همه ی ما انسان ها،کم و بیش این تجربه را داشتیم که حرفی را زده و پشیمان گشته باشیم:«این چه حرفی بود که من زدم؟»یا«ای کاش سکوت کرده بودم!»یا پس از شنیدن حرفهای کسی،گفته باشیم:«از فلانی بعید بود!» یا«انتظار شنیدن همچون حرفی رو از فلانی نداشتم!»تا حالا با خودتان فکر کرده اید چرا این اتفاق می افتد؟!
زمانهایی است که این دهان به طویله ای بدل می شود که چوپان حواس پرت،درِ آن را باز گذاشته و گوسفندان ،بی محابا و بدون نظم و انضباط،از آن خارج می شوند.
چوپان،همان عقل است.می توان گفت:«چوپانِ خوب،عقل سلیم است یا عقلِ سلیم،یک چوپان خوب و قابل اطمینان است.چوپانی است که هرگز دروغ نمی گوید.هرگز گوسفندان را به حال خود رها نمی کند.هرگز...»
همه ی ما می دانیم که باید از هر کاری که این عقل را به چوپانی بی مسئولیت و دهان را به طویله ای بی صاحب تبدیل می کند،خودداری کنیم.امّا به هر حال امکان دارد،زمان هایی،این اتفاق نامبارک برای هر کسی بیفتد:زمانهای عصبانیت،بی حوصلگی،افسردگی،گرسنگی مفرط،شکم سیری و...پس همه ی ما باید این را بدانیم:«همیشه نباید به کلماتی که از دهان دیگران در می آید،اهمیت بدهیم.چرا که شاید آن کلمات، گوسفندانی باشند که دارند از طویله ای که دربش باز مانده،فرار می کنند!»
گاهی حرفهایی که از دهان در می آیند،از جنس گوسفندانی هستند که گویی از طویله ی دَرباز به بیرون می جهند.
داستان کوتاه«کلمات گوسفندند»،نوشته ی آلبرتو موراویا را به عنوان مکملی برای این یادداشت،برای شما بازنویسی می کنم:
می گویند ما چیزی را که فکر می کنیم،به زبان می آوریم؛یا چیزی را که فکر می کنیم می خواهیم بگوییم،به جای چیزی که فکر می کنیم،به زبان می آوریم.می گویند برای گفتن آنچه که به زبان می آوریم،کلمات را انتخاب می کنیم.می گویند اول ما تصمیم به برقراری ارتباط میگیریم،بعد نوبت به کلمات می رسد؛کلماتی که ما برای برقراری این ارتباط از آنها استفاده می کنیم.شاید این طور باشد.امّا این هم ممکن است که گاهی کلماتی را به زبان بیاوریم که هیچ ارتباطی به ما نداشته باشند،که ما کلمات را انتخاب نکنیم بلکه کلمات ما را انتخاب کنند.دراین صورت کلمات حاضر به یراق،دیگر مجالی به ما نمی دهند.
برای این حرفم دلیل دارم. دیروز سراغ جینو،دوست نقاشم که در تراستوره زندگی می کند،رفتم.علت این دیدار ،تابلوهای او،یعنی همان علتی که معمولا در این موارد به ذهن خطور می کند،نبود.دلیل دیگری داشت:جینو، معشوقه ی من،جینتّا را فریفته بود.می خواستم سراغش بروم تا با مشت و لگد حقّش را کف دستش بگذارم. برنامه ام مشخص بود؛در ضمن باید بگویم که برای اجرای این برنامه ی مشخص،جمله ای را که با آن می خواستم سر صحبت را باز کنم هم آماده کرده بودم:«جینو دیشب یه چیزایی به گوش من رسوندن.احساس کردم لازمه که بیام اینجا و درباره اش ازت توضیح بخوام.»جمله ای کم و بیش سنگین و پیچیده که کاملا گویای حالت روحی من و ماهیت رابطه ام با جینو بود.
از راه پلّه ای قدیمی که در خانه ای محقّر ته یک کوچه قرار دارد چهار طبقه بالا میروم.جلوِ در میرسم،زنگ می زنم.جینو در را به رویم باز می کند.پولیور و شلوار لوله تفنگی به تن دارد و کفش های چرمی پایش است.با خوشحالی تصنعی از من استقبال می کند«ماریو،چه عجب،بیا تو.اتفاقا داشتم به تو فکر می کردم.بیا،می خوام آخرین تابلوهام رو نشونت بدم.»
احساس کردم قبل از آنکه او با آن تواضع تصنعی اش بتواند مرا از تصمیمم برگرداند،باید فورا حرفم را بزنم... سرفه ای کرده،بعد شروع کردم به حرف زدن«جینو دیشب...»
می دانستم جمله ای که آماده کرده ام سنگین و پیچیده است امّا این همان چیزی بود که باید می گفتم.بعد در نهایت تعجّب متوجّه شدم که پس از آن مقدمه:«جینو دیشب...»کلمات دیگری که قصد نداشتم آنها را به زبان بیاورم و هیچ ربطی به مشکل من با جینو نداشتند،آرام و متین شروع کردند به بیرون آمدن از دهان من؛ درست مثل گوسفندانی بودند که اگر سر دسته شان خودش را در درّه ای پرت می کرد،آنها هم بی اعتنا به فریادهای چوپان،خود را پشت سر او پرت می کردند.کلّ جمله ام یا به عبارت دیگر گلّه ی گوسفندانی که از دهانم خارج شد،این بود:«جینو دیشب ما توی همون رستوران همیشگی مون بودیم؛جورجو،کلارا،جینتّا و من. امّا تو نیومدی.منتظرت شدیم و بالاخره یه یادداشت پیش صندوقدار گذاشتیم و رفتیم سینما.هیچ معلوم هست سرت به چی گرم بود؟»
خشکم زد.پس من حرف نزده بودم،کلمات به جای من حرف زده بودند.گفته بودم«دیشب...»و همین کافی بود:بقیه اش خود به خود آمده بود.در این حین جینو به میزی نزدیک شد،به سرعت چند لوله ی رنگ را روی پالت فشار داد.بعد رفت و مقابل بوم بزرگی نشست که با چراغی پرنور که از پایین به بالا می تابید،روشن می شد:«ناراحت نمی شی من به کارم ادامه بدم؟خب دیشب چی کارا کردم؟هیچی،توی کارگاهم موندم و کار کردم.»
پشتش به من بود و داشت گوشه تابلویش را با قلم مو به دقت روتوش می کرد.فکر کردم شاید بهتر بود او را غیر مستقیم و با جمله ای تند و ناخوشایند،متوجه شرایط روحی ام کنم.مثلا تابلوهایش را که تا به حال همیشه از آنها تعریف کرده بودم،به باد انتقاد بگیرم.من گاهی کار نقد هنری هم می کنم.دو سال پیش مقاله ای درباه ی یکی از نمایشگاه های جینو نوشته بودم:«جینو،تابلوهای تو چند وقتیه که دارن خیلی بد از آب در میان.»چنین جمله ی منتقدانه ای نمی توانست ناراحتش نکند.به این ترتیب ناراحتی او و دلخوری من،به جر و بحثی منجر می شد که از لا به لای آن حقیقت درباره ی جینتّا فاش می شد.دهانم را باز کردم و گفتم:«جینو تابلوهای تو..»
عجب قدرتی دارند این کلمات.(می خواستم بهش بگم تابلوهاش زشتن) امّا به عنوان یک منتقد هنری،به جای این عبارت ساده و نامتعارف،جمله ی پیچیده تر و معقول تری به زبانم آمد:«جینو تابلوهات یه چند وقتیه که به وضوح ساختار متفاوتی رو به معرض نمایش می ذارن.تو خودت رو از فضای کارهای سال گذشته ات بیرون کشیدی و به سطحی که کاملا ضد انسانیه کشوندی،اون هم با قاطعیتی که هیچ فرقی با ضدّیت نداره...»
یک بار دیگر مات و مبهوت ماندم.داشتم گوسفندهای کلام را که بع بع کنان و پشت سر هم، آرام آرام از دهانم بیرون می آمدند و درخلاء می جهیدند،می شمردم.
او سرش را برنگرداند.همان طور که نقّاشی می کرد،با مهربانی گفت:«ماریو،تو داری چیزای قشنگ و کاملا درستی بهم میگی.چرا برای نمایشگاه بعدیم یه مقاله نمی نویسی و همین چیزای قشنگی رو که الان بهم گفتی توش نمی گنجونی؟»
از عصبانیت دلم می خواست دستم را گاز بگیرم.فکر کردم اصلا به صلاحم نیست جمله ام را از قبل آماده کنم چون به هر حال در آخرین لحظه،سر و کلّه ی جمله ی دیگری،هر چند مسخره تر امّا خیلی منطقی تر و طبیعی تر پیدا می شد که به جای جمله ی خودم به زبانش می آوردم.پیش خودم گفتم این بار کلمه ای را بدون فکر قبلی به زبان می آورم تا دیگر نگران کلماتی که می توانستند به دنبالش بیایند نباشم.ناگهان گفتم:«امروز...»
امروز چی؟«امروز»کلمه ای بود پر از معانی ضمنی:می توانست هر جمله ای را به دنبال خود بکشد،جمله ای را که شاید به جینتّا هم مربوط شود.مثلا:«امروز اومدم اینجا تا فکّت رو بیارم پایین...»
امّا این طور نشد.آن«امروز»هیچ ارتباطی به جینتّا پیدا نمی کرد.یک«امروز»خاص بود،یک«امروز»که گلّه ی کوچک گوسفندان خود را به دنبال داشت و اصلا هم قصد نداشت از شرّ آنها خلاص شود.خلاصه یک امروز کاملا خود مختار و طبق معمول خارج از اراده ی من.
گفتم:«جینو، امروز پام رو که از اینجا بذارم بیرون،می خوام برم یه جفت کفش چرمی عین مال تو واسه خودم بخرم.بگو ببینم اینا رو از کجا خریدی؟»
در حالی که دستش را بلند می کرد تا نور چراغ را روی تابلویش تنظیم کند،جواب داد:«از پورتاپورتزه خریدمشون.اینا رو قاچاقی از انگلیس میارن.خوشگلن،مگه نه؟»
و دوباره شروع کرد به نقاشی.باید هر طوری بود این مسأله را فیصله می دادم و با او درباره ی رابطه اش با جینتّا حرف می زدم.پس باید صحبتم را با کلمه ای شروع می کردم که نمی توانست به او و به جینتّا مربوط نشود.خب برای این منظور،آیا کلمه ای مناسب تر از اسم خود او هم وجود داشت؟با قاطعیت گفتم:«جینو...»
- هان، چیه؟
- جینو...
- چیه،چیزی می خوای؟
- جینو...
باز ماتم برد.راستش روی کلمه ای دست گذاشته بودم که کلمه ی دیگری را به دنبال خود نمی کشید.کلمه ای منزوی،تک و تنها،گوسفندی جدا مانده از گله و سرگردان که خیلی دلش می خواست او هم خود را در خلاء پرتاب کند.خوشبختانه،جینو بی آنکه قصد این کار را داشته باشد،به کمکم آمد.
- اسمم رو تکرار می کنی،هان؟حتما فکر می کنی یه اسم خیلی معمولیه،امّا این طور نیست.می دونی جینو مخفف چیه؟
- مگه اسمت جینو نیست؟
- نه بابا. باورت نمی شه امّا اسم واقعی من ایجینیو هست.
خنده ای کرد و به نقاشی ادامه داد.سیگاری روشن کردم و مدتی به دقّت تماشایش کردم.
آن وقت خیلی با عجله گفتم:«جینو باید یه چیزی بهت بگم.»
نفس راحتی کشیدم، بالاخره موفق شده بودم. جمله ام مبهم نبود؛ اگر قرار بود گوسفندی به دنبال آن بیاید، این بار حتما گوسفندهای خود من بودند.او با لحنی تصنّعی تر از همیشه گفت:«یه چیزی باید بهم بگی؟خب چی می خوای بگی؟»
- جینتّا از اون زناییه که براش دوست داشتن...
می خواستم جمله ام را این طور تمام کنم:«...به این معنا نیست که گاهی به این و اون و شاید حتّی به تو هم نخ نده.»امّا حساب اینجا را نکرده بودم که یک جمله ی عادی نسبت به جمله ای که به ندرت آن را به زبان می آوری،مثل نیروی مغناطیسی آهنرباست و قدرت جذب بیشتری دارد.چیزی که می خواستم بگویم در گلویم ماند.و چیزی که به جای جمله ی خودم به زبانم آمد این بود:«...جینتا یکی از اون زناییه که براش دوست داشتن یه موضوع جدّیه.»
یعنی درست عکس چیزی که می خواستم بگویم.او با اطمینان گفت:«باور می کنم.»و من،مأیوس،از جا بلند شدم.به طرفم برگشت و از من پرسید:«داری میری؟»و من باز هم به خاطرهمان منطق لعنتی کلمات،جواب دادم:«آره، کار دارم.جینتّا منتظرمه که با هم بریم سینما...»
متوجه نگاه عجیبی که به من انداخت شدم،انگار فهمیده بود که حرفهایم هیچ تطابقی با واقعیت ندارد و به اصطلاح چیزی به جز بازی کلمات نیست؛چون جینتّا منتظرم نبود و قرار هم نبود که با هم به سینما برویم.امّا چیزی نگفت و مرا تا دم در همراهی کرد.
پایین رفتم. وقتی به خیابان رسیدم،بی اختیار سرم را بالا گرفتم و پنجره های آپارتمان جینو را نگاه کردم.آن وقت،پشت یکی از پنجره ها جینتّا را دیدم.شک نداشتم خودش بود،او را شناختم،از موهایی که روی شانه هایش ریخته بود،موهای مجعد سبک و پف کرده به رنگ قهوهای تند و دلگیری که صورتش را رنگ پریده تر میکرد و چشمانش را عمیق تر و تیره تر.یک لحظه بیشتر نبود،او فورا خود را عقب کشید یا بهتر بگویم مثل یک شبح غیبش زد و من به راهم ادامه دادم.پس جینتّا آن بالا بود؛تمام این مدت که ما حرف می زدیم،او در اتاق بغلی بود.امّا بنا به منطق کلمات،او در جایی،نمی دانم کجا،منتظر من بود تا با هم به سینما برویم.حق با کدام بود:کلمات،که او را در جایی دور از کارگاه جینو نشانم می دادند یا چشمان من،که او را پشت پنجره ی کارگاه دیده بودند؟
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
مطلب قبلیم:
حُسن ختام:عین القضات همدانی:
ای عزیز،اگر خواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند،از عادت پرستی دست بدار،که عادت پرستی،بت پرستی باشد...هر چه شنوده ای از مخلوقات،فراموش کن و هر چه شنوده ای،ناشنوده گیر،و هر چه بر تو مشکل گردد جز به زبان دل سوال مکن.