مثل آلیس باشید | درس‌هایی که یک شخصیت خیالی برای ما دارد

جاش کوهن استاد نظریه‌های ادبی مدرن در دانشکده‌ی گلداسمیت لندن است. او همینطور روانشناس است و مشاوره می‌دهد. او نویسند‌ی چند کتاب از جمله زندگی خصوصی: چرا در تاریکی مانده‌ایم است. مقاله‌ای که در ادامه می‌خوانید، با قلم آقای کوهن در 19 مارس 2021 در سایت گاردین منتشر شد.


آیا داستانی خیالی می‌تواند به ما کمک کند تا زندگی بامعنی‌تری داشته باشیم؟ به این فکر کنید که افلاطون -براساس نسخه‌ی خیالی سقراط[1]- حرف‌هایش را بیان می‌کرد یا هومر به جای خطابه‌خوانی، با داستان‌هایی تحریک‌کننده انسان‌ها را سرگرم‌ کرد.

شاید ما را سرگرم کنند اما چیزی در مورد اینکه چطور زندگی کنیم به ما نمی‌گویند، درست است؟ چطور یک شخصیت خیالی، چیزی بی‌جسم که تنها در سطح کلمات موجودیت دارد، می‌تواند چیزی بامعنی برای مشکلات جدی ما در زندگی روزانه داشته باشد؟

اگر سعی ‌می‌کنیم از رمان‌ها کمک بگیریم یا از قوانین و مشاوره‌های آنها بهره بگیریم؛ ثابت‌ کرده‌ایم که افلاطون حق داشت. رمان‌ها، یا حداقل آن رمان‌هایی که ارزش خواندن دارند، چنین هستند. منظور آنهایی که ما را با دستورالعمل‌های اخلاقی یا راهکارهای عملی و ساده‌سازی‌شده به خود فرا می‌خوانند نیست؛ بلکه برعکس، آنهایی که سعی دارند پیچیدگی‌ها و عجیب بودن ما را به چشممان بیاورند.

باتوجه به اینکه در بخش بزرگی از زندگی‌ام مشغول خواندن رمان بودم و روان‌درمانی می‌کنم، همپوشانی اساسی این دو به چشمم می‌آید. هر دو باعث می‌شوند به ظرافت‌ها و ریتم تجربیات انسان گوش کنیم، در لحظه‌ای حاضر باشیم که دیگری از فکرهای گنگ، امیال و آرزوهای پایین‌تر از سطح هوشیار خود صحبت می‌کند. کنجکاوی را دنبال کنیم و تغییر و رشد را نظاره کنیم.

مثل روانکاو، رمان‌نویس نمی‌تواند ما را از اشتباه و توهم مصون بدارد و نباید هم تلاشی برای آن بکند. اگر بخواهم از نیتن زوکرمن، شخصیت خلق‌شده توسط فیلیپ راث‌ [2] نقل‌قولی بیاورم: «اینطور متوجه می‌شویم که زنده هستیم: اینکه اشتباه می‌کنیم.» اما روانکاوی و ادبیات به ما کمک می‌کنند تا آن اشتباهات و توهمات را در درون تجربه کنیم؛ نه از دور، که ورود به عمق جهان هر فرد برای اینکه دلایل هر اشتباه و توهم را درک کنیم.

همانطور که در اتاق درمان مجازی من، هر ساعت به من یادآوری می‌شود، شنیدن در حال حاضر یک جنس گرانبهاست، آنهم در حالی که کنجکاوی ما در حال غرق در احساس ترس‌مان است. وقتی اولین قرنطینه شروع شد، به نظرم آمد که محدودیت‌هایی که برای جسم ما در نظر گرفته شده، اثری یکسان روی روان ما هم دارد. آدم‌هایی که من به آنها گوش دادم، انگار تخیلشان به بند کشیده شده، در کُنجی اسیر شده‌اند؛ توسط قدرت حاکم و نگرانی‌هایشان.

همینطور پاندمی، تنها چیزی نیست که ظرفیت ما برای شنیدن را تهدید می‌کند. جناح‌ بندی‌های سمی سیاسی، هَم‌زده شده با عوامفریبی و تقویت‌شده با حباب رسانه‌ای، کسانی که متفاوت از ما فکر می‌کنند را به خطرناک‌ترین دشمنانمان تبدیل کرده است. میل و شجاعت شنیدن به صدای دیگران، به ندرت در دسترس است.

این بین شاید یک داستان خیالی به ما کمک کند. به آلیس فکر کنید. سرگردان در دنیایی خیالی، آشفته و ناخوشایند در متنِ داستان سرزمین عجایب یا آنسوی آینه، آنطور حس کنجکاوی خود را حفظ می‌کند. وقتی قوانین فیزیک، زبان و منطق به شکلی تنش‌زا خم می‌شوند، میزان تشویش آلیس هرگز از تعجب یا بی‌قراری میانه بالاتر نمی‌رود. ملکه‌ی سفید می‌تواند مسخ و به گوسفند تبدیل شود، به عنوان متصدی یک فروشگاه که در آن همه‌چیز روی آب شناور است. در چنین لحظه‌ای، آلیس نگاهی به آنها می‌اندازد و می‌گوید «همه‌چیز اینجا شناور شده»؛ سطح نگرانی او طوری است که انگار در روزی که برای گردش به پارک رفته، باد وزیدن گرفته است.

مرزی که واقعیت را از خیال جدا می‌کند، برای کودک متخلخل‌تر (نفوذپذیرتر) از بزرگسال است. تخیل در دنیای واقعی او رسوخ می‌کند. حتی در دنیای واقعی آلیس، او می‌بیند که گربه‌اش شطرنج بازی می‌کند. جمله‌ی محبوب او «بیا تظاهر کنیم» چیزی است که هرکدام از ما، جایی در جاده‌ای که به بزرگسالی می‌رسید جا گذاشتیم؛ جدا از اینکه برخی از ابتدا چنین شانسی را نداشتیم.

دونالد وینیکات روانکاو بریتانیایی، این را منشأ بسیاری از ناخوشوی‌های زندگی بزرگسالی می‌داند؛ «اگر ندانیم تظاهر کردن چیست، اگر همپوشانیِ جهان‌های واقعی و خیالی را تجربه نکنیم، نمی‌توانیم به طور کامل احساس زنده‌بودن کنیم

آلیس به ما نمونه‌ای از زنده‌بودن ارزانی می‌دارد. قدم زدن میان هیولاهایی که ذهن خلاق او تجسم کرده و با این حال، او هرگز در ترس غرق نمی‌شود و یا زار نمی‌زند. به جای آن، سخاوتمندانه به هرکسی که می‌بیند، هرکجا که می‌بیند سلام می‌کند. کرم ابریشمی که قلیان دود می‌کند، تخم‌مرغ بزرگی که حرف می‌زند (هامپتی دامپتی) و در خصوص معناشناسی بحث می‌کند: موارد بسیار دیگری هم در مسیر او قرار می‌گیرد و هیچوقت گوش‌های کنجکاو او برای شنیدنِ آنها بسته نیست.

یک زندگی همراه با تخیل به امنیتی درونی مربوط است که از دوست داشته‌شدن از زمان تولد می‌آید. یک دختر عالی دیگر مثل آلیس که تخیلی فراوان داشت، جین ایر بود؛ که او هم این نظریه را تائید می‌کند.

در ابتدا، جین در خانه‌ی خصومت‌آمیز خانم رید (زن‌داییِ او) گیر افتاده است. شارلوت برونته، به ما نشان می‌دهد که این تنها سرگذشت او به لحاظ احساسی نیست. اینکه وقتی جین متولد شد، والدینی داشت که به او عشق می‌ورزیدند و او در اوج خوشبختی بود اما بعد آنها به خاطر تیفوس مُردند. حتی اینکه او بعد دُردانه‌‌ی دایی‌اش (Uncle Reed که او هم مرد و سرپرستی جین به زن‌دایی بدجنس رسید) بود. تاب‌آوری جین از شیوه‌های تربیتی سختگیرانه در گیتس‌هد هال و مدرسه‌ی لووود به خاطر این اتفاق افتاد که او عشق را پیش از آن تجربه کرده بود؛ می‌دانست که فردیت و حق زندگی دارد و این، از آزادیِ تخیلش، نگهبانی می‌‌کرد. در واقع او بخش زیادی از زندگی نوجوانی خود را برای بازیابی عشقی که در کودکی دریافت کرده بود، صرف کرد.

پس از تحقیر در مقابل دیده‌ی همگان از سوی مدیر سادیستیکِ مدرسه، آقای براکل‌هرست، او به دوستش هلن برنز می‌گوید «برای کسب محبت تو یا خانم تمپل (تنها معلم مهربان مدرسه) یا هرکس دیگری که واقعا دوست دارم، حاضرم به شکسته‌شدن استخوان دستم تن بدهم، یا خودم را مقابل گاو وحشی پرت کنم یا پشت‌سر اسبی که لگد می‌زند بایستم و سینه ستبر کنم». جین دائما می‌گوید که بزرگترین درد قابل‌تصور، تن‌دادن به یک زندگی خالی از عشق است. او ترجیح می‌دهد لبریز از دردِ قابل تحمل باشد به جای اینکه خالی از هر احساسی باشد. هلن که دائما از او می‌خواهد این صحبت‌های دیوانه‌وار را تمام کند و تن به هر زجری بدهد، در نهایت می‌میرد –بر اثر سل- در شرایطی که تیفوس اوج گرفته بود و جین زنده ماند. جین به خاطر جانش می‌جنگید و هلن تسلیم بود، چون برعکس هلن، او می‌دانست که زندگی ارزش جنگیدن دارد. چیزی که نام دیگر آن انعطاف‌پذیری است.

جین، شالوده‌ای از عشق والدین را با خود حمل می‌کند که این اراده و تمایلات او را می‌سازند. او از این منظر تضادی جالب با فرانسس می‌سازد، قهرمان کتاب مکالمه با دوستان از سالی رونی. پدر و مادر فرانسس به عنوان زوج و به عنوان والد، نوعی گریز عاطفی داشتند که ناتوانی در ابراز عشقی است که آن را احساس می‌کنند. تمایلات منع‌کننده آنها، از فرانسس فردی به لحاظ احساسی سرد ساخته است؛ به این صورت که او طوری از خود فاصله گرفته که نتوانسته خود را بشناسد یا احساسش را درک کند. از همان ابتدای رمان، فرانسس می‌گذارد متوجه شویم که چقدر انرژی صرف می‌کند تا احساساتش را بروز ندهد. با او در عقب تاکسی آشنا می‌شویم، وقتی می‌گوید «از قبل یک سری تعریفات و حالت چهره آماده کرده‌ام که تا خودم را دلنشین نشان دهم». کمی بعد، وقتی نیک –مردی با سن بالاتر که به زودی معشوق او می‌شود- را برهنه در حال نقش بازی‌کردن روی استیج می‌بیند، احساس گزیدگی می‌کند، انگار که تمام حضار رو برگردانده باشند تا واکنش او را ببینند. در هرکدام از این لحظات، فرانسس به درون خود تنها از زاویه‌ی دید دیگران دسترسی دارد: مثلا جایی که به بدن پرماهیچه‌ی نیک خیره است، احساس نمی‌کند که او به نیک خیره است، برعکس، فکر می‌کند چشم نیک روی اوست.

در جنگی همیشگی با احساساتِ خود، فرانسس نگاه خود به زندگی جنسی را به عنوان قلمروی خطر، خشم با نوساناتی بین شادی و درد، محبت و خشونت ترسیم می‌کند. ناتوان از همقدم شدن با سرعت بالای زندگی احساسی، او غرق ابهام می‌شود و خود را نیز مانند دیگران گول می‌زند. پیام‌های درونی‌اش را می‌شنود اما نمی‌داند که بتواند به آنها اعتماد کند. او قیاس خوبی برای احساسات تردید آمیز ما در قبال هرچیز و همینطور احساس تردید ما به خودمان است. تصویری که او از عشق تجسم می‌کند، «افراطی در حوزه‌ی احساسات، بیش از اندازه سنگین و غیرقابل تحمل برای جسم و روح».

چنین ایده‌هایی اخیراً به ذهنم آمده‌اند. اینکه به حرف‌های مردان و زنانی گوش کنم که در قرنطینه‌، ازدواجشان دچار مشکل شده است. وقتی کنار هم بودن تحمیل می‌شود، به یاد رمان میدل‌مارچ و شخصیت دروثیا می‌افتم که به مویه می‌گفت «ازدواج شبیه هیچ‌چیز دیگری نیست. نزدیک هم بودن، چیزی افتضاح را با خود می‌آورد». فرهنگ و تمدن، ما را تشویق می‌کنند که زوج شدن را گسترش خود و جهانمان در نظر بگیریم: اما در مقیاس روزانه، مجاورت هر روزه با یک نفر می‌تواند سدی جلوی شکوفایی هر شخص باشد، چیزی که احتمالات را برای ما محدود می‌کند. تجربه‌ی ازدواجی که منجر به زندگی غم‌بار می‌شود، در رمان‌های بسیاری محل بحث است.

میدل‌مارچ، آنا کارنینا یا رخوت که سال 2006 توسط یک نویسنده‌ی تازه‌کار به اسم کریس کراوس نوشته شد و دِین خود را در قبال این ژانر پرداخت کرد. رخوت، یک زوج را دنبال می‌کند – شخصیت اصلی سیلوی که در رابطه با جروم است- و زمان و مکان، اروپای سال 1991 است. جروم درگیر سادومازوخیسمی دلپذیر در خصوص هولوکاست است (سیلوی این را درک نمی‌کند)، دختر نوجوانِ جروم با سیلوی رفتاری توام با خصومت دارد (سیلوی به هر قیمتی می‌خواهد موردپذیرش او قرار بگیرد)، و جروم از اینکه باز هم تاکسی بگیرد منع می‌کند (و سیلوی یک لوس آمریکایی است که فکر می‌کند لایق همه‌چیز است)؛ در چنین شرایطی آنها میلی محکوم به فنا برای سرپرستی گرفتن یک کودک یتیم رومانیایی دارند.

کراوس، کمدی «کنار هم بودن ناخوشایند» یک زوج را به ما نشان می‌دهد، کسانی که همدیگر را شکنجه می‌دهند و بحث‌ها و پس از آن رنجش‌هایی تکراری را بارها و بارها تکرار می‌کنند. ازدواجِ یوساریان در دامی یکسان در رمان تبصره‌ی 22 می‌افتد؛ ازدواجی در زمان جنگ، راه فرار توهم است و این تو را به محبوس تبدیل می‌کند. تنها شکل فرار از این رخوت در زندگی‌شان این بود که بچه‌ای داشته باشند. بچه‌ای که باعث می‌شد هدفی یکسان داشته باشند. اما آنها به همان دلیل هرگز صاحب بچه نمی‌شوند که جروم به سیلوی اجازه نداده بود تاکسی بگیرد. زوج‌ها، به بیان دیگر، ممکن است احساس رضایتی مبهم از این نزدیکی وحشتناک به دست بیاورند. به این معنی که از رخوت آزاردهنده‌ای که کنار هم تجربه می‌کنند، شاید حتی لذت ببرند. پس چه چیزی این نزدیکی را به چیزی کمتر افتضاح تبدیل خواهد کرد؟

نویسنده‌های کمی در قیاس با دی. جی. لاورنس در این سوال عمیق شده‌اند. یک فصل از کتاب رنگین‌کمان با حبس خودخواسته و طولانی‌مدت دو نفری که به تازگی جفت هم شده‌اند آغاز می‌شود. آنا و ویل برانگون در یک کلبه، عموما در تخت، روزگار را می‌گذرانند. حقیقت ولی این است که این زوج نمی‌توانند تا همیشه بی‌خیال از دست‌درازی‌ها و فشارهای دنیای بیرون به همین شکل زندگی کنند. «نیاز به صبح بیدار شدن، شستن صورت و یک موجود مفید در جامعه بودن» چیزی است که ویل نیاز به آن را پس از مدتی احساس می‌کند. آنا میلی ناگهانی و غیرقابل‌تحمل برای انجام کارهای خانه احساس می‌کند. چیزی که خیلی زود او را از الهه‌ی عشق به یک موجود غیرقابل‌تحمل تبدیل می‌کند. آنا انگار خطاب به یک بچه، به ویل می‌گوید «تو هیچ‌کاری برای انجام دادن نداری؟ و بعد با بی‌حوصلگی ادامه می‌دهد نمی‌توانی بروی نجاری‌ات را انجام بدهی؟» چیزی که به وین ناگهان احساس اضافی‌بودن می‌دهد.

چه چیزی معمولی و پیش‌پاافتاده‌تر از دعوای زن و شوهر وجود دارد؟ شیوه‌های مختلفی از آن حالا در خانه‌ها در هرکجای جهان در حال تکرار است: سرِ زنان شلوغ‌تر شده است، مردان بی‌استفاده می‌نمایند، زنان کج‌خلق‌تر شده‌اند، مردان در حبابی از تاسف برای خود فرو رفته‌اند و غرورشان جریحه‌دار شده است. اگر در رابطه‌ای طولانی‌مدت هستید و چنین نشانه‌هایی را ندیده‌اید، رابطه‌ی شما یا نمونه‌ای خیره‌کننده و یا یک بمب ساعتی است.

نبوغ لاورنس از آنجا نشأت می‌گیرد که با نشان دادن درگیری‌هایی کوچک، خبر از جَنگ در سطح ناهوشیار می‌دهد. در زیر سطح اختلاف‌های زناشویی، طغیانی خشن علیه فشار نزدیکی بیش از اندازه خوابیده است. احساس غضبِ آنا، چیزی فراتر از تحمل است، اینطور خشمِ خود که تاریک و برق‌آسا است را متوجه ویل می‌کند. او را اینطور می‌بیند که «سیاه، شبیه به چیزی شیطانی، او را دنبال می‌کرد، به او می‌آویخت، خود را به او تحمیل می‌کرد... و آنا تکرار می‌کرد تو کاری برای انجام نداری؟»

منظور این نیست که پای طرف در مسیر جاروبرقی شما باشد. چیزی بیشتر از این است. انگار سوزشی که شروع می‌شود و دائم بزرگ‌تر و ترسناک‌تر می‌شود. چنین تصویری: تمام فضای درونی و بیرونی من با یک شخص تقسیم شده است. هرچیزی که برای او رخ می‌دهد، برای من هم اتفاق می‌افتد. هرجا که بروم، او هم هست. صحبت فقط تکه‌ای از فَرشِ هال موقع جاروبرقی نیست؛ او همه‌جا هست.

اما این تناقض کلیدی «نزدیکی بیش از حد» است: با تشدید نزدیکی به کسی، بیشتر با او خودمانی نمی‌شویم؛ بلکه در لحظات عجیب‌بودن و متفاوت بودن او نیز حاضر خواهیم بود. خودمانی بودن در واقع، باید شامل درک نیاز دیگری به جدابودگی باشد و در غیر این صورت به شکلی تراژیک‌گونه رخوت از راه می‌رسد. این جوهرِ نگاه سیاه و همراه با خوشبینی مخاطره‌‌آمیزی است که لاورنس به عشق و ازدواج دارد. به نظر همین مسئله در زوج‌هایی که در قرطنینه گیر افتاده‌اند، طنین‌انداز شده است.

بی‌شک بیش از یک شکل از مشکلات زناشویی وجود دارد. برخی از دچار شدن رابطه به تنگناهرسی می‌گویند، برخی دیگر که سن بالاتری دارند، از این می‌گویند که این شرایط، احساس تنهایی آنها را در رابطه تشدید کرده است. با چنین احساسات ناامیدانه‌ای چطور می‌توانیم در نیمه‌ی دوم زندگی کنار بیاییم؟

رمان‌های کمی می‌توانند جوابی غنی‌تر از ویرجینیا وولف در خانم دلووی به این سوال بدهند. روایتی که او از زندگی در یک روز آفتابی در خانه‌ی یک نماینده‌ی محافظه‌کار پارلمان بریتانیا دارد. مدتی طولانی پس از پایان سن باروری و صومعه‌نشینانه در یک اتاق خواب برای یک نفر، کلاریسا اینطور تجربه‌اش را بازمی‌گوید «عجیب‌ترین احساس، نامرئی بودن است، دیده نشدن، ناشناخته‌بودن». او با ترس، افول زندگی خود را می‌بیند؛ نه تنها نزدیک شدن به پایان طول عمرِ قابل انتظار، بلکه ذره‌ذره نابود شدن احساس زنده بودن. با این حال، تناقض خانم دلووی این است که در عین حال که منظره‌ای ناامید تصویر می‌شود، تجربیاتی غنی به دست می‌آید و تصویر می‌شود. استیصال، نارضایتی بزرگ‌شونده‌ای که کلاریسا احساس می‌کند به خاطر میزان عشقی است که به زندگی دارد و همین بر او غلبه کرده است. حتی اینکه انرژی جوانی از دست رفته، به این شکل زیبا در اواخر داستان، خود را می‌نماید:

عجیب و باورنکردنی. شگفت‌انگیز: او هرگز اینطور خوشحال نبود. هیچ‌چیز به اندازه کافی نمی‌توانست کُند پیش برود، هیچ‌چیز به اندازه کافی باقی نمی‌ماند. همانطور که صندلی‌ها را راست می‌کرد و کتابی را سر جایش قرار می‌داد، به این فکر می‌کرد که هیچ خوشی‌ای نمی‌توانست با این برابر باشد. این پشت سر گذاشتن پیروزی‌های جوانی و یافتن شادی با برآمدن هر روزه‌ی آفتاب و دوباره روز شدن و کنار رفتن تاریکی بود.

منظور کلاریسا از پشت سر گذاشتن پیروزی‌های جوانی، عبور کردن از آن قِسم احساس خوشبختی است که در گروی امید به آینده و اتفاقات بعدی است. احساسی که ناگهان، زودگذر اما قطعی در برابر ماست و آن را در نگاه دیگران به خود نیز می‌بینیم.

این بینشی درست برای ما در این حبس تمام‌نشدنی به نظرم آمد. نقطه‌ی امن، امنیت جسمانی و آزادی را به پاندمی باخته‌ایم. اما در عمق شکست‌ها، چیزهایی هم به دست خواهیم آورد: شانس اینکه جستجوی دیوانه‌وار برای معنا و در مسیر آن تلاش برای راضی کردن همه را تمام کنیم و بفهمیم که خودمان کجا هستیم؟ رمان‌ها می‌توانند به ما نشان دهند که چطور زندگی کنیم، نه با دستورالعمل‌ها که با کنجکاوی‌هایی گسترده و سخاوتمندانه که آن را به وسعت جهان و هرچه در آن هست، گسترش داده‌اند.



پاورقی:

1. این شائبه وجود دارد که سقراط به طور کل واقعیت نداشته و افلاطون برای دادن زاویه‌ای جدید به نوشته‌هایش از این شخصیت استفاده کرده است. این مسئله از آن جهت موردتوجه است که سقراط هرگز چیزی از خود ننوشت. البته حالا به طور قطع می‌دانیم که سقراط وجود داشته و همانطور زندگی کرده که نقل شده است. با این حال افلاطون نوشته‌هایی هم دارد که در آنها از یک سقراط خیالی بهره گرفته تا جان کلام، بهتر درک شود.

2. برنده‌ی جایزه پولیتزر 1998 که رمان‌های زیادی نوشت و در بسیاری از آنها، شخصیت به اسم نیتن زوکرمن قهرمان‌ داستان‌ها بود. زوکرمن در واقع الهام‌گرفته از خود راث بود



مطالب قبلی من: