این داستان چهار پایان دارد!
پایان اول!
یک کشاورز پیر بود که یک همسر و یک فرزند پسر داشت و دو خر. از همین اول داستان، همسر کشاورز را می فرستم برود استراحت کند تا هم خستگی چندین و چند سال زندگی با کشاورز را از تن به در کند و هم مزاحم داستان نشود! در این داستان بیشتر با کشاورز، پسرش و دو خرش کار دارم. مخصوصاً با آن دو خر!
دو خری که خدمت شما عرض کردم از ویژگیهای اخلاقی متفاوتی برخوردار بودند. یکی شون چموش و زیر کار در رو بود و روش کارش اینجوری بود که با عرعرپردازی و جفتک اندازی، از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کرد و به حرام و حلال بودن و یا تمیز بودن کاه و جوی که می خورد، هیچ اعتقادی نداشت!
امّا خر دیگر، فرهیخته و پر تلاش. بسیار مسئولیت پذیر و متعهد و سخت بر این باور بود که بایستی کاه و جو حلال و یا تمیز خورد تا عاقبت به خیر گردید!
هنگام رفتن به مزرعه، پدر و پسر، هر کدام بر پشت یکی از این خرها سوار می شدند. امّا کسانی که خرسواری کرده باشند می دانند که سواری گرفتن از یک خر چموش به این آسانی ها هم نیست. بنابراین هنوز چیزی از خانه دور نشده بودند که خر چموش شروع به عرعرپردازی و جفتک اندازی می کرد. به طوری که پدر یا پسر هر کدام بر پشت او سوار بودند، برای حفظ جانشان و مگسی نشدن اعصابشان، از پشت او پیاده می شدند. ولی اینجوری نبود که به خودشان زحمت بدهند و باقی راه را پیاده گز کنند. خیر! بلکه هر دو بر پشت آن خری سوار می شدند که در تمام مدت عمرش نه کسی عرعرش را شنیده و نه کسی جفتکش را خورده بود!
به مزرعه که می رسیدند، خرها را به درختی می بستند تا محصول کشاورزی شان را برداشت کنند. محصول را که برداشت می کردند بر پشت دو خر تقسیم می کردند تا به هیچ کدامشان فشار زیادی وارد نشود. امّا همین که کمی از مزرعه فاصله می گرفتند، خر چموش دوباره شروع به عرعرپردازی و جفتک اندازی می کرد. طوری که مجبور می شدند باری که بر پشت او بود را بردارند و بر پشت خر فرهیخته ای بگذارند که وصفش پیش از این رفت!
پس از فروش محصول. کشاورز و پسرش، به همراه آن دو خر، به خانه بر می گشتند. سپس خرها را به طویله برده و مقداری کاه و جو جلوی هر کدام می ریختند. امّا همین که کشاورز و پسرش خسته و کوفته می خواستند کپه ی مرگشان را بگذارند، دوباره خر چموش بنا را بر عرعرپردازی و جفتک اندازی می گذاشت. اگر گفتید چرا؟ دیدید نتوانستید بگویید! بله عزیزانم علّت این بود که خر چموش کاه و جوی بیشتری می خواست و به سهم خودش راضی نبود. هر شب به محض این اتفاق، کشاورز به پسرش می گفت برو و صدای این خر لعنتی را خفه کن تا بتوانیم کپه ی مرگمان را بگذاریم. فردا هزار تا کار داریم.
پسر کشاورز به محض ورود به طویله نگاهی به آخور آن دو خر می کرد و با این صحنه مواجه می شد که خر چموش غذایش را تا ته خورده ولی جلوی خر فرهیخته هنوز مقداری غذا باقی مانده است. از آنجا که پسر کشاورز کمی خنگ بود، هرگز متوجه این مسئله نشد که خر فرهیخته، چون بسیار کار کرده و خسته است نای غذا خوردن ندارد و آرامتر غذا می خورد و نمی تواند مثل خر چموش که همیشه تازه نفس است و دولپی غذا می خورد، غذایش را زود تمام کند. بنابراین هر چقدر غذا که جلوی خر فرهیخته باقی مانده بود را برداشته و جلوی خر چموش می ریخت تا صدای او را ببرد. خر فرهیخته با مشاهده ی این صحنه، از شدت گرسنگی و خستگی، اشک می ریخت ولی به دلیل فهم و کمالات زیاد، هرگز دست به عرعرپردازی و جفتک اندازی نمی زد!
ماجرا همین جوری پیش رفت تا اینکه خر فرهیخته هر روز لاغرتر و نحیف تر شد و مهره های کمر و گردنش ساییده تر گشت و هنوز سنّی از او نگذشته بود که دچار بیماریهای متنوعی چون دیسک کمر و گردن، آرتروز زانو، واریکوسل، فتق بیضه، زخم اثنی عشر، شقاق و آبسه ی مقعد، بواسیر و غیره شد و از کارافتاده گردید!
کشاورز طبق رسم آبا و اجدادی اش به محض از کارافتادگی خر، او را به سر کوهی برد. کدام کوه؟ «همون کوهی که آهو تاب داره های بله، بچّه صیّاد به پایش دام داره های بله!» و وقتی مطمئن شد که خر به خوبی سر کوه ایستاده با لگدی محکم او را به پایین کوه پرتاب کرد. خر وقتی از بالای کوه به سمت پایین کوه غلت می خورد، تمام خاطراتش از کرگی تا بزرگسالی و همچنین خرکاری هایی که کرده بود را مرور کرد و وقتی به پایین دره رسید قبل از آن که جان به جان آفرین تسلیم کند، با خود این کلمات را زمزمه می کرد:«این است عاقبت فرهیختگی و سربه زیری و خموشی، چرا کسی مرا نیاموخت عرعرپردازی و جفتک اندازی و چموشی!»
پایان دوم!
الان باید قصه تمام می شد ولی نویسنده قصد دارد این قصه را تا جایی پیش ببرد که بیشتر از یک درس اخلاقی داشته باشد! پس اگر وقت دارید او را همراهی کرده و باقی قصه را بخوانید تا بیشتر درس بگیرید!
از آنجا که خر چموش، پس از فوت خر فرهیخته ناچار شده بود، جور او را هم بکشید، بر چموشی خود افزود. تا جایی که کشاورز مجبور شد به بازار برود و خر دیگری تهیه کند. از قضا خر جدید نیز چموش از آب درآمد. و کیست که نداند:«ده خر فرهیخته در یک طویله بخسبند ولی دو خر چموش در یک طویله نگنجند!» جر و بحث و دعوا بین دو خر بالا گرفت. هر کدام می خواست بارش را بر دوش دیگری بیندازد. هر کدام چشم طمع داشت به کاه و جوی دیگری. و خلاصه اینکه هر کدام می خواست کمتر کار کند و بیشتر بلمباند. نتیجه این می شد که سر و کله ی این دو همیشه زخمی بود.
کار به جایی رسید که کارهای کشاورز بر روی زمین ماند. کشاورز تازه داشت می فهمید که آنکه کارها را پیش می برد و خر زیر بار بود، آن خر فرهیخته ای بود که دیگر لاشه اش هم طعمه ی سگ ها و گرگ های گرسنه شده بود. عاقبت دعوای بین دو خر و زیر کار در رفتن آنها، آن قدر او را عاصی کرد که بالاخره یک روز به سراغ اسلحه ای که از پدرش، به ارث برده بود رفت و تمام عصبانیت هایی که در تمام عمرش به خرج نداده بود را یک جا جمع کرد و به همراه یک گلوله داخل آن اسلحه گذاشت و شلیک کرد.
به کجا شلیک کرد؟ به خودش یا خرها؟! به خرها! پس چرا یک گلوله؟ برای اینکه کشاورز پیر تنها یک گلوله از پدرش به ارث برده بود! ولی پیرمرد که دو خر داشت! یعنی فقط یکی از آنها را کشت و دیگری هنوز در قید حیات است؟! خیر پیرمرد هر دو تا خر را با همان یک گلوله کشت. مگر می شود؟ چرا نمی شود! پیرمرد و پسرش با یک ریسمان قطور، گردن و سر هر دو خر را به هم بستند. جوری که ابتدا آن دو خر گمان بردند که پدر و پسر، قصد آشتی دادن آنها را دارند! ولی زهی خیال باطل. پیرمرد می خواست با یک تیر دو نشان بزند و زد!
پایان سوم!
قصه تمام شد. یعنی نزدیک تمام شدن است. اندکی صبر، سحر نزدیک است!
کشاورز پیر پس از نفله کردن خرها و برگزاری مراسم خاکسپاری آنها. به سراغ حساب پس اندازش رفت و با پس اندازش یک وانت پیکانِ بسیار مدل پایین خرید و به خیال خودش برای همیشه خودش را راحت کرد. امّا چیزی نگذشت که آن پیکان هم به روغن سوزی افتاد و کشاورز را اینقدر حرص داد که عاقبت یک روز سکته کرد و به دیار باقی شتافت. خالی بستم! کشاورز اینقدر پیر و خسته و بیمار بود که نتوانست بشتابد. برای همین خیلی خرامان خرامان به دیار باقی رفت.
پایان چهارم!
دیگر چیزی از قصه نمانده است. کمی صبر کنید. شش ماهه که به دنیا نیامده اید!
پس از فوت نابهنگام کشاورز پیر، پسرش به سراغ مادرش که همسر کشاورز هم بود، رفت. همان کسی که اول قصه برای راحت تر شدن کارمان، او را کنار گذاشتیم تا استراحت کند. پسر، مادرش را برداشت و به خانه ی سالمندان برد تا به جای اول قصه، باقی عمرش را در آنجا استراحت کند. بعد هم رفت تمام دار و ندار پدرش را فروخت و به شهر رفت. در آنجا عاشق یک دختر مکش مرگ مای کلاهبردار شد. چیزی نگذشت که دختر تمام دار و ندارش را بالا کشید. پسر هم به روستا برگشت و پس از مدتی اندوه و بی خانمانی، به همان کوهی که پدرش، خر را برده بود، رفت و با خودش همان کاری را کرد که پدرش با آن خر کرده بود!
پس از مدتی مادر پسر و همسر کشاورز هم به رحمت خدا رفت و الان از آن خانواده هیچی به یادگار نمانده است، به جز یک وانت درب و داغون زنگ زده که در گوشه ای از روستا به زایشگاه سگ های روستا تبدیل شده است. فاعتبروا یا اولی الابصار!
فهرست مطالب قبلیم که خر داشتند!
مطلب قبلیم:
یادش به خیر: مطلب زیر را در ۲۱ اسفند ۱۳۹۶ منتشر کردم.
حُسن ختام: بهاءالدین خرمشاهی:
طنز آمد و نیامد دارد، اگر کسی بنشیند و تلاش کند که طنز بنویسد، اثرش تبدیل به تراژدی میشود. باید حالتان خوب باشد و حال خوب، خودش طنز را میآورد.
طنز و تراژدی میتواند در یک بیت بیان شود. سعدی در بیتی میگوید: «شخصی همه شب بر سر بیمار گریست / چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست». طنز و تراژدی در زندگی همه مردم وجود دارد و تنها میزان طنز و تراژدی آن متفاوت است.
پیشنهاد:
اگر پول و وقت داشتید کتاب«طنز و تراژدی» آقای خرمشاهی را بخوانید تا متوجه شوید که اشک و لبخند، همسایه ی نزدیک هم هستند!