روی صندلی جابجا شد و مثل کسی که تازه به میهمانی آمده، لم داد، انگار که بخواهد خستگی راه را بگیرد. خواستم استارت بزنم و راه بیفتیم که با همان رخوت دلنشین بازوی راستم را کشید که حالا چه عجلهای دارم و بهتر است چند دقیقه دیگر همان جا زیر باران توی ماشین بنشینیم؛ مقاومت نکردم.
به نظر او اینکه آدمها تا این حد اغراقآمیز از لذت زیر باران قدم زدن صحبت میکنند، چندان معقول نیست. به هر حال باید پذیرفت آدم تا حدودی اذیت میشود.
حرفش را قبول نداشتم. بهش گوشزد کردم آدمها سلایق متفاوتی دارند و چه بسا در برخی موارد یک خاطره شیرین از زیر باران ماندن است که افراد را وادار به ارائه چنین مانیفستی میکند: «به هر حال باید پذیرفت بسیاری از ما اواخر نوجوانی و اوایل جوانی عاشقانههای پرشوری را تجربه کردهایم.»
یک جور خاص نگاهم کرد؛ چیزی بین دلخوری، حسادت و تخطئه اما توانست زودتر از آنچه انتظارش میرفت باز همان بیخیالی شیرین را بریزد توی چشمهایش و نگاهش را برگرداند سمت شیشهی جلو. با انگشت اشارهی دست راست تصویر خورشیدی با پرههای نامتوازن روی بخشهای بخار کردهی شیشه کشید و گفت: «برای من باران فقط به این خاطر زیبا و دلانگیز بوده که با تو توی ماشین نشستهام و شیشهها بخار کرده، همهی شیشهها را بخار گرفته و ما توی غارمان تنها بودهایم. من و تو زیر باران، توی ماشینمون.» نگاهش را باز برگرداند سمت من، این بار گرم و صمیمانه و من راستش واکنش خاصی نشان ندادم. فکر کنم ناراحت شد. گفت: «البته بارون رو به یه دلیل دیگه هم دوست دارم. اونطور که میباره و چالهها پر از آب میشن و بعد قطرههای بارون در برخورد با اون حجم آب یه عالمه دایره درست میکنن رو دوست دارم. ازش خاطره دارم»!
وقتی نگاهش کردم، بخار شیشه سمت شاگرد را کاملا پاک کرده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد. احساس بدی داشتم./ پایان