آن موقعها به این نتیجه رسیده بودم که شوهرم «خودشیفته» است؛ نه اینکه همینطور الکی و بدون مطالعه چنین استنتاجی کرده باشم ها نه، در واقع اولین بار زمانی به صرافتش افتادم که روانپزشکی که برای زوجدرمانی بهش مراجعه میکردیم، این را یواشکی بهم گفت و بعد که رفتم و در مورد این اختلال مطالعه کردم و با رفتارها و خصوصیات شوهرم مطابقت دادم، دیدم که بله، مرد زندگیام خودشیفته است.
من و شوهرم مشکل ارتباطی داشتیم. نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم، یعنی حرف که میزدیم او مدام از من انتقاد میکرد و من هم به قول خودش قضاوتش میکردم، این شد که بعد از مدتی از هم فاصله گرفتیم و در نهایت به اصرار من رفتیم پیش همین خانم روانپزشک برای زوجدرمانی. همان جلسهی اول بهش گفتم شوهرم معتقد است زنهای زیادی عاشقش هستند و مرد جذابی است، آنقدر جذاب که مدام از طرف زنها بهش توجه میشود. جلسهی دوم ابتدا حدود بیست دقیقه تنها با شوهرم حرف زد و بعد او بیرون آمد و من رفتم داخل؛ همان موقع بود که بهم گفت شوهرم خودشیفته است و چند تا توصیه هم بهم کرد. پایان جلسهی دوم، تجویز یکسری تمرینهای ارتباطی بود که از هر دویمان خواست انجام بدهیم و روند زوجدرمانیمان مدتی به همین شکل پیش رفت که خب نتیجهبخش هم نبود. به قول خانم روانپزشک؛ خودشیفتگی یک اختلال صعبالعلاج است و تا خود فرد به این نتیجه نرسد، نمیشود درمانش کرد.
آنچه در مورد این اختلال رویش تاکیده شده، خطرناک بودنش برای طرف رابطه است؛ یعنی من. وقتی با یک خودشیفته توی رابطه هستی در واقع داری به طور مداوم استثمار میشوی. یک مرد خودشیفته همهی عزتنفس تو را از بین میبرد و عملا تبدیلت میکند به برده، بردهای که موظف است تمام خواستههای اربابش را برآورده کند، مدام او را مورد ستایش و تحسین قرار دهد و بعد از مدتی چشم باز کند و ببیند که دیگر خودش نیست؛ نه میتواند دلخواههایش را دنبال کند و نه دیگر حتی آرزویی برایش باقی مانده است. خودشیفتهها اگر احساس کنند بردهشان به اندازه کافی خوب نیست، خیلی راحت طرفشان را میگذارند کنار؛ این چیزی بود که شوهرم همان روزهای اول ازدواج بهم گفت. اینکه خودش است و یک چمدان و هر وقت این زندگی را نخواهد، میرود.
شوهرم وقتی شنید به این دلیل میخواهم اَزش جدا شوم، تعجب کرد اما مقاومتی هم اَزش ندیدم. خیلی راحتتر از آنچه انتظارش را داشتم، موضوع را پذیرفت. گفت که خسته شده و وقتی همدیگر را باور نداریم، ادامه دادن زندگی زناشوییمان اشتباه است. خودشیفته بود دیگر، اگر نبود به این راحتی رضایت نمیداد طلاق بگیریم؛ چه بسا از خدایش هم بوده که بعد از جدایی میتواند آزادانه با آن همه زنی که مدعی بود عاشقش هستند در ارتباط باشد. اگر خودشیفته نبود، برنمیگشت بهم بگوید؛ مگر ما چند سال قرار است زندگی کنیم که گُل جوانیمان را صرف آدم اشتباهی بکنیم؟ اگر خودشیفته نبود، نمیگفت؛ چه خوب که بچه نداریم وگرنه مجبور بودیم همدیگر را تحمل کنیم!
من تا یک سال و نیم بعد از جداییمان هنوز داشتم با عوارض رفتن او از زندگیام دست و پنجه نرم میکردم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود و جای خالیاش توی همهی ابعاد زندگیام حس میشد. بدون او هم همچنان عکاسی میکردم اما مثل وقتهایی که او کارم را نقد و تحلیل میکرد، ازش لذت نمیبردم. بدون او هم غذا میپختم، خانهام را تمیز میکردم و حتی کتاب میخواندم اما او نبود که بهم بگوید خواندن کارهای «سیدنی شلدون» وقت تلف کردن است و یا «رُمانهای آشپزخانهای» محبوبم را تخطئه کند. خانم روانپزشک این حالاتم را طبیعی میدانست. معتقد بود شوهرم با اختلالی که داشت، مرا به خودش وابسته کرده بوده و چون به یکباره ترکم کرده، من اینطور آسیب دیدهام اما لازم است قوی باشم و روی پای خودم بایستم.
علائم افسردگی کمکم در من نمایان میشد و این، خانوادهام را نگران کرده بود. منزوی، بداخلاق و زودرنج شده بودم. مدام توی ذهنم تصور میکردم که شوهرم الان دارد چکار میکند و اوقاتش را با زنهای دور و برش چگونه میگذراند؟ دختر عمویم آدرس یک روانکاو حاذق را از همکارانش گرفته بود و تاکید داشت طرف خیلی کارش خوب است. با مادرم به سختی اَزش وقت گرفتیم و من اینقدر حرف توی دلم تلنبار شده بود که همان جلسهی اول سیر تا پیاز زندگی زناشویی و خودشیفته بودن شوهرم را برایش تشریح کردم. پیرمرده اَزم پرسید؛ چرا میگویم شوهرم در حالیکه باید بگویم شوهر سابقم؟! جا خوردم. خودم هیچوقت به این موضوع توجه نکرده بودم. بعد، سوالی دیگر؛ اینکه آیا فکر میکنم خودشیفته بودن شوهر سابقم دلیل کافی و قانع کنندهای برای طلاق بوده؟ وقتی از خطرات زندگی با یک خودشیفته برایش گفتم و تحلیلهای خانم روانپزشک را هم ضمیمه کردم، پیرمرده سری تکان داد و گفت که هیچوقت به خودش اجازه نمیدهد تشخیص همکارش را زیر سوال ببرد اما معتقد است مشکل من بیشتر مربوط میشود به پایین بودن اعتماد به نفسم که ریشه در دوران کودکیام دارد و تابع گذشتهی من است تا خودشیفتگی احتمالی همسر سابقم. چرا گفت احتمالی؟
پیرمرده در جلسات بعدی تایید کرد که در آستانهی افسردگی قرار دارم اما همچنان تاکید داشت که باید روی تقویت عزت نفس من کار کند. معتقد بود ریشهی نارضایتیهای من در این موضوع نهفته است. بیهوا اَزش پرسیدم که چرا گفته خودشیفتگی احتمالی شوهرم؟ لبخند تلخی زد و یکوری نشست لبهی میزش و گفت: «زندگی مشترکت رو مفت باختی دخترم» و سر تکان داد. بعد برایم چیزهایی در مورد «تشخیص افتراقی» گفت که اَزش سر در نیاوردم. احساس بدی داشتم. دلم نمیخواست فکر کنم جدایی از شوهرم اشتباه بوده، اینست که باز سوالم را تکرار و پافشاری کردم که در موردش توضیح بدهد. چیزی قدرتمند درونم میچرخید و تشنهی تایید خودشیفتگی شوهرم بود. دلم می خواست پیرمرده حرفش را پس بگیرد و مثل خانم روانپزشک تایید کند که جدایی از شوهرم کار درستی بوده است.
روانکاوم برگشت پشت میزش و گفت: «خب، حالا که اینقدر برات مهمه، بیا تهش رو در بیاریم، ببینیم شوهرت واقعا خودشیفته بوده یا نه» و اَزم خواست به چند تا سوالی که میپرسد، دقیق و منطبق بر واقعیت جواب دهم. برای شروع اَزم پرسید آیا شوهر سابقم آدم حسودی بوده؟ نه. مشکل اضطراب داشته؟ نه زیاد. سوءمصرف خاصی داشته مثل اعتیاد، شرابخواری و غیره؟ اصلا، فقط سیگار. پیرمرده داخل پرانتز اَزم پرسید؛ آیا میدانم شوهر سابقم روزانه چند بسته سیگار میکشیده؟ بسته؟ نه، نه در نهایت روزی پنج تا هفت نخ. سابقهی دعوای فیزیکی و خشونت زیاد داشته؟ دعوا نه، ولی زود عصبانی میشد و اخم میکرد و بدقلق میشد. پیرمرده ادامه داد: «هیچوقت تلاش کرده بود خوشحالت کنه؟» که برایش توضیح دادم؛ همیشه و در حد انتظار من نه اما شوهرم استاد سورپرایز کردن بود. بداخلاق و خودشیفته بود اما اگر تصمیم میگرفت مرا خوشحال کند، سنگتمام میگذاشت. خب احتمالا با اینکارهایش دنبال تایید شدن بوده، چون خیلی کم پیش میآمد که بیبهانه برایم گل بخرد. روانکاوم از بالای عینکش نگاه کُندی بهم کرد و جویده زیر لب گفت: «عجب» که خب خجالت کشیدم و کمی هول شدم. پرسید؛ آیا توی رابطهی جنسی بهم توجه داشته یا نه که گفتم هیچوقت پیش نیامد که قبل از راضی شدن من، کارش را تمام کند. توی این مورد همیشه بهم توجه میکرد و برایش مهم بود که به طور کامل لذت ببرم اما هیچوقت به اندازهای که انتظار داشتم، بهم نمیگفت دوستم دارد. پیرمرده چیزهایی نوشت و به عنوان سوال آخر اَزم پرسید؛ آیا توی زندگی مشترکمان این حس را داشتهام که باهاش انسان بهتری هستم؟ کمی فکر کردم و گفتم که نسبت به قبل از ازدواجم انسان خیلی بهتری بودم با شوهرم اما نسبت به انتظاری که از او و زندگیمان داشتم، نه.
صدای داد و بیدادم که بلند شد، مادرم سراسیمه خودش را به اتاق درمان رساند و مرا که برافروخته و عصبانی داشتم میان بهت پیرمرده بهش بد و بیراه میگفتم، بیرون برد. توی راه که آرامتر بودم، مامان اَزم دلیل عصبانیتم را پرسید و بااحتیاط حالیام کرد که آیا پیرمرده رفتار غیرحرفهای و دور از شأنی کرده که اگر اینطور است، پدرش را در بیاورد که بهش اطمینان دادم، موضوع این نبوده اصلا. بعد برایش تعریف کردم که مرتیکهی بیسواد برگشته میگوید؛ شوهرم خودشیفته نبوده و تشخیص افتراقی داده و از این دست مزخرفات. مادرم دستی به شانههایم کشید و بهم دلداری داد که متاسفانه این روزها روانشناس بیسواد خیلی زیاد شده و بهش فکر نکنم، چون دختر عمهی شوهرِ دختر داییاش آدرس یک متخصص مغز و اعصاب معروف را داده که میگویند کارش خیلی خوب است. اَزش خواستم دست از سرم بردارد و همهی راه به این فکر کردم که هیچکس به اندازهی خانم روانپزشک مرا نمیفهمد./ پایان