داستان | بی‌خوابی

بی‌خوابی به کله‌ام زده است. مثل خرسی که یک زمستانِ تمام را بالای درختی در جنگل کشیک داده باشد خوابم می‌آید و مانند بوفی که در یک سیارۀ همیشه‌شب گیر کرده است، نمی‌توانم بخوابم. این روزها خواب‌های آشفته‌ای می‌بینم. در همان دقایق محدودی که می‌توانم پیوسته بخوابم، همه‌چیز دارد سقوط می‌کند. تمام اطرافم و جزئیات تشکیل‌دهندۀ زندگی‌هایم، با سرعت مشمئزکننده‌ای کوچک و بزرگ می‌شود. بی‌شکل و بی‌وزن می‌شود‌. حالتی ترسناک به خود می‌گیرد که یک جور میل مازوخیستی را در آدم برمی‌انگیزاند. مثل وقتی که دستت زخم است و پس از مدتی تازه دارد یک لایه خشک و کَنده‌شونده‌ای از پوست روی آن را می‌پوشانَد، و تو با وجود سوزشی که برایت به همراه دارد، روی آن را می‌کَّنی. با این کار حس سوزش ایجاد و نیاز خارش برطرف می‌شود. و این حالت را با شدت بسیار بیش‌تر و فراگیرتری در خواب‌هایم حس می‌کنم.

این خواب‌ها و بی‌خوابی‌ها من را می‌برد به سالیانی پیش. که کودکی بودم به‌سان کودک‌های طلسم‌شده‌. و در دل شب، در سالن کوچک خانه، شب‌گردی می‌کردم و شکسته‌های درونم را با ترس می‌چسباندم. بعضی شب‌ها هم قبل از خواب شروع می‌کردم به خطابه سردادن. از چیزهایی می‌گفتم که نمی‌دانم کجا دیده بودم. و اصلا ندیده بودم. و مادر و خواهرم من را می‌گذاشتند آن گوشه و به حرف‌هایم گوش می‌کردند. از آن گوشه، بالش بزرگ و قرمزِ وسط سالن معلوم بود.

یک بار از خانه‌ای شیروانی در یک مکان غریب حرف می‌زدم که مردی روی سراشیبی سقف آن راست ایستاده بود و زیر باران سنگین و آسمان بی‌اعصاب، از جایش جُم نمی‌خورد.

این کابوس ابستره که این روزها دوباره زمزمه‌های بازگشت‌اش را می‌شنوم، اصلاً قابل‌توضیح نیست. یعنی هر چه‌قدر بیش‌تر سعی کنم درباره‌اش حرف بزنم، دارم به ساحت مقدس و شومِ آن توهین می‌کنم و محدوده و وسعت‌اش را تنگ می‌سازم.

این او بود که اول به سراغم آمد. و بعد هم این‌گونه شد که من دنبالش می‌گشتم و رهایش نمی‌کردم. نمی‌توانستم. و هرگاه آن را می‌دیدم، پا می‌شدم و در سالن کوچک خانه‌مان راه می‌رفتم. اغلب در نیمه‌شب‌های تابستان که خیس از عرق خودم را در بستر می‌یافتم و جای چنگ موهایم روی پیشانی‌ام را حس می‌کردم، این رویای سیاه هم خودش را حاضر می‌کرد. اولش از اتاق بیرون می‌آمدم. به اتاق مادرم می‌رفتم و با التماسِ بی‌صدایی به او می‌نگریستم. آن‌قدر بی‌صدا ضجه می‌زدم که سرم می‌خواست بترکد. و من فقط می‌خواستم مادرم بیدار شود. که بعدش چه کند را نمی‌دانم. فقط باید بیدار می‌شد و می‌دید که به او زل زده‌ام. و از طرفی نمی‌خواستم خواب او را بر هم بزنم که اندکی آزرده شود. خواب او همیشه سبک بود. و من احتیاطِ بسیاری به خرج می‌دادم که حتی اندک موجی در جریان هوا ایجاد نکنم تا مبادا او بیدار شود. و این در حالی بود که بزرگ‌ترین آرزویم این بود که او بیدار شود‌.

اندک تحرک و جنبشی در صورت و جسم او، چنان شوقی در من ایجاد می‌کرد که انگار پیشِ پای پیکری بی‌جان زانو زده‌ام و منتظرم تا حیاتی دوباره به کالبدش دمیده شود. و آن تکان یا جنبش کوتاه در آن لحظه، سقف رضایت من را می‌شکافت و سکونِ فوریِ بعد از آن حرکت، کف ناخوشی و ناامیدی من را می‌درید.

این می‌شد که کم‌کم از اتاق او بیرون می‌آمدم و در سالن کوچک خانه برای خودم قدم می‌زدم و زیر لب چیزهایی می‌گفتم و عرق می‌ریختم و لباسم به بدنم می‌چسبید و صورتم خیس از اشک و عرق می‌شد و برای خودم آرام‌آرام می‌ترسیدم. یادم است که دقایق و ثانیه‌ها کِش می‌آمدند و بی‌خوابی مثل سلول‌های سرطانیِ عجولی، تمام وجودم را تسخیر می‌کرد.

آن بالش بزرگ همیشه وسط سالن خانه بود‌. سعی می‌کردم خودم را به آن نزدیک کنم. و انگار برای من تبدیل شده بود به مرکز عالم. تقریبا می‌توان گفت در آن نیمه‌شب‌ها دور آن طواف می‌کردم‌. همان بالش قرمزرنگ و بزرگ. و گهگاهی سعی می‌کردم خودم را نزدیکش کنم و سرم را در گوشه‌ای از آن فرو کنم تا دوباره به عالم کابوس بازگردم. ولی ممکن نبود. حالا کابوس در بالش حلول کرده بود و راهی یافته بود تا در بیداری خود را بر من تحمیل کند. ‌و فضایی بهتر از تاریکیِ سالن و نور خاکستری مهتاب که از پنجره بر کفِ خانه می‌تابید، گیرش نمی‌آمد.

اصلا همه‌اش کار همین بالش بود. همو بود که مدام کوچک می‌شد، و بعد آن‌قدر بزرگ می‌شد که بندبند وجودم را در خودش خرد می‌کرد و مرا نیست می‌کرد و بعد به یک باره کوچک می‌شد و من را در یک فضای بی‌انتها سقوط می‌داد و هستیِ فراگیر و عظیمی به من عطا می‌کرد. این بالش همیشه آن‌جا بود. شاید هم فقط شب‌هایی که من بی‌خواب می‌شدم وسط سالن خانه بود. یا شاید من فقط شب‌هایی بی‌خواب می‌شدم که آن را انداخته بودند آن وسط. ولی بالش همیشه آن‌جا بود. الان هم هست.