مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| بهترین کارگردان

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - شهریور 1389

این که تصمیم گرفتند توی جشنواره‌ی امسال مجری را هم مثل بقیه بی‌خبر بگذارند از هویت برنده‌ها، کار جالبی است به نظرم. تا اینجا که جالب بوده. اجرایم را با دشواری‌هایی همراه کرده اما در عوض همه چیز طبیعی است. مجبور نیستم زور بزنم برای تعلیق ساختگی. اسم‌ها را داغ، داغ از پاکت درمی‌آورم و می‌فرستمش توی میکروفون. حس‌هایی هم که می‌گیرم واقعی است، یعنی اگر پاکت بهترین کارگردان را بعد از اینکه کلی هیجان خرج سالن می‌کنم باز کرده و می‌بینم که اسم یکی از آنهایی است که کارهایش را دوست دارم، جوری با مشت گره کرده یک لنگه پا نیم‌پرشی می‌کنم و «یوهو» می‌گویم که انگار برادر کوچکترم قرار است بیاید بالا.

اسمش را که می‌خوانم، سالن منفجر می‌شود. خوشبختانه امسال اعضای هیئت داوران ادا و اطوار در نیاورده‌اند؛ همانی بهترین کارگردان شناخته شده که مردم انتظارش را داشتند. آدم فوق‌العاده‌ایست و خیلی خاص، چند باری باهاش مراوده داشته‌ام. دارد به سرعت پیش می‌آید. دستش به زیپ شلوارش است انگار که تازه دستشویی بوده و اسمش را که از زبانم شنیده، وقت نکرده کارش را تمام کند. پله‌های سن را که دو تا یکی آمد بالا، پریدم جلویش برای عرض تبریک. از تکنیک‌های کار ماست. وقتی مردم ببینند کارگردان محبوب‌شان با مجری رفاقت دارد، خواهی، نخواهی محبوبیت مجری هم افزایش پیدا می‌کند. زد توی ذوقم؛ «ببخشید، اونا واجب‌ترند»، اعضای هیئت داوران را می‌گفت. جلوی مردم کنف شده بودم و باید جمع و جورش می کردم، اینست که لبم را غنچه کردم و سر تکان دادم که یعنی متوجهم! این را جوری بازی کردم که انگار خواسته‌ام چیزی را بهش یادآوری کنم و حالا که این کار را کرده‌ام، او جوابی داده که من درکش می‌کنم.

با سه نفر ابتدای صف سریع دست داد تا رسید به چهارمی که قرار بود جایزه را تقدیمش کند؛ گرفت و یارو را بوسید، بعد بدنش را شل کرد سمت نفر آخر. با او که دست داد، نیم‌چرخی زد و نمی‌دانم دید که از همان پشت تریبون با دست هدایتش می‌کنم سمت میکروفونی که چند قدم آن طرف‌تر بود یا نه اما در هر صورت لخ لخ‌کنان رفت سمتش. عجله‌ی قبل از دریافت جایزه را نداشت. کم کم داشتم به این صرافت می‌افتادم که دارد نقش بازی می‌کند.

دیرتر از آنی که همه انتظار داشتیم، رسید پشت میکروفون. تک سرفه‌ای کرد، بعد فوتی و «الو یک، دو، سه امتحان می‌کنم» که صدای خنده حضار بلند شد. گفت: «خب، مثل این که همه چیز مرتبه.» به فاصله سی صدم ثانیه نفسش را از بینی هل داد بیرون و سر چرخاند به چپ و راست که چقدر احمق است: «به نظر من همه چیز مرتبه، چون جایزه رو بردم» و در ادامه سرش را مثل اینهایی که خیلی سرشان می‌شود، تکان داد. مردم برایش دست زدند، من خندیدم و اعضای هیئت داوران واکنشی نشان ندادند. دستش را گرفت سمت هیئت داوران و ادامه داد: «اگه من این جایزه رو بردم به خاطر اینه که اونا خواستن و می‌خوام بگم اگه بنا به دلایلی این جایزه رو حق من دونستن، ممکن بود دقیقا به همون دلایل من رو مستحق دریافتش ندونن، پس من اگر آدم عاقلی باشم، بیشتر از این که دریافت این جایزه رو مدیون هنر خودم بدونم، باید متوجه باشم جایزه رو بردم چون اونا عشق‌شون کشید بِدنش به من. خب، ازشون ممنونم»

وقتی رو به اعضای هیئت داوران تعظیم کرد، علاوه بر حاضران، هر پنج عضو ایستاده روی سن هم برایش دست زدند، چه دستی هم زند. تا ساکت شدن سالن، پشت میکروفون حس گرفته بود. انگار که موسیقیدانی، چیزی است و منتظر سکوت محض برای نواختن نت‌های مهم بعدی: «آاااام دیگه چی بگم؟ خب، دست آخر از مامانم هم ممنونم که منو زایید» و خندید تا نشان بدهد شوخی کرده؛ سالن به معنای واقعی کلمه منفجر شد از خنده و تشویق. تعظیم کرد، یک قدم آمد سمت من و پله ها، دوباره تعظیم کرد و یک قدم دیگر پیش آمد. این کار را حتی تا روی پله‌های سن هم ادامه داد و در تمام این مدت مردم یکریز تشویقش کردند.

تا آمدم چند کلمه‌ای در موردش حرف بزنم، برق قطع شد، اینست که از حضار خواستم تا وصل شدن برق اضطراری ... چه دارم می‌گویم پشت میکروفون؟ برق که قطع است!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-qgruaaiwtzzr
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87%DB%8C-%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85-gsr3rni6dvs3
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%D8%9B-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B1%DA%AF-%D8%B3%D9%85%D8%AA-%DA%86%D9%BE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D9%85-pasparwfjtvi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید