وقتی کلمه ی خوشبختی را در قسمت تصاویر گوگل جستجو می کنیم،با تصاویر مشابهی روبرو می شویم.آیا این تصاویر نشان دهنده ی خوشبختی هستند؟!
دست هامان باز باشد(به سمت بالا یا به سمت پهلو):
در حال پریدن باشیم:
داخل یک سبزه زار باشیم:
با یک همراه شنگول باشیم:
با یک سگ دوست باشیم:
لباس راحت بر تن داشته باشیم:
تلالوی نور خورشید روی صورتمان باشد:
همراه دوستانمان باشیم:
نیشمان باز باشد:
از این شکل ها درست کنیم:
چند تا بادکنک هوا کنیم:
لب دریا باشیم:
چند تا گل پر پر کنیم بپاشیم روی هوا:
در حال سفر باشیم:
به نظرم این تصاویر نشان دهنده خوشبختی نیستند.اصلاً خوشبختی چیزی نیست که بتوان آن را با دو تا عکس یا فیلم به نمایش گذاشت.جناب مولانا یک بیت زیبایی دارد که شاید آوردن آن در اینجا مرا در رساندن منظورم کمی کمک کند:
آن چه تو گنجش توهم میکنی
ز آن توهم گنج را گم میکنی
تمام این چیزهایی که به عنوان نشانه های خوشبختی به خورد من و شما داده اند،فقط ما را از خوشبختی دور می کنند و بس.فاصله ی بین این مظاهر خوشبختی با خوشبختی واقعی،همان فاصله ی بین طلای اصل و طلای بدلی است.حال آن که ما بی آن که متوجه باشیم طلای اصل را رها کرده و در پی طلای بدلی،در به در هستیم و این بسی مضحک و دردناک می نماید.خوشبختی واقعی حسی است عمیق و از درون جان.دروازه ی ورود به خوشبختی حقیقی،وانهادن و رها کردن کمیّت ها و قیاس هاست که امروز همچون دشنه ای زهرآگین در عمق جان بسیاری از ما فرو رفته است.به قول حضرت مولونا:
جانشناسان از عددها فارغاند
غرقهٔ دریای بیچونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
ویتگنشتاین می گوید:«آن جنبه هایی از چیزها که برای ما بسیار مهم اند،به علت ساده بودن و آشنا بودن از چشم دور می مانند.این که انسان بعضی چیزها را نمی بیند،به این خاطر که درست جلو چشمانش است.» خوشبختی نیز از این قاعده مستثنی نیست.چه بسا خوشبختی در آغوش ما باشد و ما آن را نبینیم و ندانیم که خوشبختیم.
بسیاری از ما بیست سال پیش خود را بدبخت به حساب می آوردیم و امروز از خوشبختی های بیست سال پیشمان با حسرت و اندوه یاد می کنیم.هیچ بعید نیست آن هایی که امروز خود را بدبخت می شمرند،بیست سال دیگر از بدبختی های امروز به عنوان خوشبختی های دیروز یاد کنند و تازه متوجه شوند که آن سال ها، خوشبخت بودند ولی آن را نمی دیدند و نمی دانستند!
مطلب قبلیم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام:شعری زیبا از هوشنگ ابتهاج:
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است