بعدازظهرِ سگی

عزیزجان به جانِ خودت من در آن گرما نمی‌خواستم از خانه بیرون بیایم. اما خودت می‌دانی که. وقتی بنزینِ ماشین تَه می‌کشد باید آن را پُر کنی وگرنه توبیخ می‌شوی. اخلاقِ خانم را مگر نمی‌دانی؟ تا همه چیز کامل و آماده نباشد که بیخیالِ آدم نمی‌‌شود. به خانم گفتم اندکی صبر کن تا هوا کمی خنک تر شود بعد می‌روم ماشین را تا خِرخِره‌اش پر از بنزین می‌کنم و می‌آیم. چه خبر است سر ظهری؟ گفت از کجا می‌دانی شاید تا بعد ازظهر کاری پیش‌آمد که به ماشین نیاز شد! بعد هم کلید را از او گرفتم و در دلم فحش بارَش کردم که چرا خودِ لندهورش با آن همه فیس و افاده در راهِ برگشت از مطب آن را بنزین نکرده است. زنیکه پتیاره. فقط بلد است دستور بدهد. مگر من خون کرده‌ام؟ خب زنیکه در راه که از آن سربالایی ها پایین می‌آیی به یکی از آن پمپ بنزین ها برو و مثل ملکه‌های عقده‌ای دستور بده تا باکِ ماشینت را پُر کنند. تو که از دستور دادن سیر نمی‌شوی!
آخر مجبور شدم خودم به پمپ بنزین بروم. در راه کولر ماشین را زدم و کمی از هوای خنک داخل ماشین لذت بردم. به خودم دلداری می‌دادم که پمپ بنزین چندان هم شلوغ نیست و سریع کارت را می‌کنی و برمی‌گردی. ولی در واقع پمپ بنزین خیلی شلوغ بود. آخر کدام گوساله‌ای آن موقعِ ظهر می‌آید بنزین بزند؟ این همه وقتِ خدا، حالا صاف سرِ ظهر باید برای ورود به این جهنم صف ببندید؟ هر چه هم سعی ‌می‌کردم به درختان خیره شوم و کمی حواس خودم را پرت کنم باز فایده‌ای نداشت.
اما با این همه، وضعیت خیلی هم بد نبود. نسیمِ نسبتا خوبی می‌وزید و درختانِ سبزِ دور و برِ پمپ بنزین هم در اثر باد تکان تکان می‌خوردند. عزیزجان، جانِ من چرا مرا زاییدی؟ الله‌وکیلی چه فایده‌ای برایت داشته‌ام؟ از بچگی که مثل اسب کار می‌کردم که کمر تو و آقاجان زیر بارِ این زندگی خُرد نشود. اصلا نه از کودکی چیزی فهمیدم و نه از جوانی. خب لامذهب‌ها وسایل پیش‌گیری را برای همین مواقع گذاشته‌اند دیگر. خواهرِ بیچاره من را هم که معلوم نیست به چه ننه‌قمری فروختیدش. فقط ای کاش او دیگر مثل من سیاه‌بخت نباشد. باز خوب است که من خانم را پیدا کردم. با اینکه اندکی سلیطه است ولی‌ همیشه دستش برایم به خیر می‌رود. چقدر گردنم درد می‌کند. فکرکنم دیشب که پنکه را روشن گذاشتم کار دستم داده است. همین یکی را کم داشتم.
صفِ دراز پمپ بنزین را بالاخره طی‌ کردم و رسیدم به جایگاه. دیگر فاصله‌ی چندانی با آزادی نداشتم. کارت را وارد دستگاه کردم و رمز‌ را زدم. تا آمدم نازل را بردارم، دیدم دستگاه خاموش شد و همه‌ اعداد و ارقام روی دستگاه محو شد. راستی عزیزجان در زمانِ شما هم برق می‌رفت یا نه؟ فکرکنم در دورانِ شما اصلا آنقدر ها برق نبوده است که بخواهد دائم در رفت‌وآمد باشد.
متصدیِ جایگاه آمد اعلام کرد که برق قطع شده است و احتمالا تا یک ساعت دیگر هم نیاید. می‌دانی عزیزجان؟ دیگر کلافه شده بودم. می‌خواستم سر خودم را بِبُرَم و پرتابش‌ کنم به سمتِ آسمان تا بلکه کمی هوا بخورد و حال بیاید. حالا مانده بودم چه کنم؟ اگر به سمتِ خانه می‌رفتم که ممکن بود ماشین در راه خاموش شود و بر فرضی هم که به خانه می‌رسیدم تحملِ کولی بازی‌های خانم را نداشتم. زبان‌نفهم است دیگر. حالا من هر چه بیایم برایش توضیح بدهم که برق رفت و پمپ بنزین تعطیل شد، نمی‌فهمد که نمی‌فهمد. مجبور شدم در آن گرمای لعنتی صبر کنم تا بلکه برق بیاید و کار را تمام کنم. دیگر باد هم نمی‌آمد و درختان هم وایساده بودند بِرّ و بِر من را نگاه می‌کردند. جایگاه خالی شده بود و فقط من بودم. متصدیان هم رفتند در اتاقشان تا چایی بخورند. آخر کدام عاقلی در آن هوای سگی چاییِ داغ می‌خورد؟ مگر می‌شود؟ تازه برق هم رفته بود و کولر ها هم خاموش بودند. با خودم گفتم حالا که سه ربعی تا آمدن برق وقت هست و متصدیان هم که رفته‌اند چایی بخورند، بگذار یک سیگاری روشن کنیم‌. آخر می‌دانی عزیز جان؛ سیگار که می‌کشی زمان راحت تر برایت می‌گذرد. اما لعنت به همان سیگار.
سیگارم را داخل ماشین کشیدم و پوکه‌اش را به بیرون پرتاب کردم. باورت نمی‌شود!؟ صاف رفت سمت نازل بنزین. سریع آمدم پایین تا بروم با کفِ پا خاموشش کنم که یکهو برق آمد. انگار که چیزی جا گذاشته باشد و آمده باشد بردارد. چند قطره بنزین از نوکِ نازل که همانجا رهایش کرده بودم، شروع کرد به چکیدن.
یادم باشد دیگر شب ها پنکه را روشن نکنم. گردنم بدجوری سرماخورده است.
عزیزجان حالا آنقدرا هم بد نشد. داشتم می‌رفتم سمت تَه سیگارم که آنرا خاموش کنم. اما همان چند قطره بنزین صاف به سمتِ سیگار رفت. حالا آن موقع که من داشتم از گرما بخارپز می‌شدم باد نمی‌آمد؛ صاف موقعی که برق آمد و آن سیگار را پرتاب کردم، باد هم قِرَش گرفت و شروع کرد به وزیدن.
بعد نفهمیدم چه شد. نتوانستم چیزی را ببینم. یک صدای مهیب و بلندی را شنیدم و حرارت شدیدی بدنم را سوزاند. بعد هم صدای ‌آتش‌نشانی و داد و هوار و کولی‌بازیِ متصدیان‌ پمپ بنزین بلند شد.
این گردن‌دردِ من هم از آنجا شروع شد.
عزیزجان حالا مانده‌ام جواب خانم را چه بدهم. فردا می‌خواست با آن ماشین لعنتی به مطب برود‌.
عوضش این بالا، در کنار درختان هوا خوب است. باد هم اندکی می‌وزد و شاخه‌ها را تکان‌‌تکان می‌دهد. اینگونه حوصله‌ آدم هم سر نمی‌رود.
سَرِ آدم باید خوش باشد؛ گور بابای خانم و ماشین.

1400/05/20

Edward Hopper_Gas_1940
Edward Hopper_Gas_1940