Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

دلخوشی های غیر قابل باور یک خر!

یک خر و یک اسب جزو دارایی های تنها ارباب سرمایه دار روستا بودند.این دو در یک طویله،در مجاور هم و به فاصله یک حصار چوبی،زندگی می کردند.امّا:یکی به خیر و خوشی و دیگری در ناخوشی.یکی در ناز و نعمت و دیگری در رنج و نقمت.یکی غرق در زندگانی و دیگری در تلاش برای زنده مانی!

معمولاً این دو فرصت هم کلامی با هم را پیدا نمی کردند.چون خر از خروس خوان تا بوق سگ بیرون از طویله در حال کار بود و شب هم که به طویله برگردانده می شد،از فرط خستگی،حال و حوصله ی هم صحبتی با اسب را نداشت و گرسنه و تشنه می خوابید.

امّا یک روز خر طبق عادت هر روز صبح زود،بلند شد ولی هر چه صبر کرد کسی به دنبالش نیامد تا او را برای خرحمّالی ببرد.بنابراین یک دل سیر خوابید و وقتی برخاست فرصت را برای خوردن خورده غذاهای ته آخور، مناسب دید.

اسب هم فرصت را برای پرسیدن سوالی که مدتها بود در ذهن خود می پروراند،مناسب دید.با سوال اسب، اولین مکالمه بین آن دو اتفاق افتاد:

آقای خر جسارتاً می شود از شما یک سوال بپرسم؟

یک روز مرا برای خر حمّالی نبردند،می گذاری یک چیزی کوفت کنم؟!

خواهش می کنم.مزاحم کوفت کردن شما نمی شوم.فقط هر وقت سیر شدید مرا خبر کنید تا سوالم را بپرسم.

سوالت را بپرس تا من همین جوری که چیزی کوفت می کنم روی جوابش فکر کنم!

مگر خرها هم فکر می کنند؟!

بله اگر فرصت کافی داشته باشند،خیلی بیشتر از شما اسب ها فکر می کنند.

می خواستم بدانم دلخوشی تو چیست؟!

برای چه این سوال رو می پرسی؟

واسه ی اینکه من توی زندگی تو هیچ نقطه ی روشنی نمی بینم.از صبح زود تا شب،مثل خر کار می کنی،بعد هم که تو را می آورند اینجا،غذاهایی که من نخوردم و اضافه آوردم را می ریزند جلوی تو تا بخوری.تو هم اینقدر خسته ای که خورده نخوره خوابت می برد.و هنوز نخوابیدی که،دوباره میایند تو را برای کار می برند!

می شود تا من غذایم را می خورم،اول بگویی دلخوشی خودت چیست؟

من توی اینجا هیچ چیزی کم ندارم.غذای خوب می خورم.روزی دوبار خودم و زیرم را تمیز می کنند.خواب کافی هم دارم.فقط روزی یک ساعت به دختر خوشگل و خوش ترکیب ارباب سواری می دهم.او هم اینقدر اندام ظریف و زیبایی دارد که وقتی سوارم می شود،خسته که نمی شوم هیچ،کلّی هم کیف می کنم.با یک اسب مادّه ی قشنگ و خوش نژاد هم دوستم که توی مزرعه ی روبرو زندگی می کند.بعضی مواقع که حواس سوارهایمان پرت می شود،با هم معاشقه می کنیم.این ها دل خوشی های من هستند!

خر پس از نشخوار غذای بی کیفیت داخل آخور که همان ته مانده ی غذای اسب بود،در فکری عمیق فرو رفت. به طوری که اسب مجبور شد سوالش را دوباره بپرسد:

حالا نوبت توست که بگویی دلخوشی ات چیست؟

ببین وقتی دو تا کارگرهای ارباب هیکل نحسشان را روی من می اندازند تا مرا به مزرعه ببرند،در راه رفت و برگشت،بر سر اینکه کدام یک عقب و کدام یک جلو بنشینند و کدام یک افسار مرا در دست بگیرند،با هم جر و بحث می کنند و در این موقع هر چه فحش بلد هستند،نثار هم می کنند.گاهی هم به جای خودشان، محصولات برداشتی از مزرعه را بر روی من می گذارند تا برای فروش به بازار ببرند.در آنجا هم موقع فروش محصولات مزرعه با خریداران درگیر می شوند و گاهی فحش می دهند.

خوب اینها که گفتی چه ربطی به دلخوشی تو دارند؟!

دلخوشی من داخلِ فحش هایی است که این دو به هم یا به خریداران می دهند!

می شود بیشتر توضیح بدهی.مگر می شود،دلخوشی خری داخل فحش هایِ سوارانش باشد!

بله وقتی محور مختصات فحش های آنها یکی از اعضای حساس بدن من باشد،می شود!

آخر چه طوری؟می شود بیشتر توضیح دهی؟

این ها وقتی می خواهند فحش،بدهند از...من،مایه می گذارند و من با خیال به واقعیت پیوستنِ فحش های آنها دچار نشاط و انبساط خاطری خاص و وصف ناشدنی می شوم.

یعنی اینگونه فحش های آنها را،به دلخوشی های خود تبدیل می کنی؟

آری!

امّا هر چه با خود کلنجار می روم نمی توانم دلخوشی های تو را باور کنم!

تو تقصیر نداری.اگر من هم مثل تو از غذایِ خوب و جایِ تمیز و از سواری چون دخترِ خوشگل ارباب و یک دوستِ قشنگ و خوش نژاد،اندک بهره ای داشتم،باور نمی کردم!

مطلب قبلیم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%86%D8%B3%D8%A8%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C%D9%88%D9%86-%D8%A8%D9%87-%DB%8C%DA%A9-sqnzsesva2ji
مسابقه مرحله ی سوم دست انداز با موضوع«کدام نقش در کدام فیلم»رو به اتمام است.اگر پست های زیر را تاکنون نخوانده اید،بخوانید و در مدت زمان باقیمانده،برنده ی قطعی را مشخص کنید(به ترتیب جدیدترین):
میخواهم آزاد باشم، پاپیون یا اندی فرقی ندارد به نویسندگی:احمد سبحانی
گاد فادر به نویسندگی: Mousio
کاش من ؟ بودم! به نویسندگی: NewBorn#1001
کسی مثل تو نبود،کسی مثل تو نشد به نویسندگی: Sheida Asgharzadeh
کازابلانکا به نویسندگی: N.Hezar
یکی از آن عینک ها... به نویسندگی: رسول والی
یادداشت| یک صندوق خرمالو به نویسندگی: شیما صداقت
هاستالا ویستا بِیبی به نویسندگی: آ.ذ.ر.خ.ش - ع.ز.ی.ز.ی
کاش من من بودم به نویسندگی: در مسیر باد
فیلمفارسی به نویسندگی: حجت عمومی

صرفاً جهت اطلاع:

مشکل قدیمی ویرگول که وقتی تعداد نظرهای زیر یک پست از تعدادی بیشتر می شود،نظرهای انتهایی،قابل مشاهده یا قابل پاسخگویی نیستند،هنوز پابرجاست و نمی دانم چرا این مشکل هنوز حل نشده است؟به هر حال سعی می کنم حداقل نظری را که می توانم ببینم و بخوانم را جواب بدهم.بنابراین وقتی آن فلش گوشه ی نظرها، قطع نخاع شده باشد(کار نکند)،پاسخم را در زیر آخرین مطلب یا پُست آن عزیزی که نظر را برایم نوشته است،می نویسم.بنابراین اگر مشتاق خواندن جواب های بنده بودید،مستقیم به سراغ آخرین نوشته ی شخصی که نظر را نوشته است،بروید.اگر جواب را پیدا نکردید.بدین معنی است که اصلاً امکان خواندن آن پاسخ برای بنده فراهم نشده است.گاهی برای اینکه نظری را بخوانم و یا جواب بدهم بارها و بارها صفحه را رفرش می کنم ولی نمی شود که نمی شود.البته بنده با لپ تاپ کار می کنم.شاید این مشکل مشمول گوشی های همراه نشود.

حُسن ختام:

مطلب بعدیم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%8C-%DB%B1%DB%B0%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-kmwkqtopdgqy





طنزخراسبدلخوشیسبک زندگی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید