برای بار سوم است که به خاطر علاقهای که به دکتر دینانی دارم، این مستند را تماشا میکنم:
و مانند هر بار از خودم میپرسم که چرا دکتر دینانی دو بار این شعر زیبا را، آن هم آنقدر با عشق و علاقه، میخواند:
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ولی به جای ذکر نام شاعر، فقط میگوید: «یکی از شعرای معاصر!»
وقتی هم که فرد مستندساز، در مقام همراه و پرسندهی سوالات داخل مستند، از او میپرسد که استاد این شعر از کیست؟ ایشان در حالیکه بر روی مُبل داخل لابی هتل نشسته و جواب سوال را به خوبی میداند، دست چپش را بالا میبرد و با یکی از همان لبخندهای خاص خودش، میگوید: «نَپُرس!»
همچو نی مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفانزا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلندآوازهایم
نامور شد هرکه شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
جناب فیلسوف دوست داشتنی که از تمام سوالات و پرسشهایی که در لحظهلحظهی این مستند، مطرح میشوند، استقبال میکنی، چرا وقتی به این پُرسش میرسی، باید این جواب عجیب و دور از شان یک فیلسوف گفتوگو را به زبان بیاوری: «نَپُرس!»
یادداشت شاید مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: