من از زنها میترسم. بله، به عنوان مردی چهلوسه ساله با صدونودودو سانتیمتر قد، سینهای فراخ و استخوانهایی به درشتی «وایکینگ»ها از زنها میترسم اما خب، دروغ چرا؟ گهگاه هم دلم برایشان تنگ میشود. از زنها میترسم، چون فهمیدهام دل بستن به آنها بزرگترین اشتباه تاریخ بشریت است؛ زنها بر خلاف اینکه گفته میشود اسیر احساساتند، اتفاقا موجودات به شدت حسابگری هستند، یعنی برای بودن با یک مرد، دلایل منفعتطلبانه دارند و عواطف ـ اگر واقعا وجود داشته باشند ـ در اولویتهای بعدیشان قرار میگیرند. یک زن میتواند اَزت متنفر باشد اما سالها باهات زندگی کند، چون منافعش را در نظر میگیرد. او همچنین میتواند در مسیر زندگی عاشق مردی شود و ورای این عشق سوزان، همچنان به زندگی با شوهرش هم ادامه بدهد، چون زنها حسابگرند. آنها هیچگاه منافعشان را فدای عشق نمیکنند! یک زن میتواند بهت پایبند باشد و مردی بهتر از تو پیدا نکند، پس یک جور سفت و سختی بهت میچسبد و از ترس از دست دادنت، طوری رفتار میکند که در سراسر رابطهی مشترک احساس اسارت کنی. زنی را میشناختم که به مردی علاقهمند شد، بیآنکه بداند طرف متاهل است و خب بعد از چند ماه نتیجه چه شد؟ زنی که میشناختم، عمیقا از همسر آن مرد متنفر بود، بیاینکه حتی او را دیده باشد!
یک زن میتواند تو را به خاطر اینکه هیچوقت اَزش نمیپرسی کِی میرود و کِی میآید و با کی، کجا قرار دارد به بیتوجهی محکوم کند و حیرتانگیز اینکه اگر هم این نوع توجه را نشان دهی به راحتی تو را بدبین قلمداد کرده و با یک برچسب «پارانویا» بیشترین استفادهی حسابگرانه را از موقعیت میبرد. یک زن اگر لازم باشد این توانایی را دارد که با بهانه کردن همین برچسب، ترکت کند و سراغ مرد دیگری برود. اینها که گفتم در مورد تمام زنها صدق نمیکند؟ خب، دروغ چرا؟ اینها که گفتم؛ همگی تجربههای شخصیام از زنهای زندگیام بودهاند. حالا دیگر یاد گرفتهام عشق هیچ زنی را باور نکنم؛ این را زنها یادم دادهاند.
از زنها میترسم و بر همین اساس از پنج سال پیش که «آلیس» ترکم کرد، دیگر اجازه ندادهام هیچ زنی به قلبم نزدیک شود و دوباره بهم آسیب بزند. دو سال خیلی خوب را با آلیس داشتیم؛ با هم زندگی میکردیم و تقریبا میشود گفت که عاشق یکدیگر بودیم. ویژگی جذاب رابطهی ما این بود که همیشه حرف برای گفتن به همدیگر داشتیم؛ در مورد همه چیز حرف میزدیم و بلد بودیم چطور دیگری را نرنجانیم. تنها نقطه ضعف رابطهی ما لجبازی من و پولکی بودن او بود؛ دست آخر هم با یک یاروی پولداری آشنا شد و یک روز نشست خیلی منطقی و مفصل برایم تشریح کرد که آیندهاش را با آن مرد میبیند. میگفت؛ طرف توی کار مُدلینگ است و بهش گفته دخترهای خوشگل زیادی دور و برش دارد اما او آلیسِ سرزمین عجایبش است. من البته به این راحتی میدان را خالی نکردم اما خب، دروغ چرا؟ یک روز که فیلمی از خودش و آن اَلدنگ توی قایق تفریحیشان برایم فرستاد و کارهایی که با هم میکردند را دیدم، دیگر قیدش را زدم. به شدت آسیب دیده بودم و تا مدتها از زنها فاصله میگرفتم. اشتیاقم به زنها را از دست داده بودم و مطلقا میلی در خودم نسبت به آنها حس نمیکردم. بعد از چند ماه رواندرمانی حالم خیلی بهتر شد. خانهام را عوض کردم و همان موقع بود که به خودم گفتم؛ دیگر وقتش است درهای قلبم را به روی زنها ببندم و واقعا هم بستم اما خب دروغ چرا؟ با وجود آنکه همچنان در خودم کششی نسبت به آنها حس نمیکنم، گاهی وقتها دلم برایشان تنگ میشود، اینست که میروم سراغ روسپیها!
کمی بیشتر از سه سال است که مشتری «کاترین» هستم؛ زن حدودا شصت سالهی جا افتادهای که آخر هفتهها برایم مورد میفرستد. دخترهای متنوعی توی دست و بالش دارد و مهمتر از همه اینکه روحیات مرا خیلی خوب میشناسد. برای کاترین، من یک مشتری معمولی نیستم؛ داستان زندگیام را میداند. دربارهی زنهایی که ترکم کردند یا من قیدشان را زدم اطلاعات جزئی و دقیق بهش دادهام و حتی در جریان جدایی از همسرم وقتی سیو دو ساله بودم هم قرار دارد. کاترین مقید است که تا حد امکان دختر تکراری برایم نفرستد. دلیلش را هیچگاه بهم نگفته و اساسا آنطور نیست که من سفارش دهنده باشم؛ بیشتر تحت نفوذ کاترین و انتخابهایش قرار دارم. او ذاتا یک مادر است؛ نه فقط برای من، بلکه برای همهی اطرافیان و حتی دخترهایش؛ آنقدر که فقط کافیست یکی از دخترها از مشتری شکایت داشته باشد، مثلا در مورد خشونتش، آنوقت است که آن روی کاترین را میبینی. طرف را با خاک یکسان میکند و برای همیشه از لیست مشتریها کنارش میگذارد.
یک سال و چند ماه بعد از اینکه آلیس ترکم کرد، توی یک «بالماسکه» با کاترین آشنا شدم و توی عالم مستی و افسردگی همه چیزم را برایش تعریف کردم. تمام مدتی که حرف میزدم، دستم را توی دستهایش گرفته بود و شبیه اساتید علوم روحانی با تمام توجهش بهم گوش میداد. بعدتر فهمیدم که اهل «مدیتیشن» و «یوگا» و این جور چیزهاست. گروهی چند نفره از دوستانش دارد که به طور مرتب توی خانهی او گرد هم میآیند و به این جور کارها میپردازند. آن شب کنارش احساس امنیت و آرامش عمیقی را تجربه کردم و او شمارهاش را بهم داد و اَزم خواست در فرصتی مناسب به خانهاش بروم.
کاترینِ تپلِ مهربان و باتجربه با آن موهای کوتاهِ سفید و چشمهای درشتی که پشت عینک «ریبن ویفری» قاب مشکی هم چیزی از گیراییاش کم نمیشد، رودیکردی جدید در من ایجاد کرد و خب دروغ چرا؟ من هم پول خوبی بهش میدهم بابت دخترها؛ یک مشتریِ ثابت و سخاوتمند.
معمولا ماهی یک بار بهش سر میزنم، ناهار یا شام را با هم میخوریم و گپ میزنیم و این در حالیست که مراوده با مشتریها خط قرمز کاترین است اما خب؛ به قول خودش من اول دوستش هستم و بعد مشتریاش. خانهی کاترین یک جور غار است که وقتی واردش میشوم، همهی آزردگیهایم را موقتا هم که شده فراموش میکنم، خصوصا با دیدن تصویر نقاشی شدهی «بودا» روی دیوار سیمانی بالای سالن اصلی. تصویر، زمینهای قرمز دارد که درست وسط آن بودا با لبخندی آرامشبخش و چهرهای که رضایت اَزش میبارد، قرار دارد و دور سرش هم دایرهای زرد رنگ که یکطرفش با طرحهای لوزی مشکی تزئین شده، دیده میشود. کاترین هر بار که مرا محو تماشای نقاشی بودا میبیند، پیشنهاد همیشگیاش مبنی بر پیوستنم به گروه یوگای او و دوستانش را تکرار میکند و تأکید و تأکید که این تیپ فعالیتها تسکین همهی دردهایم خواهند بود اما خب، دروغ چرا؟ من به این چیزها نه علاقه دارم و نه اعتقاد.
روزگارم به این منوال میگذشت؛ در طول هفته گرم کار بودم و مراقبت میکردم با زنی پیوند نخورم، لبخندی حواسم را پرت خودش نکند، از هیچکدامشان خوشم نیاید، توی بار همصحبتشان نشوم و اگر هم شدم مراقب باشم عاطفهام درگیرشان نشود و در عوض آخر هفتهها با یکی از دخترهای کاترین چند ساعتی را زندگی کنم. بیاید و طبق آموزشی که نزد کاترین دیده در همان بدو ورود همدیگر را در آغوش بگیریم، حرف بزنیم که این از همه چیز برایم مهمتر است، شام درست کنیم، ماساژم بدهد، فیلم ببینیم، کنار هم بخوابیم و صبحانه بخوریم و او برود و تمام شود برایم؛ حالا وسط همهی اینها بسته به میل و خواست من، هر چقدر که میخواستم با هم میآمیختیم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه کاترین توی یکی از دفعاتی که ناهار میهمانش بودم، بهم اطلاع داد که تصمیم دارد همراه با چند تن از اعضای گروهش به «بوتان» برود و چند سالی را به عنوان یک بودایی در طبیعت زیبا و بین مردم شاد آن کشور بگذراند. بهم گفت اگر مایل باشم میتوانم آنها را در این سفر چند ساله همراهی کنم که خب سرضرب پیشنهادش را رد کردم تا باز کار به نصیحتهای همیشگیاش در مورد فواید این جور چیزها برای روان آزردهام نکشد. همان موقع بود که کاترین به اطلاعم رساند؛ دخترها و مشتریهایش را بین چند همکار قابل اعتمادش پخش کرده و من هم بعد از آن باید از مردی به نام «رِنار» دختر بخواهم؛ یک جوان سیوچند سالهی پولدار که فقط قیمت یکی از قایقهای تفریحیاش توی «نیس» از خانهی کاترین بیشتر بود. بعد از کاترین، برای من اینکه رنار کی و چکاره بود، اهمیتی نداشت؛ تنها چیزی که میخواستم این بود که روال زندگیام به هم نخورد که خب کاترین در این مورد بهم اطمینان خاطر داد و تاکید کرد؛ توی دو ماه باقی مانده تا موعد سفرش بر همه چیز نظارت خواهد داشت تا مشکلی پیش نیاید و امور روی روال بیفتد.
اولین باری که به رنار زنگ زدم، حسابی تحویلم گرفت و بهم اطمینان داد که برای جلب رضایتم همهی تلاشش را خواهد کرد. از طرز برخورد و خرده اطلاعاتی که میداد، معلوم بود کاترین حسابی سفارشم را کرده است. در نهایت هم قرار شد یکی از دخترهای نسبتا قدیمیاش به نام «ژولیت» را که در واقع بهترینشان بود را برای آخر هفته در اختیارم بگذارد.
آخر هفته که از محل کار به خانه برگشتم، احساس خستگی زیادی داشتم و این شد که چند ساعتی تخت گرفتم خوابیدم و بعد هم دوشی گرفتم و دستی به سر و گوش آپارتمانم کشیدم. تازه از شستن ظرفها فارغ شده بودم که صدای زنگ خانه برخاست. آیفون را برداشتم و جواب دادم که زنی با صدایی آشنا خودش را ژولیت معرفی کرد. بهش خوشامد گفتم و راهنماییاش کردم از آسانسور استفاده کند. نگاهی به خانه انداختم، چراغهای بیشتری را روشن کردم و جلوی در آپارتمان منتظر شدم برسد. لبخند به لب داشتم و سعی میکردم صمیمی به نظر برسم. ژولیت که آمد، هر دو از دیدن همدیگر جا خوردیم؛ امکان نداشت! چطور ممکن بود؟ گاهی روزگار چه بازیهایی که با آدم نمیکند. هیچکدام نمیدانستیم چکار باید بکنیم؛ من هول شده بودم و او مثل چوب خشکش زده بود. بیاختیار و دستپاچه گفتم: «آلیس؟» و او به زور لبخندی کمرنگ تحویلم داد. چه باید میگفتم؟ همانطور جلوی در ایستاده بودم به تماشایش. او با صدایی که نشان میداد دارد تلاش میکند، خودش را باز یابد، گفت: «میخوای همینطور جلوی در وایسی؟» و سوالش تا حدودی مرا به خودم آورد. کی میتواند حال مرا در آن لحظات بفهمد؟ زنی که مدتها شریک و رفیق زندگی هم بودیم، حالا به عنوان روسپی مقابلم ایستاده بود و سعی میکرد طبیعی رفتار کند. گفتم: «یعنی اگر من برم کنار، حاضری بیای داخل؟» که این بار لبخند عمیقتری زد و جواب داد: «بله، خب. فقط میخوام کارم رو انجام بدم، مگر اینکه بخوای برم» و قدمی پیش آمد. چه میشنیدم؟ یعنی این زن همان آلیس ... آه، خدای من. باور کردنی نبود. پاهایم را حس نمیکردم. سرم به طرز محسوسی سنگین شده بود و حس میکردم خونم با سرعت و شدت بیشتری توی رگهایم جریان دارد. خیره شدم به چشمهایش و او طوری این پا و آن پا میکرد که یعنی از اینکه معطلش میکنم، ناراضی است. آهی کشیدم و بهش اطلاع دادم که بله، ترجیح میدهم برود. گفت: «مطمئنی اینو میخوای؟» که تائید و اضافه کردم که دستمزدش را به طور کامل و طبق توافق با رنار حساب خواهم کرد. اصرار کرد بماند و حرف بزنیم و اگرچه لزومی نمیبیند اما حاضر است یک چیزهایی را برایم توضیح دهد. قاطع و تا حدودی عصبی گفتم: «نه! فقط برو» که بیتأمل و به انگلیسی گفت: «اوکی، بای» و برگشت توی آسانسور.
آلیس یا همان اسم کاریاش ژولیت که رفت، رها شدم روی کاناپه و تمام آخر هفته را سیگار کشیدم و مشروب خوردم. با خودم میاندیشیدم چرا زنها معمولا موجب آزارم میشوند؟ همینطور به این موضوع هم فکر کردم که اگر کارم را رها کنم و همراه کاترین به بوتان بروم، زندگیام چه شکلی خواهد شد؟/ پایان