داستان | عودِ عید

این ساعات آخر دیگر توانِ ماندن در خانه را ندارم. درمانِ دردِ آدم بعضی وقت‌ها فقط بیرون‌زدن و راه‌رفتن و هضم‌شدن در کوچه و خیابان است. به‌خصوص الان و در این زمانِ نزدیکِ زایشِ سالِ نو.

از چندروز قبل راه‌پیماییِ مردم در خیابان شروع‌ شده است و دست‌فروش‌ها از عصر تا نیمه‌شب بساط پهن می‌کنند و ولوله‌ای در میان‌شان است که فقط مختصِ شب‌هایی است که "شبِ عید" خوانده می‌شود. نه نه. نمی‌توانم در خانه بمانم. از آن روزها و ساعت‌هایی است که هیچ‌کاری من را پابند و سرگرم و آرام نمی‌کند. از میانِ انبوهِ فیلم‌هایی که ندیده‌ام، به هیچ‌کدام میلی ندارم و قصه‌ها و کتاب‌های با نظم و ترتیب چیده‌شده در طبقۀ‌ اتاق نیز، کمکی به رفعِ این خمودگی نمی‌کنند. البته می‌دانم این حس اصلا پایدار نیست و نهایتاً تا فردا صبح دوام آورد. ولی خب این دلیل نمی‌شود که از خانه بیرون نزنم و حرکتی نکنم. حتی مینا و خانواده‌اش هم به‌مسافرت رفته‌ اند و می‌خواهند سال را در هوای مرطوبِ شمال تحویل کنند. مینا تنها دوستِ من در دانشگاه است که بعد از مجازی‌شدنِ آموزش، ارتباطش را با من حفظ کرده است. پس دیگر کسی نیست که به او زنگ بزنم تا با ماشین دنبالم بیاید و باهم به کافه‌ای یا جایی برویم و اندکی راه برویم و از هر دری حرف بزنیم.

حتم دارم همه‌چیز مهیا است تا من بیرون بزنم و بروم به خیابانِ متراکم و شلوغِ مثنوی. حتی هوا هم سرد است. چند روز پیش‌ بود که به مینا اطمینان می‌دادم هوا دوباره سرد می‌شود. اما او که از سرما بی‌زار است، سرمست از این‌ گرمای بی‌حیا و بی‌محل، می‌گفت کور خواندی، چرا که تا پاییز سالِ دیگر، خبری از سرما و سوز و سردیِ هوا نیست.

بله مینا خانم. من هوای این شهر را می‌شناسم. اول جَوگیر می‌شود و از اواسط اسفند، شروع می‌کند به گرم‌شدن. اما بعد از چندی، انگار که خودش از کارش‌ پشیمان باشد و بخواهد دلِ زمستان را به‌دست آورد، دوباره سرد می‌شود و می‌وزد و همۀ آن‌هایی که لباس‌های زمستانی‌شان را زودتر از موعد جمع‌ کرده بودند و با تک‌پوش و پیراهنِ نازک به استقبالِ عید می‌رفتند را، ادب می‌کند. اسفند نمی‌تواند ریشه و خاستگاهِ خود را کتمان کند؛ او فرزندِ زمستان است.

بعید می‌دانم مادر برای بیرون‌رفتنِ من در این ساعت که هنوز هشت نشده است و چیزی هم از شش نگذشته است، اشکالی بگیرد. البته شاید بگوید:«کجا می‌خوای بری دم سال تحویلیه؟» و در همین حد اکتفا کند. او هیچ‌گاه آزادیِ عمل من را محدود نکرده است. پدر هم احتمالا چندان گیر نمی‌دهد. در این شلوغی و رفت‌وآمد، یک بچه‌ی ۷_۶ ساله را هم در مثنوی رها کنی احتمالا اتفاقی برایش نمی‌افتد؛ اما خب من نه بچه هستم و نه ۷_۶ سال دارم. دخترِ ۲۱ ساله به این راحتی‌ها گُم یا ربوده نمی‌شود.

بااین‌حال، برای محکم‌کاری، نباید به آن‌ها بگویم که تنها هستم. متاسفانه آن‌ها می‌دانند که مینا مسافرت است و مجبورم از رُز مایه بگذارم. هم‌کلاسیِ دورانِ دبیرستان که به‌خاطر هم‌محله‌بودن با ما، هم‌چنان گهگاهی رفت‌وآمد و سلام‌علیک داریم.

باچادر بروم یا بی‌چادر؟ بی‌چادر می‌روم ولی باچادر ادامه می‌دهم. این چند ماهی که خودم را ملزم نمی‌دانم همیشه چادر به‌سر کنم، اوقات پدر به‌هنگام بیرون‌رفتنِ من تلخ می‌شود و جواب خداحافظی من را یا نمی‌دهد یا به‌ تکان‌دادنِ سر اکتفا می‌کند. حتی وقتی دستم را با اطوار جلوی او دراز می‌کنم و سرم را با لبخندِ شیطنت‌آمیزی تکان می‌دهم، سرش را برمی‌گرداند و نهایتاً بااکراه و نصفه‌ونیمه، می‌گوید «خداف...» و "ظ" آخر را یا به‌زبان نمی‌آورد یا جوری می‌گوید که قابلِ شنیدن نیست. و من هم می‌گویم «آقای پدر؛ "خداف..." در فرهنگِ لغتِ بنده پیدا نشد. پس فعلا خدانگه‌دارِ شما.»

اشکالی ندارد. اگر دوست داشته باشد می‌تواند تا ابد اوقات خود را تلخ نگه دارد. اما آخرش در اصلِ قضیه تفاوتی ایجاد نمی‌شود. بااین اوصاف، من می‌خواهم امشب چادر به سر کنم. اما این کار را نه‌ به‌خاطر پدر و چشم‌غُرّه‌ و تعصب و غیرتش، که به‌خاطرِ دلِ خودم انجام می‌دهم. و اندکی هم به‌خاطر سرمای هوا. آخر چادر در زمستان و سرما، مثل یک پتوی نازک اما موثر، مانع باد و سوزِ هوا می‌شود. هرچند در تابستان دقیقا کارکِردی برعکس دارد و گرمای هوا را دو چندان می‌کند.

پس برای این که یک وقت فکر نکند ترفندهای تربیتی‌اش نتیجه‌بخش بوده است، چادر را در کیفم می‌گذارم و بعد از این‌که از خانه بیرون رفتم، آن را به‌سر می‌کنم. این‌گونه بهتر است.

عید
عید


مثنوی حتی از آن‌چه فکر می‌کردم هم شلوغ‌تر است. درواقع از نزدیک و وقتی درونِ خروشِ جمعیت قرار می‌گیری، شلوغی و فشار آن را بیش‌تر حس می‌کنی. با ماشین و از درونِ آن، آدم‌ها فقط مثل تصاویرِ متحرکی هستند که هیچ تجسمی ندارند و ملموس هم نیستند. فقط تصویر اند. تصاویری تک‌بُعدی. اما خب وقتی درونِ جریانِ آنان قرار می‌گیری، بُعدهای متفاوتِ آنان بر آدم چیره می‌شوند.

راستش من اصلا همان بُعدی که از درونِ ماشین قابل‌رویت است را هم از یاد برده بودم. مثلا وقتی در تاکسی یا اتوبوس می‌نشستم، تمام مدت به رَوَندگانِ توی کوچه و خیابان خیره می‌شدم. اما حواس و فکرم جایی نبود، جز در میانِ نوت‌هایی که در ذهنم از طریق هندزفری پخش می‌شد. ارزش آدم‌های آن بیرون، حتی از یک عکسِ خاک‌گرفتۀ پوسیده در میانِ آلبوم‌های یک پیرزنِ غریبه‌ هم برای من کم‌تر بود. البته نیاز نیست فقط از دور و در ماشین از آدم‌های اطراف بیگانه و کَنده شده باشی. در میانِ آنان و نزدیک‌شان هم که باشی اما خودت نخواهی، چیزی جُز پیکرهای بی‌جان و غیرواقعی درک نمی‌کنی.

این شد که از لحظه‌ای که از خانه و بعد هم کوچه بیرون زدم و چند دقیقه‌ای راه رفتم و روشنایی‌های مثنوی را دیدم، حسِ یک بازگشت در من زنده شد. چادر را سر کردم. هندزفری؟ گزینۀ خوبی بود. اما برای امشب حتی موسیقی هم نمی‌توانست دردی از من دوا کند و تازه حواسِ من را از هدفی که برایش به این شلوغی آمده بودم، پَرت می‌کرد. پس حتی به خودم اجازه ندادم آن را از درون کیفم دربیاورم که خدای ناکرده من را وسوسه نکند. ماسک؟ آری ماسک را که همیشه قبل از خروج از خانه و سرکردن روسری و جلوی آینه می‌زنم. آخر سخت است که بیرون از خانه تازه بخواهی ماسک بزنی و روسری و یا گاهاً چادرت را مرتب کنی و موهای بازی‌گوشی را که از این‌ور و آن‌ور بیرون می‌زنند را به داخل هُل بدهی. برای همین ماسک را زدم و بعد بیرون زدم.

بوی شب‌بوی این گل‌فروش‌ها قبل از ورود به خیابان هم حس می‌شود. خدا را شکر که هنوز شب‌بو هست. چرا که اگر نمی‌بود، بعید می‌دانم عیدی باقی می‌مانْد. نمی‌دانم چه کسی این اسم را برای این گل‌های کم‌عمر برگزیده است؛ اما من بوی آن‌ها را صبح‌ها هم حس کرده‌ام. و حتی ظهرها.

الان باید بروم سمت پیاده‌رو. از ماشین‌ها باید فاصله گرفت.

این ماسک اذیتم می‌کند. همیشه می‌کرده است. اما امشب حس می‌کنم اگر آن را برندارم، چیز مهمی را از دست می‌دهم و به‌زودی خفه می‌شوم. پس برش می‌دارم. کرونا و مریضی را یک امشب می‌خواهم فراموش کنم. پدر همیشه توصیه می‌کند دو تا ماسک بزنم و خودش هم بعد از سه سال، هنوز که هنوز است دست‌هایش را مدام ضدعفونی می‌کند و ماسک را بعد از استفادۀ اندکی تعویض می‌کند و حواسش جمع است. اما همین پدرِ بهداشتیِ من، تابه‌حال دوبار کرونا گرفته است‌. اما پدر مینا، آن‌چنان که خودش می‌گفت، باوجود این‌که در بدترین و شلوغ‌ترین شرایط هم ماسک نمی‌زند، تابه‌حال در این سه سال مبتلا نشده است. پس من هم مثل پدر مینا و مثل بیش‌ترِ این دست‌فروش‌هایی که پای بساط‌شان نشسته‌ اند و اصلا بعید می‌دانم ماسک به همراه داشته باشند، امشب ماسک خودم را بر می‌دارم و آن را هُل می‌دهم تَهِ کیف و کنارِ هندزفری.

گمان کنم کم‌تر از دو ساعت تا سال تحویل مانده است و اما مردم هم‌چنان درحال خرید و دست‌فروش‌ها در حال فروش اند. پسرها هم که همه‌جا هستند. خیلی از این‌ها همان‌هایی اند که همیشه با موتور کفِ خیابان‌ها را گاز می‌گیرند و ویراژ می‌دهند. اما امشب نمی‌دانم چه بلایی سر موتورهایشان آمده که به پیاده‌رو علاقه‌مند شده اند. الان هم به یک تفاوت جالبی پی بردم. وقتی ماسک می‌زنم، پسرها کم‌تر به من نگاه می‌کنند و خیره می‌شوند. درواقع نگاه می‌کنند، ولی مدت زمانِ نگاه‌شان کم‌تر است. مگر این‌که خیلی پیگیر باشند و به چشم‌های آدم خیره شوند و دنبالِ نگاه را بگیرند تا از جلوشان رد شوی یا رد شوند. اما الان که ماسک ندارم و صورتم پیداست و آمیختگیِ شالِ زردم با سیاهی چادر بیش از پیش جلوه می‌کند، پسران با تمام قُوا و توانِ خود به صورتم زُل می‌زنند. جوری که انگار قرار است از طریق همین یک نگاهِ چندثانیه‌ای که ناچاراً گذرا و موقتی است تمام نیازهای خود را برطرف کنند و صدمِ ثانیه‌ای را نیز از دست نمی‌دهند.

یک بار هم که با مینا در خیابان قدم می‌زدیم و هردو ماسک به‌صورت داشتیم، پسری که از روبه‌رو می‌آمد، کنارِ ما که رسید از سرعتِ راه‌رفتنش کاهید و گفت: «لعنت به اون چشات. اگه دوباره ببینم‌شون کورشون می‌کنم.»

که بعد از آن حرفش حال من بد شد و خدا را شکر که مینا آن‌جا بود تا من را به گوشه‌ای ببرد و بنشاند. پسر حرفش را که زد و رفت، از داشتنِ چشم‌های خودم احساسِ گناه کردم.

حس می‌کنم آدم وقتی ماسک می‌زند، تمام زیبایی چهره‌اش جمع می‌شود در همان دو تا چشم. و حتی اگر کلیتِ چهرۀ آدم زیبا نباشد، چشم‌ها تمام سعی‌شان را می‌کنند که زیبا شوند و اغواگر. ولی وقتی آدم ماسک ندارد، به واقعیت نزدیک‌تر و چهره‌اش حقیقی‌تر است و چشم‌هایش نیز، دیگر نیازی به کور‌شدن ندارند. چون زیبایی پخش است در کل صورت و آن‌گاه احتمالاً کورکردنِ دو چشم کافی و کارساز نیست؛ باید کلِ صورت را با اسید سوزاند.

ما امسال ماهیِ قرمز نگرفتیم. چه می‌گویم؟ حتی سفرۀ هفت‌سین هم پهن نکردیم. یادم می‌آید تا همین چندسال پیش، از اواسط اسفند ما و خاله‌هایم در خانۀ مادرجان جمع می‌شدیم و ابتدا هفت‌سینِ سنتی و ساده و جمع‌وجوری برای او تدارک می‌دیدیم و خانه‌اش را مهیای عید می‌کردیم. و بعد هم با تمام خلاقیتی که داشتیم، برای خودمان هفت‌سین می‌ساختیم. مادرِ من هرسال از همان هفت جامِ شیشه‌ایِ قدیمی استفاده می‌کرد. با این حال سعی می‌کردیم آنان را جوری بیاراییم که متفاوت از سال قبل باشند. ولو با یک رُبّانِ رنگارن و یا یک سینیِ خوش‌رنگ و جدید و یا سیب و سنجد و سمنوی نو و متفاوت. یا سبزه را با شکل و شمایلی جدید می‌رویاندیم و از بذرهای متفاوتی استفاده می‌کردیم. راستی؛ امسال سبزه هم سبز نکردیم.

اما امسال، مادر همان هفت جامِ شیشه‌ای را هم از تَهِ کابینت بیرون نکشید. درواقع شش جام. یکی از آن‌ها سه سال پیش وقتی بعد از عید داشتیم سفرۀ هفت‌سین را جع می‌کردیم، از دست مادر افتاد و شکست. فکر کنم نبودنِ مادرجان هم در این قضیه موثر است. او تا وقتی بود مامان و خاله‌هایم آن‌قدرها هم یخ نبوند و به هر شکلی بود، شبِ عید را دور هم جمع می‌شدند.

اصلا ما که هیچ؛ من در بساطِ همین دست‌فروش‌ها هم هفت‌سینِ زیادی نمی‌بینم. یا حتی نسبت به سالیانِ قبل، آکواریوم‌های کم‌تری در پیاده‌رو آورده اند. انگار شبِ عید، فقط بهانه‌ای است تا کاسب‌ها بیایند و اجناسی که روی دستشان باد کرده است را بفروشند و کاری هم ندارند عید چه هست و چه نیست. هرچند بعضی از آن‌ها عید را دست‌مایه‌ای برای جذاب‌کردنِ محصولِ خود قرار داده اند و از آن استفادۀ مفیدی می‌کنند.

اما تا دلتان بخواهد همه‌جا پر است از لباسِ زیر و رو و خوردنی‌جات و پتو و ظروفِ آشپزخانه و این‌جور چیزها. البته راستش را بخواهید یک زنِ میان‌سالی هم این‌جاست که یک میزِ متوسط برای خودش گذاشته است وسطِ پیاده‌رو و عودهایی با بسته‌های رنگارنگ و متفاوت می‌فروشد. من نمی‌دانستم تنوع عود آن‌قدر بالاست و گویا بیش‌ترِ آن‌ها هم از خارج، وارد می‌شوند و الان هم مردم خیلی این‌طرف و آن‌طرف از عود استفاده می‌کنند. روی بستۀ یکی از آن‌ها هم با فونتِ بزرگی نوشته است Love & Sex و زیرِ این تیتر، زنی مردی را از پشت در یک فضای مِه‌آلودِ صورتی و اروتیک بغل کرده است. نمی‌دانستم عود چنین کاربردهایی هم دارد و مثلا زوج‌ها می‌توانند از آن به‌عنوان یک عنصرِ خوشایند‌کنندۀ فضای دونفرۀ خود استفاده کنند.

چند دقیقه‌ای است همین‌جور این‌جا به این عودها خیره شده‌ام. زنِ فروشنده هم کاری به کارم ندارد و دارد با مردمی که از بو و قیمت و نوعِ عودها سوال می‌کنند، گفت‌وگو می‌کند. واضح است که فعلا نیازی به آن عودهای شبِ زفافی ندارم.

اما آن عودی که عکس شکلاتِ آب‌شده‌ روی بسته‌اش دارد و بالایش نوشته است Le chocolat et ta joie شدیدا من را به خودش جلب کرده است. با این‌که تصوری از بوی عودِ شکلاتی ندارم، اما هرجوری هست باید آن را بخرم.

به زنِ میان‌سال که ماسکِ پارچه‌ایِ پوسیده ولی تمیزی به صورت دارد می‌گویم یک بسته از آن عودها بدهد. در چشم‌های زن رگه‌‌های سرخ‌رنگِ نازکی با فاصله از هم جاگیر شده اند. شاید مالِ خستگیِ ناشی از کار است یا شاید هم مربوط به سروکار داشتنِ بیش از حد با دنیای عودها. به‌هرحال بستۀ عود را بدونِ پلاستیک، از او می‌گیرم و پول را می‌دهم و به راهم ادامه می‌دهم.

اصلا چطور است یک دانه ماهی هم بخرم؟ هان؟

درست است امسال هفت‌سین نداریم و کم‌تر از دَه ماه از رفتنِ مادرجان می‌گذرد و مادر هنوز حوصلۀ این کارها را ندارد و احتمالا نخواهد داشت؛ اما دلم نمی‌آید یکی از این ماهی‌های فِرز و کَلَک‌ را چندروزی به خانه نیاورم. هرچند هیچ‌وقت با دنیای حیوانات ارتباط نگرفته‌ام، اما قول می‌دهم خودم به او، اگر دوام آورد و زنده ماند، رسیدگی کنم و آبش را هر از چندگاهی قبل از کِدِرشدن، عوض کنم. در این‌ یک تیکه که خبری از آکواریوم و ماهی نیست.

در اوایلِ خیابان چندتایی تا دیدم. ولی خب آن موقع قصد خرید نداشتم. یکی باید آن‌جا باشد. اولِ آن کوچۀ نسبتا تاریک که چندان هم شلوغ نیست. همان که پسرکی کنارش در خود فرو رفته است و انگار سرمای بی‌خبرِ امشب بدجوری غافل‌گیرش کرده. آکواریومش کوچک است و ماهی‌های کوچک و بزرگِ زیبایی دارد. تازه دستگاهِ اکسیژن هم ندارد. بالای آکواریوم نیز تخته‌چوبی‌ گذاشته است و تُنگ‌های گِرد و کوچکی روی آن چیده است. شیشۀ بعضی از تنگ‌ها موج‌دار است و گاهاً حباب‌های کوچکی در اطرافِ آن وجود دارد؛ پیداست چندان دقتی در شکل‌دادن به آن‌ها صرف نشده است. اما با این‌حال، برای یک ماهیِ کوچک و بازی‌گوش که به‌تنهایی در آن سلطنت کند، جذاب و کامل است.

تابه‌حال ندیده بودم کسی‌ با پیک‌نیک آن هم به این صورت خودش را گرم کند. حتما سرما بدجوری اذیتش می‌کند که پیک‌نیک را جلوی پایش گذاشته است.

+ سلام. خب چرا کاپشنی چیزی همراه خودت نیوردی؟ خطرناک نیست این‌جوری پیک‌نیک رو جلوی پات روشن کردی؟

از برخوردِ من جا خورد. فکرش را نمی‌کرد دختری چادری، آن هم به این شکل و بدون مقدمه و خودمانی با او حرف بزند و سوال کند. خودش را جمع‌وجور کرد و پیک‌نیک را اندکی از خودش دور کرد و گفت:

_ خب من نمی‌دونستم انقدر سرد می‌شه... راستی سلام. آخه من تازه امروز این ماهی‌ها رو آوردم. یعنی قرار نبود امسال اصلا چیزی بفروشم ولی خب امروز صبح تصمیم گرفتم دوباره بساط پهن کنم. ولی فکر نمی‌کردم انقدر سرد بشه‌. خیلی سرد شد.

بعد از این‌که حرف زد سکوتی برقرار شد. سکوت فقط بین من و او و ماهی‌ها بود. وگرنه صدای فریادِ دست‌فروش‌ها و همهمۀ محوِ مردم و بوق ماشین‌ها، با نوسانی پیوسته هم‌چنان به‌گوش می‌رسید. هرچند کم‌کم روبه‌زوال می‌گذاشت؛ چون چیزی به سال تحویل نمانده است و بیش‌تر مردم هم دوست دارند در این زمان، در خانه باشند. ولی به نظرم باید در این رسم تجدیدِ نظر شود.

اندکی به آکواریوم خیره شدم. ماهی‌ها با بی‌قیدی در این آکواریوم کوچک که حدود نیم‌متر طول داشت، بالا و پایین می‌رفتند. پسر حالا زیرچشمی من را می‌پایید و نمی‌دانست باید چه کار کند و هیچ ایده‌ای برای چیستیِ حرکتِ بعدیِ من نداشت و با این حال تلاش می‌کرد واکنشِ مناسبی را در ذهن خودش بچیند و آماده کند. او روی یک سبدِ چوبیِ واژگون نشسته بود‌. یک سبد چوبی‌ دیگر هم آن گوشه افتاده بود. بدون آن‌که به پسرِ سرمازده چیزی بگویم، رفتم و آن را برداشتم و در آن سمتِ آکواریوم واژگونش کردم.

هوا برای من چندان سرد نبود. زیرِ چادر یک ژاکتِ بلند و گرم پوشیده بودم و برای همین می‌توانستم چادرم را بردارم. کسی چه می‌داند؟ شاید دلیلِ اصلیِ چادرسرکردنِ من در این ساعاتِ منتهی به پایانِ سال، گرمابخشیدنی هرچند اندک، به این پسر باشد که دست‌هایش خشکی زده اند و لباسِ نازک و پاییزی‌اش نمی‌تواند او را از سرما مصون سازد. پس قبل از این‌که بنشینم، چادر را از سرم برداشتم و به سمت پسر که حالا مثل مسحورشدگان به من و حرکاتم خیره شده بود، رفتم و چادرم را روی شانه‌هایش و دور گردنش انداختم. جوری که بیش‌ترِ بدن او را پوشش می‌داد و احتمالا تاثیرِ سرمای باد را کاهش می‌داد. بعد هم رفتم نشستم روی سبدِ واژگون. از پسر پرسیدم:«می‌تونم این یک ساعتی که به سال تحویل مونده رو اینجا بمونم؟ تو که نمی‌خوای بری خونه؟ مزاحمت که نیستم؟»

او که دیگر فهمیده بود من آمده‌ام که نروم و پیشش بمانم، گفت: «نه من جایی نمی‌رم. برام فرقی نداره سال رو کجا تحویل کنم، یا اصلا تحویل کنم یا نکنم. فقط می‌خوام این ماهی‌ها رو با این چندتا تنگ بفروشم. شما هم تا هر وقت دوست داشتی می‌تونی این‌جا بمونی. راستی خودتون که سردتون نیست؟ خیلی ممنون بابتِ چادر.»

+ من سردم نیست بذار پیش خودت باشه. میگم میشه منم کمکت کنم توی فروشِ اینا؟ با همین تور باید بگیریشون دیگه مگه نه؟ منم می‌خوام خونه نرم. می‌خوام ببینم چه‌جوریه که سال رو توی خیابون و کنار این ماهی‌ها جدید کنم. این همه سال توی خونه بودم و کنار خونواده و روبه‌روی تلویزیون. امسال می‌خوام توی خیابون باشم.

پسر چادر روی شانه‌هایش جوری جابه‌جا کرد که نیفتد و دور بدنش را پوشش بدهد. کم‌کم یخش داشت آب می‌شد. هم یخِ خجالتش و هم یخی که سرمای هوا در بدنش ایجاد کرده بود. بعد تورِ کوچک ماهی‌گیری را برداشت و گفت: « یکی از ماهی‌ها رو انتخاب کن تا یادت بدم چجوری باید ماهی بگیری.»

من یک ماهیِ کوچک و کشیده را که قرمزیِ بدنش با رگه‌های صدفیِ زیبایی ترکیب‌شده بود، انتخاب کردم و او از بالای آکواریوم با یکی دو حرکت آن را برایم گیر انداخت و بالا آورد. ماهی داشت بالا و پایین می‌پرید و جان می‌داد برای همین با هیجان و اعتراض فریاد زدم: «چیکار داری می‌کنی؟ کشتیش!»

و اما او با لب‌خندی از روی خیال‌جمعی تور را دوباره در آب فرو کرد و ماهی مثل این‌که هیچ اتفاقی نیفتاده است و انگارنه‌انگار لحظاتی قبل داشت جان می‌داد، در آب شنا کرد و در میانِ دیگر ماهی‌ها شروع به لولیدن کرد.

بعد هم تور را به سمت من گرفت. آن را گرفتم و به او گفتم یک ماهی انتخاب کند تا سریع‌تر از آن‌چه که فکرش را بکند، آن را برایش بگیرم.

ماهی‌ای که او انتخاب کرد، بزرگ‌تر از مال من بود و به‌جای رگه‌های صدفی‌رنگ، رگه‌های سیاه بر بدن داشت. ولی به اندازۀ ماهیِ من زیبا بود. یکی دو بار سعی کردم او را بگیرم و تا او را در تور گیر انداختم، در آب پیچشی به خود داد و به سمتِ پایین شنا کرد و من هم هول شدم و تور از دستم رها شد. اینجا جیغِ کوتاهی کشیدم و پسر نیز خندۀ کم‌صدایی سر داد و با یک تورِ دیگر که پشت وسایلش گذاشته بود آن تور را از کفِ آکواریوم بیرون کشید.

بعد دوباره بی‌صدا نشستیم. و بادِ نیمه‌سرد هم‌چنان می‌وزید. آن را می‌پسندیدم. و تازه از وقتی چادرم را به پسر داده بودم، خنکای باد را بهتر از قبل حس می‌کردم. هم سردم بود، و هم جوری سردم نبود که اذیت بشوم و لرزه بر بردنم بیفتد.

پسرِ ماهی‌فروش، نگاه‌هایش را از من می‌دزدید و آن موقع هم که به من ماهی‌گیری یاد می‌داد، لب‌خندِ محوی بر صورت داشت.

_ این چادرت... راستی که بوی خوبی میده.

+ آره منم بوی اون عطر رو دوست دارم. به‌خصوص وقتی‌‌ چندساعت می‌مونه خیلی خوش‌بوتر می‌شه. راستی... تو فندک داری؟

از جایش بلند شد و دستش را در جیبِ شلوارش کرد و پس از لحظه‌ای گشت‌وگذار در آن، فندک را به سمتم دراز کرد.

بستۀ عودِ شکلاتی را از توی کیف‌ام در آوردم و یکی از عودها را با احتیاط بیرون کشیدم. عود را داخل یکی از تنگ‌های خالی و موج‌دار گذاشتم و فندک را روشن کردم. پدر زنگ می‌زد. گوشی را خاموش کردم. چیزی به تحویل سال نمانده بود. بوی شکلاتِ دودآلودِ عود، دور و اطرافِ من و پسر و ماهی‌ها را برداشته بود. بوی عود... عودِ عید.

عود
عود


دو_سه روز قبل از پایانِ آخرین‌ ماهِ آخرین سالِ قرن

آخرِ سالِ خوب و آغازِ قرنِ خوب‌تر و واقع‌گرایانه‌ای رو براتون آرزو می‌کنم



چند داستانِ دیگر:

https://vrgl.ir/4iN6C


https://vrgl.ir/oQzLW


https://vrgl.ir/65lth



اگه قرار باشه از عدد 1 تا 10 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب می‌کنید؟

درصورتی که این داستان رو خوندید و قلبِ کذایی رو هم فشار دادید (یا حتی ندادید)، لطفا عدد نمرۀ مورد نظر خودتون رو در کامنت‌ها بیان کنید. حتی اگه هیچ حرفی هم ندارید و فقط می‌خواید نمره بدید مشکلی نداره. (چه بهتر که دلایل و ملاک‌ها و مدارکتون رو هم برای این نمره بیان کنید که اگر هم نکردید، طوری نیست.)