بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا بصورت ابرقدرتی بلامنازع در جهان ظهور نمود که ادعا می کرد به تنهایی قادر است با تمام قدرتهای جهان درگیر شده و در هر جنگی پیروز شود.
در برابر آمریکا هم البته ابرقدرت دیگری در شرق ظهور کرد که همان اتحاد جماهیر شوروی بود. لذا نظام بین الملل و جهانی در راستای تقابل این دو ابرقدرت شکل گرفت. برخی کشورها به اقمار آمریکا بدل شده و برخی هم اقمار شوروی گشتند.
آمریکا و شوروی هرگز بطور مستقیم نجنگیدند. بطور کلی شیوه کشمکش این دو به اینصورت بود که شوروی با نفوذ نرم خود برخی جوامع جهان سوم که بطور سنتی مستعمرات قدرتهای غربی بودند را به سمت انقلاب و برقراری حکومت سوسیالیستی هدایت می نمود. و البته پس از انقلاب هم از حکومت های سوسیالیستی نوظهور حمایت های اقتصادی و نظامی و مستشاری و غیره می نمود.
در مقابل، آمریکا معمولا از طریق حمایت از حکومت ها و دولت های ضد کمونیستی و ضد سوسیالیستی و همسو با آمریکا به مصاف شوروی می رفت. در بسیاری از موارد این حمایت های آمریکا حتی تا مرحله مداخله نظامی مستقیم هم پیش می رفت.
مداخله مستقیم نظامی توسط آمریکا در دو نقطه به اوج خود رسید. اول در جنگ کُره بود که در نتیجه مداخله مستقیم چین، به عقب نشینی نظامی آمریکا و پذیرش آتش بس انجامید. در آن مقطع چین فاقد هر گونه سلاح هسته ای بود و از نظر سایر تجهیزات هم با توان صنعتی آمریکا همتراز نبود. اما پیشروی نیروهای آمریکایی در نزدیکی مرز چین، آنهم در شرایطی که حکومت نو پای جمهوری خلق چین نگران مداخله آمریکا در حمایت از ارتش تایوان بود باعث شد تا رهبران چین ترجیح دهند زمانی با آمریکا درگیر شوند که هنوز موقعیتش در شبه جزیره کره تثبیت نشده بود. و مداخله کردند و پیروز شدند.
آمریکاییها فرض را بر این گذاشته بودند که کمونیست ها موجوداتی عقب افتاده و مفلوکند که هرگز توان هیچ پیشرفتی در عرصه فنی و تکنولوژی را ندارند. لذا با دیدن جت های چینی که هواپیماهای آمریکایی را در نبردهای هوایی مغلوب می نمودند بسیار شوکه شدند. بنابراین ارزیابی نهایی آمریکاییها این بود که کمونیست ها را دست کم گرفته اند و باید خود را در عرصه صنعت و تکنولوژی نظامی تقویت نمایند.
آمریکاییها تلاش کردند شکست خود در جنگ کره را به دست فراموشی بسپارند، بطوری که جنگ کره به جنگ فراموش شده معروف شده است. در عوض آمریکاییها تصمیم گرفتند پیوندی میان صنایع آمریکایی و قدرت نظامی خود برقرار نمایند که بعد از نطق معروف ژنرال آیزنهاور به «مجتمع نظامی-صنعتی» معروف شد.
بعد از کره نوبت ویتنام بود. اینبار آمریکاییها با تمام توان نظامی و صنعتی خود به جنگ علیه کمونیست های ویتنامی رفتند.
ایندفعه به راستی هر آنچه داشتند به میدان آوردند و حقیقتا تصور می کردند پابرهنه های ویتنامی قادر به مقابله با بمب های ناپالم آمریکایی نخواهند بود.
اما با کمال تعجب پس از تحمل دست کم 50 هزار کشته و همچنین از دست دادن ذخایر انبوه طلا و خالی شدن خزانه آمریکا، نهایتا ویتنامی ها پیروز شدند و آمریکا در جنگ شکست خورد.
شکست آمریکا در جنگ ویتنام یک نقطه عطف در تاریخ جهان بود. جنگ ویتنام یکی از مهمترین کاتالیزورهای بروز و ظهور نولیبرالیسم در جهان بود. بعلاوه، پس از جنگ ویتنام دکترین نظامی آمریکا تغییری اساسی نمود.
جنگ ویتنام ثابت کرد که ارتش استعماری و امپریالیستی آمریکا ناتوان از مداخله مستقیم نظامی در جوامعی است که عزم ملی برای جنگیدن داشته باشند. به همین علت، دکترین نظامی آمریکا از مداخله مستقیم به همان شیوه ای تغییر نمود که با عنوان «ژاندارم های منطقه ای» شناخته شده است.
به اینصورت که به جای مداخله مستقیم، آمریکاییها تلاش کردند در هر منطقه ای یکی از متحدان خود را طوری تقویت کنند که در صورت نیاز، توان درگیری و جنگیدن در جهت حفظ منافع آمریکا را داشته باشد. یعنی در حقیقت استراتژی جدید به اینصورت بود که در برابر نیروهای ملی ضد آمریکایی و ضد امپریالیستی، نیروهای ملی همسو با آمریکا و امپریالیسم ایجاد شوند.
دقیقا در همین مقطع بود که سیاست آمریکا در جهت تقویت ارتش شاهنشاهی ایران قرار گرفته و سیل تجهیزات و تسلیحات درجه یک آمریکایی و غیر آمریکایی به سوی ایران روانه شد.
چیزی که این برنامه را تسهیل می نمود افزایش قیمت نفت بود. بدهی بسیار بالای آمریکا که در اثر هزینه های جنگ ویتنام به بار آمده بود، موجب شد تا مقادیر انبوهی از دلار آمریکا در بانک های مرکزی کشورهای مختلف جهان انباشته شود. آمریکاییها به دنبال راهی برای بازیافت این دلارها بودند تا از سقوط ارزش دلار جلوگیری نمایند.
توافقی با کشورهای اصلی تولید کننده نفت موجب گردید تا نفت تنها با دلار آمریکا مبادله شود. افزایش قیمت نفت موجب شکل گیری تقاضای انبوه برای دلار آمریکا گشته و همچنین سرازیر شدن تسلیحات و کالاهای آمریکایی به کشورهای نفت خیز مانند ایران و عربستان موجب بازیابی این دلارها در خزانه داری آمریکا می شد.
این چرخه دلار موجب می گردید تا بانک های مرکزی کشورهای جهان به این سمت هدایت شوند که مازاد دلارهای خود را مصروف خریداری اوراق قرضه خزانه داری آمریکا نمایند، که همین مطلب تا به امروز به آمریکا امکان داده کسری بودجه عظیم خود را بدون سقوط ارزش دلار تامین نماید.
به هر حال مجموعه این عوامل موجب شکل گیری اتحادی استراتژیک میان شاهنشاهی ایران و ایالات متحده آمریکا گردیده بود.
این نظم و اتحاد استراتژیک برقرار بود تا اینکه نولیبرالیسم کمی بیشتر در آمریکا قوت گرفت و با انتخاب جیمی کارتر دموکرات، سیاست خارجی آمریکا در جهت گسترش دموکراسی در کشورهای متحد آمریکا قرار گرفت. هدف اصلی از این سیاست مقابله با نفوذ نرم شوروی بود. اما اجرای این سیاست در ایران موجب زبانه کشیدن شعله های انقلاب و سقوط حکومت شاه گردید.
این مطلب در حقیقت نتیجه تغییر ماهیت نظام سیاسی اجتماعی آمریکا بود که از ملی گرایی به نقیض آن، یعنی نولیبرالیسم تبدیل می شد. در ادامه این تغییر، متحدان آمریکا هم ناچارا باید نظام ارزشی جدیدی را می پذیرفتند که دیگر ماهیت ملی نداشت. در نظم جدید، حفظ ظاهر اهمیت بسیار زیادی داشت و لذا ژست حمایت از حقوق بشر آنچنان پر اهمیت می شد که حتی بزرگترین خدمتگزاران به منافع آمریکا می توانستند براحتی قربانی شوند. تفاوتی نمی کرد شاه ایران باشد یا ژنرال پینوشه در شیلی.
اما با وقوع انقلاب، کار از دست آمریکاییها در رفت. بعد از انقلاب، نیروهای غربگرا در ایران در موضع ضعف قرار گرفتند، اما تنها غربگراها نبودند که از دور خارج شدند. عده ای هم طرفدار شوروی بودند که همان ابتدا قلع و قمع شدند، و عده ای هم نیروهای ملی حقیقی بودند که اکثرا از قشر مذهبی بوده و عموما سرشان به مشکلات داخلی مانند جنگ و مسایل معیشتی عمومی گرم شد. یعنی کار از دست همه در رفته بود.
شخص امام خمینی نگاه تنها فردی بود که توان هدایت و رهبری توده های وسیع ایرانیان را داشت. نگاه او ملی گرایانه و در عین حال فراملی بود. همین نگاه اخیرا توسط رهبری با عنوان «درون زایی و برون گرایی» مجددا مطرح شده است. یعنی با تکیه بر توانایی های داخلی، به سمت هدایت نیروهای فراملی و منطقه ای و حتی جهانی حرکت کنیم.
بعد از رحلت امام این نگاه کلان از دست رفت. خصوصا که اندکی بعد، شوروی هم از پاشید و جهان تک قطبی آمریکایی پدیدار شد.
در آن مقطع، تفکر جدیدی در کشور قدرت گرفت که معتقد بود برای بیمه کردن نظام باید منافع غرب را به منافع نظام گره برنیم.
آیت الله هاشمی در راس این تفکر بود و بعبارت دیگر برنامه این بود که از طریق احیای اتحاد استراتژیک ایران و آمریکا، دوباره به همان نظم قبل از انقلاب برگردیم. یعنی رساندن انقلاب ایران به مرحله تُرمیدور.
آیت الله هاشمی برای گرم کردن روابط ایران با غرب تلاشهای زیادی نمود. تا جایی که حتی صحبت هایی از قطع حمایت از فلسطین و حزب الله هم مطرح شده بود. اما با این وجود، پاسخ سرد و بی میلی آمریکا نسبت به برقراری رابطه دوستانه با ایران، موجب شد تا رویای آیت الله هاشمی به واقعیت نپیوندد.
از آنزمان تا امروز همواره دو گرایش سیاسی و تفکر و دیدگاه رقیب در ایران مشغول کشمکش بوده اند.
یک دسته معتقدند اقدام ایرانیان در اشغال سفارت آمریکا موجب شده آمریکاییها خیلی ناراحت شوند و دلشان بشکند! لذا ما باید به هر قمیتی شده این ناراحتی را از دل آنها در آوریم تا بتوانیم مجددا به جایگاه سابق خود بعنوان متحد استراتژیک آمریکا و ژاندارم منطقه ای باز گردیم.
در راستای همین طرز فکر، سید محمد خاتمی در دوران ریاست جمهوری خود از «گفتگوی تمدن ها» صحبت کرده و در مصاحبه ای با شبکه سی ان ان آمریکا، پیامی برای «ملت بزرگ و متمدن آمریکا» فرستاد و از اشغال سفارت آمریکا در ایران ابراز ندامت و پشیمانی نمود.
و پاسخ آمریکا هم اشغال افغانستان و سپس برنامه ریزی برای حمله و اشغال ایران بود، که البته موقتا به تعویق افتاد تا ابتدا کار عراق یکسره شود و بعد از سه طرف جنگ علیه ایران آغاز شود.
گفته می شود سید محمد خاتمی نامه ای برای رئیس جمهور وقت آمریکا، یعنی جرج بوس پسر فرستاد و پیشنهاد کرد ایران تمام خواسته های آمریکا را، از انحلال حزب الله لبنان تا به رسمیت شناختن اسرائیل و حضور دائمی آمریکا در عراق و افغانستان و غیره، بپذیرد و در مقابل آمریکا هم نظام ایران را به رسمیت شناخته و سفارتش را در ایران بازگشایی نموده و تحریم هایش علیه ایران را ملغی کند. و اینطور که نقل شده، جرج بوش نامه خاتمی را مچاله کرده و در سطل زباله انداخت.
از آنسو، دسته دیگری این واقعیت را دریافته اند که جهان تغییر کرده. آمریکا دیگر به دنبال ژاندارم های منطقه ای نیست و در دنیای تک قطبی و نظم نوین جهانی آمریکایی، نه تنها اجازه ژاندارم شدن به هیچ کشوری داده نمی شود، بلکه هر کشوری که ظرفیت تبدیل شدن به قدرت منطقه ای را داشته باشد باید تضعیف و تجزیه گردد.
متاسفانه دسته اول به دلیل بهره مندی از حمایت رسانه های غربی و غربگرا، چنان نفوذی در افکار عمومی پیدا نموده که حتی بخش اعظم نیروهای ملی همچنان تصور می کنند اگر ایرانیان از آرمانهای استقلال طلبانه دست برداشته و سروری و آقایی آمریکا را بپذیرند، می شود مجددا به همان نظم قبل از انقلاب بازگشت.
نکته اینجاست که اگر چنین دیدگاهی درست بود، قطعا در همان مقطع ریاست جمهوری آیت الله هاشمی این اتفاق افتاده بود. عاملی که جلوی این اتفاق را گرفته فشارهای نیروهای انقلابی یا به قولی تندرو و غرب ستیز داخلی نبوده. چون در زمان ریاست جمهوری آیت الله هاشمی هیچ نیرویی توان به چالش کشیدن رئیس جمهور وقت را نداشت. بلکه عدم تمایل آمریکا و هدفگذاری های جدید آمریکا با توجه به منافع و مصالح جدید هیئت حاکمه این کشور بوده که مانع از تحقق این آرزو گشته.
با این وجود، اکثر روشنفکران و حتی نخبگان سیاسی در ایران، چه از طیف اصلاح طلب و چه اصولگرا، با کندذهنی مثال زدنی و عجیبی از درک این واقعیت عاجز بوده اند. لذا تلاش برای آشتی و دوستی با آمریکا تا این لحظه هنوز که هنوز است ادامه دارد.
در عین حال، این سوء تفاهم و تحلیل غلط از سوی نخبگان سیاسی در ایران یکی از قدرتمندترین ابزارهایی بوده که آمریکاییها برای تحقق منافع خود استفاده نموده اند. به اینصورت که همواره وانمود کرده اند به دنبال حل منازعه با ایران هستند اما انتظار دارند طرف ایرانی حُسن نیت خود را ثابت نماید. و طرف ایرانی هم برای اثبات حسن نیت خود امتیازات عجیب و غریبی به آمریکاییها داده که تا حد وطن فروشی و خیانت محرز هم پیش رفته. بارزترین نمونه آن، توافق برجام و مجموعه سیاست های دولت تدبیر و امید بوده است.
باور جریان غربگرا این بوده که چه اهمیتی دارد اگر امتیاز بدهیم و وطن فروشی کنیم، اما در مقابل حمایت آمریکا از نظام جمهوری اسلامی را بدست آوریم و به این ترتیب نظام را بیمه کنیم؟ هر چه خواستند بدهیم برود، اگر هم کسی اعتراضی کرد پشتمان به آمریکا گرم خواهد بود.
غافل از اینکه پشتشان به آمریکا گرم نخواهد بود!
هدف آمریکا از مطالبه این امتیازات چیزی نبوده و نیست مگر تضعیف ایران تا حدی که بتواند نهایتا به سرنوشت لیبی دچار شود.
یعنی هدف آمریکا حل منازعه با ایران نیست، بلکه هدف مهار ایران است. یعنی نهایتا باید تهدیدی به اسم ایران، حتی بصورت بالقوه هم وجود نداشته باشد. یعنی تفاوتی نمی کند چه دولتی و با چه سیاستهایی و با چه نوع روابطی با آمریکا بر ایران حکومت کند. در هر صورت با قدرتمند شدن ایران، همیشه این احتمال هست که این کشور از مدار آمریکا فرار کرده و به تهدید و رقیبی جدی در برابر آمریکا و غرب تبدیل شود. لذا باید به هر قیمتی شده از قدرت گرفتن و پیشرفت آن جلوگیری شده، و در مطلوبترین حالت شرایطی ایجاد شود که موجب تجزیه و نابودی کامل ایران شود.
این قاعده تنها معطوف به ایران نیست؛ همین سیاست در مورد روسیه و چین هم اعمال می شود. هر کشوری که ظرفیت تبدیل شدن به قدرتی منطقه ای یا جهانی را داشته باشد تهدیدی است علیه نظم نوین تک قطبی آمریکایی.
این وضعیت جدیدی است که طرفداران دوستی با غرب و آمریکا از درک آن عاجز بوده و نتیجتا تمام این هزینه ها و گرفتاری ها را برای کشور ایجاد کرده اند، که تنها یک قلمش توافق ننگین برجام است.
گذشت آن دورانی که ایالات متحده آمریکا، ایرانیان را بعنوان سگ دست آموز خود می پذیرفت. در دنیای امروز نتیجه دم تکان دادن برای آمریکا نه دست نوازش کدخداست و نه دریافت کردن ته مانده غذای او. بلکه سیاست جدید کدخدا سر به نیست کردن سگ های سابق است، مبادا که روزی هار شوند و پاچه اش را بگیرند. کدخدا شهرنشین شده و دیگر سگ گردن کلفت نمی خواهد. بیشتر، سگ های کوچک و تزئینی را ترجیح می دهد که برای زندگی آپارتمان نشینی هم مناسبترند. اگر بتوانند ایران را سر ببرند، از رحِمش چند توله سگ کوچک بیرون خواهد جهید که می شود از همان روز اول دست آموزشان کرد.
و اتفاقا بخش اعظم اپوزیسیون برانداز و بخشی از غربگرایان داخلی تمام دغدغه و تلاششان همین است که یکی از همان سگ های تزئینی و قلاده به گردن باشند که بر تکه ای از خاک «ایران سابق» (بر وزن شوروی سابق) مسلط شده و برای ارباب دم تکان خواهد داد.
این مطلب ادامه دارد...