«بابا یادته بغلم می خوابیدی،برام قصه می گفتی.الان دیگه نه بغلم می خوابی و نه برام قصه می گی!»
این جمله را فرزند کوچکم که هنوز سه ماهه مانده تا پنجسالگی اش تمام شود،قبل از خواب،خطاب به بنده می گوید.به او جواب می دهم که:«بغلت که نمی تونم بخوابم ولی یه قصه برات تعریف می کنم.»او هم قبول می کند.بعد از گفتن«بسم الله الرحمن الرحیم»چون قصه ای را آماده نکرده ام و چیزی را به یاد نمی آورم، دستهایم را به سوی آسمان می گیرم و خطاب به خداوند حکیم می گویم:«خودت یه قصه برسون!»و در کسری از ثانیه این قصه شب یهویی،خلق الساعه و فی البداهه و مثلاً طنز را برایش تعریف می کنم ولی بعد از تمام شدن قصه می روم در این فکر که این قصّه چقدر بدآموزی داشت:
«یکی بود،یکی نبود به جز خدای مهربون هیچ کس نبود.یه روزی یه خره و یه بُزه و یه خروسه داشتن با هم توپ بازی می کردند.خره محکم زد زیر توپ،توپ رفت خورد به خروسه و خروسه تموم پرهاش ریخت.خروسه خیلی عصبانی شد.پرید به سمت خره و شروع کرد به نوک زدنش.بُزه که دید این دو تا بدجوری دارن دعوا می کنند رفت تا خروسه و خره رو از هم جدا کنه.یه دفعه خره یه جفتک انداخت که خروسه از روش بیفته پایین ولی جفتکش خورد به بزه و شاخ بزه شکست.بزه هم وقتی دید شاخش شکسته عصبانی شد و به جای اینکه خروسه و خره رو از هم جدا کنه خودشم قاطی دعوا شد.بقیه حیوونا که دیدن این سه تا دارن دعوا می کنن. زنگ زدن به آقا شیره که پلیس بود.آقا شیره سریع با ماشین پلیس اومد و اسلحه شو در آورد و گفت یا از هم دیگه جدا می شید یا هر سه تاتون رو با تیر می زنم.خره و خروسه و بزه که دیدن جونشون در خطره از هم جدا شدن.شیره بهشون گفت برام تعریف کنید چی شده.خره شروع کرد به عرعر کردن،خروسه شروع کرد به قوقولی قوقو کردن و بزه هم شروع کرد به مع مع کردن.شیره گفت یکی یکی حرف بزنید تا من بفهمم چی می گید.بعدش یکی یکی تعریف کردند که چی شده.شیره گفت باید هر سه تاتون رو دستگیر کنم بندازم زندان ولی این دفعه رو به یه شرط می بخشمتون.اونا گفتن آقا شیره به چه شرطی؟شیره گفت به این شرط که از این به بعد خر فقط با خرها بازی کنه.بز فقط بزها بازی کنه و خروس هم فقط با مرغ و خروس ها بازی کنه.خره خوشحال شد و با عرعر کردن از شیره تشکر کرد بعدشم خواست بره شیره رو بوس کنه که شیره نذاشت.گفت من دوست ندارم هیچ خری من رو بوس کنه.بزه هنوز ناراحت بود برای همین به شیره گفت پس شاخ من چی می شه؟خروسه هم به آقا شیره گفت پس پرهای من چی می شه؟شیره گفت حقتونه.این باشه تا دیگه شما دو تا با هیچ خری بازی نکنید.از اون به بعد خره فقط با خرها بازی کرد.بزه فقط با بزها بازی کرد و خروسه هم فقط با مرغ و خروسا بازی کرد.قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید»
اشکال های وارد بر داستان:
نتیجه اخلاقی:
همیشه چند تا قصه آموزنده برای بچه ها در ذهن داشته باشید تا در زمان درخواست و سماجت آنها،به یک قصه شب یهویی،خلق الساعه و فی البداهه مثل این متوسل نشوید که تعریف نکردنش از تعریف کردنش ،فواید بیشتری دارد!
این قصه ی شب چند شب پیش که برای فرزند دومم تعریف کردم مرا یاد آن دیکته شبی انداخت که چند سال پیش برای فرزند اولم تعریف کردم.
دو مطلب قبلیم:
از شما دعوت می کنم،آخرین پست های منتشر شده با هشتگ«حال خوبتو با من تقسیم کن»را بخوانید:
حُسن ختام:خداوند عزیز را شکرگزارم از بابت بارش های پر برکت این روزها.چهارمین بخش از چهارفصل آنتونیو ویوالدی به نام«زمستان»را به شما تقدیم می کنم که شنیدن آن،مخصوصاً در این فصل،صفای خاصی دارد: