مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| زیر نور تند

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - فروردین 1394

من وقتی نور چشمش را می‌زد خوشم می‌آمد. زیر نور تند، مجبور بود گونه‌ها را بالا بکشد و چشم‌ها را ریز کند. این طوری چشم‌هایش از آن بی‌حالتی همیشگی در می‌آمد، آنطور بی‌حالت که حتی نشود فکرش را خواند، ضمن اینکه فاصله بین ابروهایش که به نظرم همیشه زیاد بوده، کمتر می‌شد.

اتفاق خوب دیگر کش آمدن لب‌هایش بود. زیر نور تند، لب‌های خط تیره‌ایش که هیچ‌وقت پیش نمی‌آمد به خنده باز شود، تغییر حالت می‌دادند؛ زیر نور تند دو گوشه‌ی لب‌هایش سو می‌گرفتند رو به بالا، مثل سبیل سالوادور دالی!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D8%B7%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%90-%D8%B3%D8%B1%D8%AF-rrbkm6mu2wvl
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D8%B9%D8%A8-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D9%87%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%B1%D9%87%D8%A7-hribjvqj308r
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82%DB%8C-v0pxhtqrpinj


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید