Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

وای بر کمی یار و یاور!

یک اتفاق کاملاً واقعی!

چند روز پیش بند اول انگشت اشاره‌ی دست راستم را بریدم. کارد خیلی تیز بود، برای همین تا به استخوان نرسید، آرام نگرفت. این که می‌گویند طرف کارد به استخوانش رسیده است را با پوست و گوشت و استخوانم احساس کردم! چیزی نمانده بود که با قطع بند اول انگشت اشاره‌ام، آن را از انگشت کوچکم هم کوچکترش کنم! در تمام عمرم چاقویی به این تیزی به دست نگرفته بودم. آخِر پدرم آن را با دستگاه چاقوتیزکنی که به تازگی خریده بود، تیز کرده بود. خداییش هم آن دستگاه امتحانش را خوب پس داد!

علّت این اتفاق چیزی جز رودبایستی در "نه" گفتن به درخواست پدر عزیزم و به دست گرفتن چاقوی تیز قصّابی علی‌رغم مصرف داروهای خواب‌آور و نداشتن تمرکز کافی، نبود. این ماجرا درست در صبح روز بیست و دوم بهمن و در باغ پدرم که با کمبود شدید امکانات و لوازم پانسمان روبرو بود، اتفاق افتاد.

به طور طبیعی باید به بیمارستان می‌رفتم و آن انگشتم را چند تا بخیه می‌زدم و یک آمپول کُزاز هم تزریق می‌کردم ولی چون دور از جان شما دوستان، به سگ‌جانی خود یقین داشتم با گفتن جمله‌ی«مرد که بخیه نمی‌زند!» بی‌خیال بیمارستان و دوا و دکتر شدم و سر و ته قضیه را هم آوردم.

جلوی خونریزی را با یک رشته پارچه‌ی تمیز محکم بستم و داخل یک دستکش کرده و بدون گفتن حتی یک «آخ» به کارم ادامه دادم. کار را با انگشتی بریده و دردناک و پُشت سر گذاشتن حمله‌ها‌ی شدید و مکرّر پانیک به پایان رساندم ولی نگذاشتم کسی چیزی بفهمد.

داخل پرانتز!

(نگویید پدرش چقدر بی‌رحم است! چون پدرم از این که دو روز قبل از درخواستش به خاطر اوردوز کردن دارو (مصرف سه قرص زیر زبونی، و سه قرص کاهنده‌ی فشارخون دیگر در عرض هفت ساعت برای مهار فشارخون عصبی ناشی از حملات پانیک) از هوش رفتم و راهی بیمارستان شدم، هیچ اطلاعی نداشت. او از اوج گرفتن مجدد حملات پانیک بنده، خبری نداشت. معمولاً اینجور مسائل را به دلیل دلِ نازک پدر و مادر عزیزم، یا کلاً پنهان می‌کنم و یا یواش یواش می‌گویم. از طرف دیگر برای این که پدرم احساس تنهایی و بی یار و یاوری نکند، نتوانستم در جواب درخواستش هیچ عذر و بهانه‌ای بیاورم.)

القصه یا ادامه‌ی قصه:

کار که تمام شد انگشت زخمی‌ام و قلب پُر از تپشم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌افتاد را برداشتم و سریع خودم را با ماشین پدرم به خانه رساندم. به خانه که رسیدم، اول زخم را ضد عفونی و پانسمان کردم و بعد برای مهار تپش‌های شدیدی که در پی حملات شدید پانیک ادامه داشتند، یک پرانول ده میلی گرم و برای تحمّل درد ناشی از بریدگی شدید انگشتم، یک کلونازپام یک میلی‌گرم نوش جان کردم و راهی بستر شده و دراز کشیدم.

بعد از تحمّل درد و زخم شکستگی زانوی پای راستم در هفده سال قبل، این دومین باری بود که زخمی چنین دردناک را تجربه کردم که خونریزی‌اش چند روز ادامه داشت و قطع نمی‌شد. آن زخم الان سخت شده است و جز دردی خفیف و کمی ورم و کبودی، مشکل خاصی ندارد. این هم سندش:

تا وقتی عضوی از بدن هر چند کوچک سالم است ما هیچ توجهی به آن نداریم. اصلاً وجودش را درک نمی‌کنیم. امّا یک زخم کوچک موجب می‌شود تا کارایی همان عضو کوچک تازه بر ما معلوم گردد. وقتی بند اول انگشت اشاره‌ی دست راستم زخمی شد، سریع خدا را شکر کردم که چپ‌دست هستم و می‌توانم همچنان به نوشتن ادامه دهم. امّا نمی‌دانستم که دست چپ قرار نیست همه‌ی کارهای مرا به عهده بگیرد!

بعد از این که بند اول انگشت اشاره‌ی دست راستم اینجوری شد، تازه فهمیدم که این بند انگشت کلّی کار برایم انجام می‌داد و بنده خبر نداشتم. مخصوصاً دو کار خیلی مهم چرخاندن کلید برای باز و بسته کردن دَر و باز و بسته کردن دکمه‌های پیراهنم. چاره‌ای نداشتم جز این که مسئولیت‌های بند اول انگشت اشاره‌ام را به بند اول انگشت کناری‌اش (همان انگشت وسط) واگذار کنم. همانطوری که در عکس بالا می‌بینید!

آن اوایل به عهده گرفتن این مسئولیت‌ها برای بند اول انگشت وسط، کمی سخت بود ولی الان دیگر به خوبی از عهده این کارها برمی‌آید. ممنونم از بندِ اول انگشت وسطم که دوست قدیمی‌اش، یعنی بند اول انگشت اشاره‌ام را تنها نگذاشت و مسئولیت‌هایش را تمام و کمال به عهده گرفت تا حال دوستش خوب شود و صحیح و سالم به زندگی برگردد. ممنونم از بند اول انگشت وسطم که یار و یاوری شد برای بند اول انگشت اشاره زخمی‌ام!

وای بر کمی یار و یاور!

وقتی کسی در زندگی‌اش زخم می‌خورد، حداقل یک نفر باید در کنارش باشد تا حمایتش کند و مرهمی باشد بر زخمش. این زخم می‌تواند جسمی یا روحی باشد. امّا چه بسیار زخم خورده‌های تنها و بی یار و یاوری که کسی نیست تا مرهمی باشد بر زخمشان. شایسته است در اینجا ناله‌های حضرت زینب (علیهاالسلام) در کنار پیکر سرد و بی جان بردارش امام حسن(علیه السلام) را به یاد بیاوریم که فرمودند:«وا اخاه! وا حسناه! وا قلة ناصراه! یا اخی من أعوذ به بعدک؟!: وای برادرم، وای حسن، وای بر کمی یار و یاور، برادر، بعد از تو به که پناه ببرم؟»

زخم خورده‌های تنها و بی یار و یاور را بیشتر دریابیم!
مطلب قبلیم:
https://virgool.io/penpal/%D8%A8%D8%B1%D8%B3%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%A8%D9%85-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DA%A9%D8%B3%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%85-%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2-w3rnim7lul3f
شما امتحانش کردید؟!
https://virgool.io/Trying/%D8%A7%D9%85%D8%AA%D8%AD%D8%A7%D9%86%D8%B4-%DA%A9%D9%8F%D9%86-%DB%8C%DA%A9-ffq1vlitpy64
اگر وقت داشتید به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هجده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند.
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B1%DB%B8-tyb8gakx8bqm
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/Ptf8E/%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C_%D9%87%D8%A7_%D8%8C_%D9%85%D9%86%D9%88%DA%86%D9%87%D8%B1_%D8%B7%D8%A7%D9%87%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87
دلنوشتهخاطرهتنهاییپانیک
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید