اول یه چند تا عکس ببینید:
یادتونه؟!
کوچیک که بودیم، از هر چیز ساده ای یه اسباب بازی می ساختیم و باهاش بازی می کردیم. استاد جور کردن بازی بودیم. اگه چیزی پیدا نمی کردیم. با ریش بابامون یا با شکم قلنبه ش، کار خودمون رو راه مینداختیم! البته گاهی هم به خاطر اشتباه گرفتن اسباب بازی، کتک می خوردیم. خودم به خاطر اشتباه گرفتنِ برف پاک کن پیکان پدرم، با اسباب بازی و شکوندن اون، یه پس کتک سیر خوردم. ابروم شکافت. چند تا بخیه خورد. هنوزم ردّش هست!
بچه های همه جای دنیا همین جوری ان. توی کتاب«با چشمان شرمگین»، طاهربن جلوّنِ مراکشی، خوندم که:
« شوهر عمه ام طنابی را به دسته ی گاری بسته و تابی درست کرده. سوار تاب که می شوی کلّی کیف دارد. دو طرف طناب را می گیری و تاب می خوری. وقتی تنها می شوم، منتظر تو می مانم که بیایی و مرا تاب بدهی. بچه ها بلد نیستند چه طور تاب بخورند. یا تند تاب می خورند یا آهسته... چشم هایم را می بندم و به رویا فرو می روم. تاب خوردن کمک می کند که وقت بگذرانیم. اگر شوهر عمه ام به گاری اش احتیاج داشته باشد، بازی دیگری اختراع می کنیم. همین طور شد که بازی با مار و عقرب را یاد گرفتیم. خیلی جالب است. فقط باید سر نترسی داشته باشی. لذت بازی در این است که عقرب را خلع سلاح کنی تا نتواند نیش بزند. وقتی خوب خسته اش کردی، می اندازی اش در ظرف آبی تا خفه شود. بازی مستلزم وقت کمتری است. از چوبی که سر آن دوشاخه است برای گرفتن مارها استفاده می کنی و نگه شان می داری. آخرش کلّه ی مار را می کنی. خودش را به این طرف و آن طرف می زند و بعد آن را پرت می کنی جلو سگ ها. سگ ها آن را می بلعند. گاهی سگ ها سر تکّه ماری که هیچ اشتهایی بر نمی انگیخت؛ به جان هم می افتادند. خوب، این گرسنگی است: با تمام قوا سر یک تکه ناچیز بجنگید.» می بینم که ته طناب به تاب تبدیل شده. طناب هم که نیست؛ در واقع تکّه ای محکم و تابیده از یک ملحفه است. پیش ترها پدرم تایر کهنه ای با دوتکه طناب به درخت انجیر می بست و با بچه ها روزها با آن تاب می خوردیم. دو نفر وسط تایر رد می شدیم.
و در جایی دیگه از همون کتاب، این رو خوندم:
به ده که رسیدیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. بچه ها با بچه گربه ی مرده ای بازی می کردند. آن را مثل توپ برای هم می انداختند. کلی اسباب تفریح بود. توده ای مگس حیوان کوچک را همراهی می کرد. بالای بلندی ایستادم و برای اولین بار، با چشم واقعی این محل را دیدم، محل پرت و گمنام. جایی که گربه ی مرده ای اسباب بازی بچه هایی با چشم های تراخمی است. مردها و زن ها بیل و کلنگ ها را در گوشه ای رها کرده و خواب بودند. همراهِ من به بچه ها ملحق شده بود و با لگد به شکم گربه می کوبید. یک لحظه حس کردم صدای بچه گربه را شنیدم، انگار که زنده بود.
امّا بزرگ که شدیم:
مفهوم بازی برامون تغییر کرد. تازه دستمون اومد که دنیا همش بازی نیست و در عین حال همش بازیه! تازه دستمون اومد که اگر حواسمون نباشه، خودمون به بازی گرفته می شیم! تازه دستمون اومد که حتی اگر مراقب نباشیم، بازی رو می خوریم!
وای خدا! وقتی بچه بودیم، اگه یه کی میومد بهمون می گفت:«بازی خوردنیه!» کدوممون باور می کردیم؟! احتمالا یه دل سیر به کسی که این حرف رو می زد، می خندیدیم و کلّی دستش می نداختیم! ای دل غافل!
دو مطلب قبلیم:
یادش به خیر: مهم نیست کی نوشتمش!
بلغوریات قدیم!: پنج مطلب اولم در ویرگول.
نمی خوام از خودم تعریف کنم،ولی من بچه الاغم!
حُسن ختام:
شب قدری اگر دلتون سوخت، منم دعا کنید.