سید محمد جواد موسوی·۲ سال پیشپاره ای از داستانوقتی که سر مزار پدر و مادرش بود، تازه ارزش وجود آنها را دانست. با خود می اندیشید که اگر آن ساعت، آن زمان و آنجا آتش لعنتی را فقط برای یک با…
داستان شاپ·۴ سال پیشداستان تجاوز گروهیØ میترسم این پسره یهو بهمون حمله کنه.o مطمعنی؟Ø نه! اما یه جوریه. انگار کمین کرده تا خلوت بشه و یهو بپره رو مون و خفمون کنه.o …
داستان شاپ·۴ سال پیشداستان شب شهردارامشب آخرین شب است. روی تخت دراز کشیده؛ ثابت وُ سرد. سیخ خوابیده و به سقف خیره مانده. چشمانش سفید شده اند وُ پوستش سفید تر؛ آنقدر سفید که می…