شقایقی ببویم،،، تو هدیه کن دلی یا رمق به جست و جویم / تو بهترین فریبی که از زمانه خوردم / تو آخرین کلامی که تا ترانه بردم" (2)
بهسمت چپ پیچید. ماشین ۲۰۶ سفیدرنگی را در سمت راست خود دید و تمیزیِ آن و البته دخترِ جوانی که رانندهاش بود، توجهاش را جلب کرد. ناخودآگاه از سرعتش کاست. نگاهی به جلو، نگاهی به ماشین. نگاهی به جلو، نگاهی به پنجرۀ ماشین. نگاهی به جلو، نگاهی به آینۀ ماشین. نگاهی به جلو، نگاهی به تصویرِ دخترِ پشتِ فرمان در آینه.
در این هنگام، هم آینۀ بغلِ ماشین و هم آینۀ اصلی، جذابترین محصولات تولیدشده بهدست بشر نزدِ شجاع بودند. دستانِ ظریف و رنگپریدۀ دختر که دوتایی روی فرمان چسبیده بودند، بهراحتی از پنجرۀ نیمهپایینِ ماشین قابلمشاهده بودند. در آینه میشد دید که دختر چندلحظه یکبار از روی شانۀ راست خود به پایین مینگرد و لبخند میزند و اداها و شکلکهای شیرینی از خود درمیآورد.
در همین حین بود که دخترِ جوانِ رانندۀ ۲۰۶ سفید، به چپ پیچید. و شجاع که تا چند لحظه پیش، بیش از هشتاددرصدِ حواس و توجهاش به همان ماشین و رانندهاش بود، گازدادن را فراموش کرده بود و وقتی دید بیشتر از چندمتر با 206 که قصد کوچه کرده بود، فاصلهای ندارد، به خودش آمد و دوتا ترمز را همزمان با دست و پا فشرد.
تایر عقب موتور روی زمین کشید و شجاع سعی کرد با پاهایش نیز سرعت موتور را بیش از پیش کم کند. تلاشهایش تا حد زیادی نتیجهبخش بود. ترمزهایش باعث شدند موتور در جا بچرخد و نوکِ آن بهسمت چپ برگرد و تنۀ موتور، آنقدری چرخید تا مماس با ۲۰۶ که وسط خیابان و رو به کوچه خشکش زده بود، قرار بگیرد. موتور و ماشین همراستا و همجهت، پس از سروصدایی که ترمزها و فریادهای نامفهومِ شجاع ایجاد کرده بودند، رو به کوچه یخ زدند و مُهر بر دهانِ رانندگانشان کوفته شد.
حالا شجاع، روی موتور، و سحر داخل ماشین، به هم زُل زده بودند. سحر صورتش را به سمت چپ و بالا گرفته بود و طرههای سیاه موهای از زیر مقنعه بیرونزدهاش، به پیشانی عرقکردهاش چسبیده بودند. دختر همانطور با چشمانی بیش از پیش درشتشده، به شجاع خیره شده بود. صورت شجاع، به سمت راست و پایین خیره شده بود. فاصلهای بسیار کم بین دو صورت بود که وقتی سحر شیشۀ ماشین را پایین داد، از قبل هم کمتر شد.
لرزش محوی که ناشی از پشیمانی و در عین حال خوشحالی برای عدم وقوع فاجعه بود، در صورت سحر مشاهده میشد. و در عین حال، لرزشی ناشی از خشم و شیفتگی و خجالت در صورت شجاع که به صورت سحر زل زده بود، دیده میشد. آن چندثانیۀ گِرِهخوردگیِ نگاهها، گویی چندین سال طول کشید. ژرفای دریای چشمانِ سحر آنقدری بیرحم و بلعنده بود که شجاع را بهاین زودیها رها نکند. اما نمیدانیم سحر هم دریای چشمانِ شجاع را کشف کرد یا نه؟!
خلاصه.
این گرهخوردگی دیری نپایید؛ چرا که حواسها به پسرکی پرت شد که خودش درحال دستوپازدن در هوا بود و دوچرخهاش رنگهای روی کاپوتِ 206 را بهفنا داده بود.
.
.
.
(1) اشتباه | بهرام نورایی
(2) شقایق | آرمان گرشاسبی
.
.
بالاخره و با هزار بالا و پایین و فلان، میتوانم بگویم؛؛؛؛؛؛ "پایان"
به تاریخِ 1400/12/02
(دیدید چه زود تموم شد؟ 1400 رو میگم. کمکم داریم پیر میشیم و خبر نداریم.
یه بیت شعر:
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود، کجا رفت، چرا بود و چرا نیست؟)
داستانی دیگر:
ممنون که تا اینجا همراهِ من بودید.
اگه قرار باشه از عدد 1 تا 10 به این داستان نمره بدید، چه عددی رو انتخاب میکنید؟
درصورتی که این داستان رو خوندید و قلبِ کذایی رو هم فشار دادید (یا حتی ندادید)، لطفا عدد نمرۀ مورد نظر خودتون رو در کامنت ها بیان کنید. حتی اگه هیچ حرفی هم ندارید و فقط می خواید نمره بدید مشکلی نداره. مثلا عدد 5 یا 7 یا هر عدد دیگه ای رو تایپ و کامنتش کنید. به همین راحتی توی این فیلدِ پایین می نویسیدش و ارسال رو می زنید و تمام! البته چه بهتر که دلایل و ملاکهاتون رو هم برای این نمره بیان کنید که اگر هم نکردید، طوری نیست.
قصد دارم این سبک نمرهدهی رو توی نوشتههای آتی هم پیاده کنم تا اگر حتی کسی هم حوصلۀ کامنت و نقد و اینا نداشت، یک دورنما و تصویر کلی از رضایت و استقبال مخاطب نسبت به نوشتههام داشته باشم. فقط امیدوارم همراهی کنید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروسک
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوسی که زندگی کردم ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ آقای کریمی