مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| موضوع اصلی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - اردیبهشت 1397

با «یزدان» برای ناهار قرار داشتم؛ یکی از همکاران قدیمی که خب آن سال‌ها سَر و سِری با هم داشتیم و بعد گذاشت رفت کانادا. حالا برای چند روز برگشته و خواسته بود که دیداری تازه کنیم. وسایلم را جمع و برای بقیه روز هم مرخصی رد کردم؛ حسش نبود برگردم سر کار و با خودم گفتم بعد از ملاقات با یزدان می‌روم بازار تجریش چرخی می‌زنم، کمی خرید می‌کنم و بعد هم یکراست راهی خانه «کامیار» می‌شوم که بقیه روز را با هم باشیم. آهان؛ لباس‌هایش را هم باید از خشکشویی بگیرم.

از اداره که زدم بیرون باران گرفته بود. کیفم را گرفتم روی سرم و تا برسم به ماشینم به این فکر کردم که رابطه باران بهار و آدم‌ها نوعی غربت پیچیده دارد و گاهی حتی آن طور که باید، فهمیده نمی‌شود؛ درست مثل رابطه من و کامیار! بی‌هوا می‌بارد و تا بیایی درکش کنی و ازش لذت ببری تمام می‌شود، بعد جوری آفتاب توی ذوقت می‌زند که انگار نه انگار دقایقی پیش بارانی بوده و لطافتی و عشقی! پشت فرمان فکر کردم رابطه‌ی من و کامیار هم می‌تواند همین‌قدر غریب تمام شود؛ یعنی اگر تمام شود، دست‌کم در خاطر او جای پررنگی از من نمی‌ماند؛ انگار نه انگار که بوده‌ام و این همه وقت عاشقانه او را خواسته‌ام.

موضوع اصلی این است که او مرا نمی‌خواهد. نه، نه تصحیح می‌کنم، موضوع اصلی این است که من عاشق او هستم اما او مرا نمی‌خواهد! یعنی نه اینکه مرا نخواهد، می‌خواهد اما آن‌طور که باید، نمی‌خواهد! بعد از سه سال هنوز درگیر این دغدغه‌ام که چرا آن‌قدر که من می‌خواهمش، او مرا نمی‌خواهد؟ چرا من آینده‌ام را با کامیار تصور می‌کنم اما اون توله‌سگ به زمان حال اکتفا می‌کند؟ برای من همین که با این دو تا چشم‌هایم ببینم؛ وقتی که توی خانه‌اش این طرف و آن طرف می‌روم، مرا صرفا به چشم یک دوست نمی‌بیند و برایش خیلی جدی‌تر از این حرف‌ها هستم، کافیست.

چند باری در مورد این موضوع با هم بحث کرده‌ایم و باید بگویم متاسفانه او دیدگاهی کاملا متفاوت با من دارد؛ اعتقادی به عشق ندارد و مدام تأکید می‌کند که عشق چیزی نیست جز نوعی قدرت‌طلبی عاطفی که در آن عاشق دنبال مال خود کردن معشوق است. بهش می‌گویم؛ خب این که چیز بدی نیست و اتفاقا همین که حس کنی مال کسی هستی و فقط مال او هستی، خیلی خوشایند است. من حتی با خیال اینکه روزی بهم بگوید؛ «هی ملینا تو فقط مال منی ... فهمیدی توله‌سگ؟» هم پر در می‌آوردم اما خب این چیزها به خرج او نمی‌رود. مرا زنی سنتی خطاب می‌کند که فقط ظاهر رفتارم شبیه زن‌های مترقی است و در واقع درونمایه‌ای نخ‌نما دارم؛ حالم از این کلمات قلنبه و سلنبه‌اش به هم می‌خورد با این حال حق دارد زنی مثل مرا که از صبح مدام در حال تلاش و دوندگی‌ام را سنتی بداند. منی که اگر شب خانه‌ی او خوابیده باشم، صبح اول وقت بیدار می‌شوم و مست خواب صبحانه‌اش را آماده می‌کنم، بعد می‌روم سر کار با هزار نفر سر و کله می‌زنم، عصر با کلی خرید و خرت و پرت که گاهی از سنگینی‌شان شانه‌هایم مایل به قطع شدن هستند، بهش سر می‌زنم و پشت پیانو می‌نشینم روی پاهایش و اجازه می‌دهم نوازشم کند. منی که سال تا سال توی خانه‌ی خودم دستمال دست نمی‌گیرم، خانه‌اش را مرتب می‌کنم، غذا می‌پزم، سکس می‌کنیم، لباس‌هایش را می‌ریزم توی ماشین لباسشویی و پهن می‌کنم و گاهی حتی قبض‌هایش را هم می‌پردازم و او چه؟ تمام روز پشت آن پیانوی لعنتی‌اش نشسته و فقط آهنگ می‌سازد. حتی نمی‌داند وقت‌هایی که ترجیح می‌دهم بروم خانه‌ی خودم، نه به خاطر خستگی بلکه به دلیل بی‌توجهی‌های اوست؛ اینکه مرا نمی‌بیند، اینکه به اندازه‌ی آن نُت‌های لعنتی هم مهم نیستم برایش.

از مدت‌ها پیش به این نتیجه رسیده‌ام که باید از زندگی کامیار بروم بیرون و چه بسا باید زودتر از اینها جسارت انجام این کار را پیدا می‌کردم؛ چرا نکردم؟ نمی‌دانم. نتوانستم، شاید چون هنوز امیدوار بودم. امیدوار بودم بتوانیم آینده‌ای جدی‌تر از وضع موجود داشته باشیم. امیدوار بودم روزی ـ هر چند دورتر از انتظارم ـ توری لباس عروسم را از صورتم کنار بزند و توی چشم‌هایش ببینم که همسرش هستم. امیدوار بودم هر چند بار که او بخواهد ازش باردار شوم و گرم کار و بچه‌داری و شوهرداری وقت کم بیاورم و مدام غُر بزنم و در عوض قد کشیدن فرزندان‌مان را ببینم، پیر شدن‌مان را ببینم؛ درست مثل یک خانواده واقعی. آه ... کاش این توله‌سگ می‌فهمید خانواده یعنی همه چیز. امیدوار بودم و حالا دیگر نیستم، چون او بعد از سه سال همچنان همان حرف‌ها را تحویلم می‌دهد؛ با هم باشیم، بی‌عشق، بی‌ازدواج و بی‌بچه ... هی بخت سیاهم!

***

پشت در آپارتمانش هر جور حساب کردم، دیدم دستم پُرتر از آن است که بتوانم کلید را از ته کیفم پیدا کنم، اینست که به هر زحمتی بود با آرنجم شاسی زنگ را فشردم و دلم خواست وقتی در را باز می‌کند، بی‌هوا لب‌هایم را ببوسد و تازه بعدش متوجه آن‌همه خریدی که کرده‌ام، بشود.

***

نشسته بودیم توی تراس رو به باران عصرانه می‌خوردیم و گپ می‌زدیم و من از ذهنم می‌گذشت که چه بی‌تابانه همه‌ی روز را پشت سر گذاشته‌ام برای رسیدن به این لحظه. توی خودش بود و زیاد به حرف‌هایم توجه نشان نمی‌داد؛ نه اینکه همیشه این‌طور باشد اما وقتی این جوری بود، خیلی محسوس می‌شد فهمید که حوصله‌ات را ندارد و فقط از سر آداب معاشرت نشسته و ملاحظه می‌کند. چند دقیقه بعد، بهانه‌ی کارش را گرفت و اینکه چیزی به ذهنش رسیده و باید آن را تبدیل به نُت کند و خب همیشه تاکید داشته که تبدیل ملودی‌های توی ذهنش به نُت‌های قابل نواختن، شبیه سخت‌ترین زایمان‌های دنیاست و نیاز به تمرکز کامل دارد. حالا دیگر می‌دانستم که این‌طور وقت‌ها بدخُلق می‌شود و لازم است کاری به کارش نداشته باشم، اینست که بعد از او، من هم پا شدم رفتم سمت آشپزخانه تا ظرف‌های از دیشب مانده را بچینم توی ماشین ظرفشویی که یکهو خوره افتاد به جانم؛ نکند از قرار ناهارم با یزدان دلخور شده و این طور بدقلقی می‌کند؟ نکند بو برده بهش دروغ گفتم که قرار است یکی از دوستان دوره‌ی دبیرستانم را ببینم؟ نه، امکان ندارد! از کجا باید فهمیده باشد؟ اصلا نمی‌داند که توی زندگی من، یزدان نامی وجود داشته و از این گذشته بر خلاف من اهل چک کردن طرف رابطه‌اش نیست. خب من عاشقم و حق دارم هر از گاهی کیف و جیب و گوشی‌اش را چک کنم اما او اهل این کارها نیست؛ شاید هم این‌قدر برایش اهمیت ندارم که روی رفت و آمدم حساس باشد!

کمی این پا و آن پا کردم و دست آخر رفتم به بهانه‌ی گردگیری کتابخانه پرسیدم: «عزیزم خوبی؟ دلخوری از من ... یا فقط کار داری؟» که خب یا نشنید و یا خودش را زد به نشنیدن. با دقت و وسواس نُت‌ها را امتحان می‌کرد و بعد از چند بار یکی‌شان را می‌نوشت توی دفترش. چقدر هوای اتاقش سنگین بود. باید خودم را می‌رساندم به آشپزخانه؛ «کاش ازم دلخور نباشی عزیزم» اما باز هم چیزی نگفت. اخمالو بودنش همیشه برایم جذاب بوده اما این‌طور که چهره در هم می‌کشید، یعنی از حضور طرف توی بومش معذب است. رفتارش این حس را بهم القا می‌‌کرد که چقدر بی‌ارزش و اضافی‌ام، هر چند می‌دانستم که این‌طور نیست. از اتاق زدم بیرون؛ چرا بغض کردم؟ رفتم سمت ظرفشویی و ترجیح دادم خودم ظرف‌ها را بشویَم تا دست‌کم صدای اشک‌هایم لای شُرشُر آب گم شود، اگرچه بغضم تبدیل به گریه نشد. با خودم فکر کردم که چه بسا اصلا نباید قضیه‌ی قرار ناهار امروز را بهش می‌گفتم؛ «دختره‌ی احمق!» اصلا من اینجا چکار می‌کنم؟ چرا سر خانه و زندگی خودم نیستم؟ چرا باید این حس اضافی بودن مدام گلویم را بفشارد؟ دَنگ دَنگ نُت‌هایی که قرار بود بعدها آهنگی دلنشین شوند، روی اعصابم بود و این وسط نفهمیدم چطور لیوان از دستم افتاد روی سرامیک کف آشپزخانه و به اندازه‌ی «مادر همه‌ی بمب‌ها» صدا کرد! بی‌اختیار کز کردم توی خودم. صدای هفت هشت نُتی که با هم بلند شد به این معنی بود که از سر عصبانیت دو دستی کوبیده روی کلاویه‌ها. بی‌اختیار دویدم سمت اتاق که عذر بخواهم. با اینکه در کاملا باز بود، داخل نرفتم. تنم را پشت چارچوب پنهان کردم، سرم را بردم داخل و گفتم: «لیوان افتاد شکست ... ببخشید» و منتظر شدم ببینم چه می‌گوید. معمولا این‌طور وقت‌ها می‌گفت؛ «فدای سرت» و البته این بار هم گفت اما سرد و عصبی؛ با این حال همین که باهام حرف زده بود، حس خوبی بهم داد. کمی جرأت پیدا کردم و گفتم: «چیزی برات بیارم؟» که دستش را حواله‌ام کرد که یعنی «نه» یا شاید هم «برو»، اصلا شاید منظورش این بود که «برو راحتم بذار، دست از سرم بردار، دیوونه‌م کردی» و خب گریه‌ام گرفت، چرا؟ چرا باید بعد از چند سال با هم بودن، هنوز هم موقعیت‌هایی پیش بیاید که تویش من احساس غریبه بودن بکنم، احساس اضافی بودن؟ حالا باید چکار می‌کردم؟ در را می‌بستم تا سر و صدا داخل اتاقش نرود؟ داشتم همین کار را می کردم که باد زد و دستگیره از دستم سُر خورد و در محکم بسته شد؛ محکم و با غریوی ترسناک. صدای هق‌هقم بلند شد. چقدر احمقم. صدای پایش را شنیدم که به دو آمد و در را باز کرد؛ «چی شد؟ دستتو گذاشتی لای در؟» ناتوان نشستم روی زمین و سرم را به علامت نفی تکان دادم. شانه‌هایم می‌لرزید و نمی‌توانستم در جواب سوالش دلیل گریه‌ام را توضیح دهم. راست هم می‌گفت؛ گریه دیگر برای چیست؟ چه شده مگر؟ آخر من چه مرگم است؟ نشست اشک‌هایم را پاک کرد، پیشانی‌ام را بوسید و برگشت پشت پیانو. چرا لب‌هایم را نبوسید؟ از این فکر دوباره گریه‌ام شدت گرفت. خیلی تلاش کردم به خودم مسلط شوم. نمی‌دانم چرا و چطور بلند شدم در را باز کردم و ازش پرسیدم «دوسم داری؟» و فقط می‌دانم برافروخته و در حالیکه دستانش می‌لرزید، فریاد زد: «می‌ذاری کارمو بکنم یا نه؟ ... شعورشو داری وضعیت منو درک کنی یا نه؟» بهم گفت بی‌شعور؟! نه امکان ندارد. صدایی از ته گلویم بی‌اینکه ازم اجازه بگیرد، جواب داد: «من بی‌شعور نیستم کامیار ...» و خب همین کافی بود تا اتفاقی که نباید، بیفتد؛ «هستی ... هستی ... هستی ... دست از سرم بردار ... یه دقیقه خفه‌خون بگیر، بذار این بی‌صاحابو به یه جایی برسونم» و ساکت شد و ساکت شدم، شکستم، فرو ریختم و دیگر حتی بغض هم نداشتم. مسخ بودم؛ مثل «گرگور سامسا» در مواجهه با خودش. نگاهی به خودم کردم؛ یعنی این منم؟ بعد از سه سال رابطه با کسی که مرد عاشقانه‌هایم بوده، حالا اینطور از خود بیگانه در آستانه‌ی در اتاقش، اتاق خانه‌اش نشسته‌ام و حتی نمی‌دانم چکار باید بکنم. وا رفتم روی زمین و زل زدم به سقف که به اندازه‌ی سقف رویاهایم کوتاه بود.

کمی که آرام‌تر شدم، او هم تمرکزش را بازیافته بود و حالا ساختن نُت‌ها را از سر می‌گرفت. کم‌کم احساس می‌کردم خون به رگ‌هایم برگشته؛ هر طور بود برخاستم و به اتاق خواب رفتم. درهای کمد دیواری بزرگه را به وسعت آغوشم از هم گشودم، خم شدم چمدان سیاهم را برداشتم، روی تختخواب‌مان بازش کردم و لباس‌هایم را بی‌نظم و بی‌سلیقه چپاندم تویش و به هر مصیبتی بود زیپش را بستم. بعد، نشستم لب تخت و نمی‌دانم چرا توی دلم تلخ‌ترین لبخند زندگیم را زدم. کل قضیه را که منطقی مرور می‌کردی، اتفاق دهشتناکی نیفتاده بود اما حال من جوری بود که انگار از پرتگاهی بلند به ته دره سقوط کرده‌ام. چند دقیقه‌ای فکر کردم و بعد پا شدم دوباره زیپ چمدان را به سختی باز کردم، لباس‌هایم را برگرداندم توی کمد، چمدان را گذاشتم سر جای اولش و آغوش باز کردم و دو طاقه‌ی در کمد دیواری را بستم.

توی دستشویی به همخانه‌ایم «لیلا» پیام دادم که کلید را پشت در توی قفل نگذارد. با تعجب جواب داد: «مگه میای خونه؟» که سرسنگین جواب دادم آیا برای اینکه به خانه‌ی خودم بروم باید از او اجازه بگیرم؟

موقع رفتن به ذهنم رسید در اتاقش را بزنم و بهش بگویم که دارم می‌روم یا دست‌کم برایش یادداشت بگذارم اما خب هیچکدام از این کارها را نکردم. تلاش کردم با کمترین سر و صدای ممکن دستگیره در آپارتمانش را بچرخانم و بازش کنم و همان‌قدر بی‌صدا دوباره پشت سرم ببندمش. از پله‌های طبقه چهارم که سرازیر می‌شدم به این فکر کردم که رفتن من فقط به اندازه‌ی دو بار «تق» کردن در خانه‌اش سر و صدا داشت. به پاگرد همکف که رسیدم، صدای باز و بسته شدن درِ یکی از آپارتمان‌های طبقات بالا به گوش رسید. درِ ساختمان را پشت سرم بستم و ریه‌هایم را از حزن مملو در هوا پر کردم. شب سردی بود./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85-%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D9%8F%D8%B4%D8%AA%D9%85-gf3lyoikxpbd
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%B6%DB%8C%D9%87%DB%8C-%D9%87%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%B1%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%B4%D8%A8%D9%86%D9%85-%D9%88-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-fiflpyohwe4f
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D9%88%D9%86-%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%B1%DB%8C-ylh0op42nz0y


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید