آیا یک زن همزمان میتواند عاشق دو مرد باشد یا دستکم عاشق یکی باشد و آن دیگری را نیز دوست بدارد؟ خب، اگر یک تازه جوان خام و کمتجربه باشی، بنا بر آموزههای کلاسیکی که دریافت کردهای، خواهی گفت: «هرگز!» اما باید بهت گفت؛ «زپلشک!» چون زندگی خیلی زود میتواند بهت ثابت کند که نه تنها زنی میتواند همزمان عاشق دو مرد باشد، بلکه حتی این توانایی را دارد که در یک بازهی زمانی عاشق چند مرد باشد!
میخواهی بگویی این موضوع در مورد مردها هم صدق میکند؟ خب، چرا که نه اما توی این داستان من آن مردی هستم که زنی سفت و سخت عاشقم شده و همزمان جوری شوهرش را دوست دارد که حتی با هم سکس هم میکنند!
بله، همه میدانیم کار ما چندان اخلاقی نیست اما سوال این است که کدام اقدام عاشقانهی آدمها در طول تاریخ اخلاقی بوده است؟ به نظرم اساس عشق یک بیاخلاقی بزرگ است، چرا؟ چون یا به وصل منتهی میشود و به مرور در مواجهه با واقعیتهای زندگی رنگ میبازد و یا پشت دیوار هجران باقی میماند و دو طرف را زخمی و داغدار میکند که خب ناگفته پیداست؛ این هر دو، اعمالی کاملا غیراخلاقی محسوب میشوند.
داستان عاشقانه من و «لیندا» توی کازینو «سانرایز» شکل گرفت. ما هر دو پشت میز قمار نشسته بودیم و خب من آن شب را روی دور برد شروع کردم. چند ساعت بعد هر چه برده بودم را باختم، کنار کشیدم و با وجود وسوسههای موجود حاضر نشدم ادامه بدهم، چرا؟ خب این قانون من است. هر شبی که پشت میز بنشینم فقط به اندازهی پولی که برای آن شب کنار گذاشتهام بازی میکنم؛ اگر ببازم همان اول شب کنار میکشم و اگر هم ببرم تا نیمه شب پشت میز میمانم.
اولش لیندا از این اخلاقم شگفتزده شد و به همین دلیل حین نوشیدن یک بطری «جیم بیم بِلک» در موردش گپ زدیم و بعد صحبت کشید به دانستههای من از تجارت، اقتصاد و عشق. چون این آخری را موضوعی پوچ میدانستم، بحثمان بالا گرفت و او سعی کرد به عنوان وکیل مدافع عشق بهم ثابت کند اگر تا به حال عاشق نشدهام، حتما عیب و ایرادی، چیزی داشتهام وگرنه از نظر او عشق تنها دلیل واقعی زندگی کردن بود.
دیدارهای هر شب من و لیندا توی کازینو کمکم تبدیل شد به یک دوستی عمیق و یک روز هم بالاخره یقهام را گرفت که عاشقم شده و حس میکند روزها بدون من نفس کم میآورد برای زیستن! هشت ماه و دوازده روز بعد از آن، درست زمانی که لبریز از همدیگر داشتیم توی تخت سیگار میکشیدیم، اعتراف کرد که شوهر دارد؛ مردی موفق و پرمشغله در حرفه معماری که بیشتر وقتها هم خانه نبود. خب، چه باید میکردیم؟ قاعدتا باید تمامش میکردیم اما نمیشد. چرا؟ چون ما به هم دلبسته شده بودیم، خاطره ساخته بودیم و جدایی در چنین موقعیتی بسیار سخت بود؛ اینست که با وجود همهی بحث و جدلهایی که داشتیم، ادامه دادیم.
لیندا حاضر به جدایی از همسرش نبود، اگرچه من هم هیچوقت این را ازش نخواسته بودم. دوستش داشت اما سعی میکرد من این را نفهمم. میخواست بپذیرم جایگاه من به عنوان یک معشوق با جایگاه او به عنوان شوهرش متفاوت است. ازش پرسیدم در چنین وضعیتی آیا اینکه ما رابطهمان را ادامه بدهیم، اخلاقی است؟ خیلی خونسرد توضیح داد که از نظر او عشق چیزی فراتر از اخلاق است و به خاطر اینکه عاشق من شده خودش را بدهکار همسرش نمیداند. باز ازش پرسیدم حالا که چنین طرز فکری دارد آیا به نظرش اخلاقی است در حالی که عاشق من است با همسرش هم میخوابد که این بار گفت: «خب شوهرمه».
روانشناسم به شدت اصرار دارد باید هر چه زودتر به این رابطه خاتمه بدهم اما از نظر من او فقط یک احمق است. چرا؟ چون نمیتواند این حقیقت ساده را بفهمد که لیندا بدون من خواهد مُرد و من بدون او در کمترین حالت، افسرده میشوم. در نهایت هم بهم توصیه کرد برای رهایی از انباشت فشارهای حاصل از این تعارض، غریبهای پیدا کنم و برایش حرف بزنم، اینست که روزی هنگام صرف ناهار در رستورانی نزدیک محل کارم برای یک مرد جهانگرد استرالیایی میانسال که به نظرم باتجربه میرسید، حرف زدم؛ همه چیز را گفتم و تاکید کردم که تا چه حد از این موضوع رنج میبرم و احساس ضعف میکنم. او حرفهایم را شنید و خیلی هم خوب این کار را انجام داد. در ادامه از اینکه به ناهار میهمانش کردم ازم تشکر کرد و گفت: «هی رفیق! مرگ پایان همهی رنجهاست» و چشمکی بهم زد و رفت.
خب حالا من روی توالت فرنگی دستشویی خانهام نشستهام و چانهام را تکیه دادهام به نوک لولهی «شاتگان» توی دستم، آنطور که پیرمردی خسته از گذر عمر به عصایش تکیه میزند. نگاهی به ماشه میاندازم و به این فکر میکنم که چرا با وجود اینکه اینهمه از بودن لیندا با شوهرش رنج میکشم و رابطه برایم دردناک شده، او به راحتی توانسته با خودش کنار بیاید؛ هم عاشق من باشد و هم شوهرش را دوست بدارد. چرا من نمیتوانم و حالا که نمیتوانم چکار باید کرد؟ خب پاسخ ساده است؛ مرگ پایان همهی رنجهاست!/ پایان