مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲۱ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| جور خاصی از بورژوازی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - بهمن 1386

ما از لحاظ طبقه‌ی اجتماعی، جور خاصی از «بورژوازی» هستیم. ما که می‌گویم منظورم من و آدم‌های مثل من و یا آدم‌های هم‌طبقه‌ام نیستند، بلکه مقصودم من و همسرم هستیم؛ دقیقا من و همسرم.

حالا چرا جور خاصی از بورژوازی و نه خود آن؟ راستش ما از لحاظ شکل زندگی چیزی هستیم توی مایه‌های همین بورژواها اما خودمان دوست داریم یک چیز دیگری باشیم، یک چیز سطح بالاتر؛ چیزی شبیه به این که زندگی‌مان فضای روشنفکرانه داشته باشد با گرایش به همزیستی با طبیعت. فضای روشنفکرانه که می‌گویم منظورم دقیقا آزادمنشی و تن ندادن به برخی زدوبندهای اجتماعی معمول برای رشد بیشتر اقتصادی، شغلی و این‌جور چیزهاست که انصافا هم هر دوی ما متوجهیم گرایش به اینگونه بند و بست‌ها - که اگر بهشان تن ندهی تو را احمق فرض می‌کنند - باعث و بانی شکل بورژوازی زندگی ما شده اما با این وجود نمی‌توانیم اَزش دست بکشیم. آزادمنشی که می‌گویم؛ چیزی نزدیک به نوعی لیبرالیسم غیرسیاسی است که بتواند سطح زندگی‌مان را بالاتر ببرد، اینست که فکر می‌کنم حرکت در مسیر گرایش‌های روشنفکرانه خیلی بهتر از پرداختن به آزادی‌خواهی صرف است، اگرچه خیلی‌ها معتقدند روشنفکری همان لیبرالیسم است و لیبرال‌ها همان روشنفکرها هستند اما خب باید بگویم اعتقاد بی‌خودی دارند، چون من و همسرم عملا به این نتیجه رسیده‌ایم که زندگی لیبرالی تفاوت بسیاری با زندگی به سبک روشنفکرها دارد.

این وسط دوست روشنفکرمان مدام سرکوفت می‌زند که اساسا بورژواها همه‌شان همین طوری هستند که ما (من و همسرم) هستیم و کلا بورژواها همان لیبرال‌هایی هستند که می‌خواهند آزادمنش باشند اما چون زیادی پولدارند، جور دیگری - تقریبا بر عکس - زندگی می‌کنند؛ اینست که به آنها می گویند بورژوا. این هم که می‌بینیم در تاریخ چندان خوشنام نیستند به همین خاطر است که می‌خواهند چیز دیگری باشند اما جور دیگری زندگی می‌کنند، درست مثل من و همسرم!

راستش ما برای این که زهر بورژوا بودن‌مان را بگیریم، زیاد با دوست روشنفکرمان نشست و برخاست می‌کنیم. کمی بیشتر از یک سال پیش توی گالری «هنرهای جدید» با هم آشنا شدیم. نمایشگاهی از عکس و نقاشی دایر کرده بود با عنوان «زندگی چیز بیشتری است» که توصیه بازدیش را همسرم از یکی از دوستانش در کلاس غواصی شنیده بود. اگرچه پنج سال اَزم کوچکتر است اما توی سی‌ودو سالگی به اندازه‌ی من جا افتاده به نظر می‌رسد. در مجموع مرد جذابی است؛ چشم و ابرو مشکی با موهای بلند و براق و صاف که کم پیش آمده دیده باشم، پشت سرش دُم‌اسبی نبسته باشدشان. ‌

همان موقع دو تابلوی رنگ‌وروغن و یکی از عکس‌هایش را خریدیم. تابلوی اول که گرانترین اثر کل نمایشگاه هم محسوب می‌شد، انتخاب همسرم بود؛ تصویر تمام‌قد زنی که بخش‌های مختلف بدنش، خانه‌هایی جداگانه را نشان می‌دهند که توی هر یک از آنها شکلی از زندگی آدم‌ها جریان دارد. مثلا در قسمت سر، مرد میانسال ظاهرا خسته‌ای با کت و شلوار خاکستری و کراواتی سورمه‌ای که با شلختگی روی پیراهنی زرد بسته شده، لبه‌ی تخت چوبی کهنه‌ای با روتختی‌های ژنده و کثیف نشسته و پک عمیقی به سیگاری فیلتر قرمز می‌زند. روی شانه‌ی چپ، زنی مشغول رقصیدن در جایی شبیه اتاق پذیرایی است و اطرافش را ازدحام آدم‌هایی که غرق شادی و عیش هستند، پوشانده و همینطور بخش‌های دیگر بدن زن که با تصاویر مختلفی پوشانده شده؛ چیزی مثل بازار کولی‌ها! همسرم همان موقع که برای اولین بار تابلو را دیدیم، شیفته‌ی تصویر قسمت ران شد؛ مرد جوانی در حال بالا رفتن از نردبانی کوتاه، تکیه داده شده به دیواره‌ی آجری بیرون یک خانه‌ی ویلایی است و زنی جوان پشت پنجره‌ای کاملا باز انتظار او را می‌کشد. به نظر من که زیادی کلاسیک است اما همسرم با هر بار شنیدن این جمله فقط نگاه کوتاه و سردی بهم می‌اندازد و سعی می‌کند دور و برم نباشد.

تابلو از همان موقع که مجبورم کرد کلی پول بی‌زبان بابتش بپردازم، روبروی تختخواب‌مان آویزان است. می‌شود گفت نوعی برداشت آزاد از سبک «سالوادور دالی» به حساب می‌آید یا شاید هم من اشتباه کنم، چون یک بار که این را به دوست روشنفکرمان گفتم، واکنش چندان صمیمانه‌ای نشان نداد.

در مجموع می‌شود گفت؛ نزدیک‌ترین آدم به زندگی ما همین «ژاک» است، بس که زیاد اَزش دعوت می‌کنیم به خانه‌مان بیاید و سطح روشنفکری زندگی‌مان را بالا ببرد. او هم از لحظه‌ای که قدم به منزل ما می‌گذارد شروع می‌کند به حرف‌های روشنفکرانه زدن؛ از فلسفه و هنر و «گُدار» و «سارتر» می‌گوید تا دست آخر می‌رسد به ایده‌های آرمان‌گرایانه‌اش در مورد اصلاحات فرهنگی، اجتماعی که ما را و بیشتر همسرم را حسابی تحت تاثیر قرار می‌دهد، جوری که احساس می‌کنیم وقتش است به پا خیزیم و انقلابی، چیزی راه بیندازیم!

***

سه سال پیش در چنین روزی یعنی چهاردهم فوریه، احساساتی شدم و هنگام تمرین رقص در سالن آموزش «رُز سرخ» شریکم را از ته دل بوسیدم، بعد بردمش به آپارتمان صدوهشتادوپنج متری‌ام و تا نیمه شب هر کاری که اَزم بر می‌آمد باهاش کردم. هشت ماه بعد با هم ازدواج کردیم، خانه‌ی ویلایی بزرگی خریدیم و سال آینده هم قصد داریم بچه‌دار شویم. قدش سه سانتیمتر از من بلندتر است، حدود صدوهشتادویک و به نوعی ریشه‌ی الجزایری دارد؛ این از چشم‌های گیرایش کاملا پیداست. مادرِ مادربزرگش در الجزایر با افسر فرانسوی جوانی آشنا، دوست و همخوابه می‌شود و کمی بعدتر با او به فرانسه می‌گریزد. حاصل بیست‌وهشت سال زندگی عاشقانه‌ی آنها سه پسر بوده و دو دختر که دختر بزرگتر به عنوان فرزند سوم خانواده با یک معلم اهل «مون‌پلیه» ازدواج می‌کند و این دو صاحب یک دختر و یک پسر می شوند. فرزند ارشد خانواده یعنی مادرزنم در بیست‌ودو سالگی همسر یک کارمند معمولی اداره مالیات می‌شود و دو سال بعد تنها فرزندش را به دنیا می‌آورد؛ دختری یک پرده سفیدتر از خودش با صورتی کشیده و چانه‌ای کاملا فرانسوی!

زنم معتقد است اگر روزی سالگرد ازدواج‌مان را فراموش کنم، نشان‌دهنده‌ی این است که حساسیتم به او به عنوان همسر کم شده اما اگر یادم برود در روز ولنتاین غافلگیرش کنم - به یاد ولنتاین سه سال پیش که توی کلاس رقص با آن بوسه‌ی جادویی غافلگیرش کردم - بدان معناست که دیگر عاشقش نیستم و این یعنی عمق فاجعه! می‌خواهم بگویم غافلگیر شدن در چنین روزی برایش مهمتر از همه‌ی چیزهایی است که در زندگی مشترک‌مان وجود دارد به همین دلیل در اولین فرصت توی تقویم «آی‌فون» و «آی‌پد» آخرین مدلم پیام‌هایی برای یادآوری هوشمند در روزهای منتهی به ولنتاین ذخیره می‌کنم، مبادا که پروژه‌ی غافلگیر کردن همسرم فراموش شود.

من مهندس ناظر یک شرکت نیمه‌دولتی هستم و مجبورم در یک چنین روز مهمی پروژه‌ی در حال اجرای شرکت در «بورژن‌برس» را زیر نظر بگیرم. بعد از ناهار قرار است پِی بخش اصلی پروژه بتن‌ریزی شود و پر واضح است که حضورم در چنین مرحله‌ی حساسی الزامیست. با همسرم که تماس گرفتم برای احوالپرسی و تبریک ولنتاین، دمغ بود. مستقیما چیزی نگفت اما معلوم بود می‌خواهد بداند آیا راهی وجود دارد که امروز به یاد ولنتاین سه سال پیش که توی کلاس رقص با آن بوسه‌ی جادویی غافلگیرش کردم، چند ساعتی را با هم بگذرانیم؟ برایش حساب کردم حتی با توجه به اینکه بخشی از مقدمات کار دیروز فراهم شده در بهترین حالت اگر ساعت دوی بعدازظهر هم بتن‌ریزی را شروع کنیم، دست‌کم تا نُه‌ونیم، ده شب وقت می‌برد؛ بعد تا دوش بگیرم و مسیر چهل، چهل‌وپنج دقیقه‌ای را برگردم «لیون» کار به همان نیمه شب می‌کشد. تازه نمی‌دانست که هنوز هدیه‌ای تهیه نکرده‌ام و خودم هم مانده‌ام که چه باید بکنم؟

زنم یک وقت‌هایی غُر می‌زند که با این همه ملک و املاک و دارایی که از پدرم برایم مانده در کنار سرمایه‌گذاری‌های متعدد و هوشمندانه‌ای که انجام داده‌ایم، دیگر چه احتیاجی دارم به کار کردن؟ چرا خودم را ملزم می‌کنم به رعایت قوانین محدود کننده‌ی شرکت حال آنکه می‌توانیم دو تایی دور دنیا را بگردیم و از زندگی‌مان لذت ببریم؟ البته خودش خوب می‌داند که ما همین الانش هم به قدر کافی از زندگی‌مان لذت می‌بریم، ضمن اینکه به اعتقاد من دور دنیا را گشتن کار ماجراجوهاست نه من و همسرم که در حال ورود به دنیای روشنفکرها هستیم. گذشته از این من هیچوقت رویای گشتن دور دنیا را نداشته‌ام؛ برعکس از کودکی دلم می خواسته معماری بخوانم تا بتوانم هر جور ساختمانی که دلم می‌خواهد در لیون بسازم. در حقیقت ساختمان‌های جدید لیون را آن جوری بسازم که دلم می‌خواهد. به خاطر همین علاقه و استعداد ذاتی است که تا به حال پیرمهندس‌های سختگیر انجمن دو بار اَزم تقدیر رسمی کرده‌اند برای اجرای علمی‌ترین و زیباترین پروژه‌های مهندسی؛ اتفاقی که برای خیلی از مهندسان معمولی یک بار هم در طول زندگی حرفه‌ای‌شان نمی‌افتد. بروم دور دنیا را بگردم که چه بشود؟ یک بورژوا باقی بمانم؟ خب، البته قبول دارم یک موقع‌هایی مثل امروز که ولنتاین است گند می‌خورد به اوضاع آدم. بله، این را قبول دارم. این را بهتر از هر کسی می‌دانم که بعد از چند ساعت کار سخت و حساس و بدتر از آن سروکله زدن با سرکارگرها و زیردست‌های‌شان تا برگردم لیون، جنازه‌ام رسیده خانه اما کاریش نمی‌شود کرد. مسائل اینگونه جزو مختصات کار من است؛ کاری که با تمام وجود دوستش دارم.

دیروز که از خانه زدم بیرون، توی مسیر مدام به خودم تذکر می‌دادم تا لیون را ترک نکرده‌ام باید هدیه‌ی مناسبی که به اندازه‌ی کافی هم غافلگیر کننده باشد برای همسرم تهیه کنم اما چیزی که واقعا خاص باشد به ذهنم نرسید. بعد که دست خالی از لیون خارج شدم به این نتیجه رسیدم که با توجه به کمبود وقت، بهتر است یک هدیه معمولی بگیرم و در عوض نیمه شب با یک رفتار غافلگیر کننده آن را تقدیم همسرم کنم؛ با عشق. خب، هنوز ایده‌ی خاصی برای طراحی یک حرکت غافلگیر کننده‌ی درست و حسابی به ذهنم نرسیده، فقط یک لحظه از خاطرم گذشت نیمه شب که برمی‌گردم، مثل مرد نقش اول یکی از این فیلم‌های آمریکایی که پارسال دیدم، جلوی خانه لباس‌هایم را توی ماشین در بیاورم و لخت و عور در بزنم و وقتی همسرم در را باز کرد، بروم سر اصل قضیه اما خب خیلی زود از اجرای این طرح پشیمان شدم، چون نه تنها روشنفکرها از این‌جور کارهای جلف نمی‌کنند، بلکه توی بورژواها و حتی خرده‌بورژواها هم ندیده‌ام کسی چنین حرکتی اَزش سر بزند؛ ضمن اینکه آن وقت شب با آن همه خستگی قطعا رمقی برای اجرای چنین طرحی نخواهم داشت.

یک ساعت مانده به ظهر توی کانکس مشغول بررسی نقشه‌ها بودم که خبر رسید؛ کارگرها به دلیل عدم تامین درخواست‌های متعددشان توسط شرکت، خصوصا کمبود وسایل گرمایشی، پروژه را تعطیل کرده‌اند و راه افتاده‌اند سمت دفتر مرکزی در لیون. گویا قصد اعتصاب داشتند. من همیشه گفته‌ام هیچ وقت نباید این طبقه‌ی پرولتاریا را دست‌کم گرفت. مواقعی کارهایی اَزشان سر می‌زند که یک قاره بورژوا هم نمی‌توانند چنین اقداماتی بکنند؛ حتی روشنفکرها!

اگرچه با توجه به مسئله پیش آمده، برای زمانبندی و برنامه‌ریزی دوباره‌ی کار به مشکل می‌خوردیم اما واقعا در چنین روزی نمی‌شد غصه این چیزها را خورد. تلفنی با مدیر پروژه صحبت کردم و قرار شد به اتفاق راهی محل اجرای پروژه شویم و با تهیه گزارشی از میزان پیشرفت کار، منتظر دستورالعمل دفتر مرکزی در روزهای آینده بمانیم.

چیزی در مورد بازگشت زودهنگامم به همسرم نگفتم؛ سورپرایز! ناهار را در همان بورژن‌برس خوردم و برگشتم لیون تا یک صحنه‌ی غافلگیری بی‌نقص برایش ترتیب بدهم. چی از این بهتر؟ حضور شوهری که قرار نبوده زودتر از نیمه‌شب برگردد، خودش غافلگیر کننده‌ترین اتفاق است اما هنوز یک مشکل باقی بود؛ نمی‌دانستم چه چیزی برایش به عنوان هدیه‌ی مهمترین و عزیزترین روز سال بخرم که خاص باشد. یک ساعتی توی شعبه‌ی «شَنل» و بعد هم «گوچی» چرخیدم اما چیزی گیرم نیامد، یعنی نسبت به کریسمس، طرح‌های چندان جدیدی ارائه نشده بود. در نهایت تصمیم گرفتم سری به «لاپاردیو» بزنم، چون امکان نداشت از آنجا دست خالی برگردم اما بین مسیر چشمم افتاد به تابلوی عظیم فروشگاهی بزرگ با عنوان «برادران آمریکایی» که از دکور و اعلاناتش پیدا بود برای ولنتاین فروش ویژه دارد. اتومبیلم را همان نزدیک فروشگاه پارک کردم و به امید اینکه چیز مناسبی دست و پا کنم، رفتم داخل.

فروشگاه لبریز از آدم بود. لبریز که می‌گویم کمی غلو است اما خب آنقدر زن و مرد داخل بودند که از همان بیرون فروشگاه واژه‌ی لبریز به ذهن هر کسی برسد، خواه روشنفکر باشد و روی کلمه‌ای که برای توصیف چیزی به کار می‌برد حساس و خواه بورژوا یا لیبرال که این جماعت عادت دارند به خرج کردن کیلویی واژه ها؛ یکی از نقاط اشتراک‌شان است!

کمی توی گوشه و کنار آن جای نه چندان وسیع (البته نه این که فروشگاه کوچکی باشد، نه اما خب این هم از عوارض بورژوا بودن است که اماکن زیر سیصد متر را نه چندان وسیع توصیف کنی) چرخیدم اما در نهایت از میان آن همه عروسک و خرت‌وپرت‌های دیگر چیزی چشمم را نگرفت، یعنی چیزی ندیدم که بتواند همسرم را غافلگیر کند، اینست که رفتم سراغ یکی از فروشنده‌ها تا اَزش بخواهم کمکم کند. طرف خیلی سرش شلوغ بود. چند دقیقه‌ای به رسم ادب صبر کردم تا کار یکی، دو نفر را راه بیندازد. مثل این بورژواها نیستم که فکر می‌کنند همه جا مِلک پدرشان است و همه کس نوکر خانه‌زادشان؛ اینست که هیچ‌وقت به حقوق دیگران احترام نمی‌گذارند، یعنی اصلا حقی برای کسی قائل نیستند، البته ساده لوح هم نیستم که یارو بخواهد مرا سر بدواند؛ تا احساس کردم گپ زدن با دخترها برایش مهمتر از کمک به یک شهروند نسبتا روشنفکر است، بی‌خیالش شدم و رفتم سراغ فروشنده‌ی دیگری که به نظرم دنج‌ترین جای فروشگاه را برداشته بود برای خودش. چیز فروختن توی چنین گوشه‌ی دلبازی که وقتی خسته شدی بتوانی از پنجره برف را تماشا کنی و آمد و رفت آدم‌ها را خیلی لذت بخش است، خصوصا اگر سرت برخلاف حالا خلوت باشد و بتوانی یک لیوان قهوه هم دست بگیری و بنشینی به نگاه کردن زمستان‌های معروف لیون.

دختر باشعوری به نظر می‌رسید. بهش گفتم درک می‌کنم که سرش شلوغ است و هر چقدر لازم باشد، صبر خواهم کرد تا در انتخاب یک چیز مناسب و غافلگیر کننده کمکم کند. لبخندی زد که غافلگیر کننده بودن هدیه‌ی ولنتاین برای همه‌ی مردها مهم است، حال آن که برای زن‌ها همین که نشان دهیم به یادشان بوده‌ایم کافیست. بهش خاطرنشان کردم؛ قطعا اشتباه می‌کند، چون اگر هدیه‌ی روز ولنتاین به اندازه‌ی کافی غافلگیر کننده نباشد از دید خانم‌ها اصلا هدیه محسوب نمی‌شود، بعد پرسیدم حدس می‌زند چقدر باید معطل شوم تا کمکم کند یک چیز مناسب تهیه کنم؟ با متانت شانه بالا انداخت که هر روز دیگری بود با افتخار بهم کمک می‌کرد اما در چنین وضعیتی نمی‌توانست وقت زیادی برای یک مشتری خاص صرف کند. دوباره بهش توضیح دادم که کل فروشگاه را گشته‌ام و نتوانسته‌ام چیز غافلگیر کننده‌ای پیدا کنم، اینست که آمده‌ام سراغ او و در مورد قیمت هم هیچ مشکلی ندارم اما دخترک باز همان حرف‌ها را تحویلم داد.

روشنفکرها معمولا زودتر از مردم عادی موقعیت را درک و آن را تجزیه و تحلیل می‌کنند، سپس بر اساس نتیجه‌ای که پیش خودشان می‌گیرند به رفتارشان سمت و سو می‌دهند. در آن وضعیت من حق را به دخترک می‌دادم اما از طرفی به عنوان یک شهروند حقوقی داشتم که باید بهش پرداخته می‌شد. کارکنان آن فروشگاه موظف بودند حداقل وقت ممکن را به من اختصاص دهند و نیازم را برطرف کنند. در هیچ کتاب قانونی نیامده وقتی مشتری زیاد است، می‌شود حقوق‌شان را پایمال کرد. این را به اطلاع فروشنده‌ی مذکور رساندم که دندان‌هایش را به هم فشرد، نفس عمیقی کشید و آن را با فشار از بینی‌اش بیرون داد. تصمیمم را گرفته بودم. مثل یک روشنفکر واقعی تا محقق شدن حقوقم پایداری می‌کردم اما خب این وسط زن حدودا چهل‌وچهار، پنج ساله‌ای که از چند دقیقه پیش کنارم ایستاده و شاهد بگو مگوی ما بود، بازویم را فشرد، بهم لبخند زد و گفت که کمکم می‌کند یک چیز منحصر به فرد پیدا کنم و در عوض من هم بهش مشورت بدهم چه رنگ روبانی به کاغذ کادوی خردلی توی دستش می‌آید، چون چیزی نمانده دیوانه شود از بس که روبان‌های رنگارنگ توی قفسه را بالا و پایین کرده است.

باید بگویم زن بسیار خوش شانسی بود، شاید هم باهوش که از من خواست توی چنین کاری کمکش کنم! هارمونی رنگ‌ها یکی از تخصص‌های من است. لبخندش را پاسخ دادم: «با کمال میل سر کار خانوم»، چند قدم باهاش تا کنار قفسه رفتم و با انگشت لای روبان‌های روی هم چیده شده را گشتم و مثل آهنگسازی که قاطعانه نتی را می‌نویسد کنار نتی دیگر بدون اینکه لحظه‌ای شک کند، یک روبان را انتخاب کردم؛ صورتی چرک. آن را گرفت روی کاغذ رنگی؛ چند بار با وسواس براندازش کرد، بعد کف دست چپش را آورد بالا که من با کف دست بکوبم بهش به علامت موفقیت و خوشحالی. گفت: «عجیبه که با این سلیقه‌ی بی‌نظیر نتونستین چیزی انتخاب کنین». گفتم: «این مشکل همیشگیه آدمای باسلیقه‌س» و لبخند زدم. او هم صورتش را کشید و سرش را تکان داد که یعنی تحسینم می‌کند. گفت؛ حالا نوبت اوست که بهم کمک کند و بعد اَزم پرسید؛ هدیه را برای همسرم می‌خواهم یا دوست دخترم؟ و من به جای این که جوابش را بدهم به کاغذ کادوی توی دستش اشاره کردم: «مثل اینکه خودتون هم هنوز چیزی انتخاب نکردین». خندید، نه جوری که ته دهانش را بشود دید، حتی لب‌هایش از هم باز نشد؛ می‌خواهم بگویم اینقدر باکیفیت خندید. گفت: «خب، فرقی هم نمی‌کنه. مهم اینه که غافلگیر کننده باشه» و چشمکی بهم زد، جوری که صداقت حکم می‌کند بگویم دلم لرزید. بله، آنقدر سرزنده بود که بتواند یک مرد را خیلی زود جذب کند، حتی می‌خواهم بگویم چیزی فراتر از اینها بود.

بازویم را گرفت و با تاکید بر اینکه گفته بودم مشکلی بابت قیمت هدیه‌ای که می‌خواهم بخرم ندارم، راهنمایی‌ام کرد سمت انتهای فروشگاه، جایی که به وسیله‌ی یک راهروی کوچک از سالن اصلی جدا می‌شد. جلویش یک مرد درشت هیکل و ورزیده را گذاشته بودند به نگهبانی و من در گشت ابتدایی‌ام به خیال این که آنجا دفتر است، سمتش نرفته بودم؛ قسمت جواهرات و چیزهای نفیس.

یک جعبه‌ی مخصوص نگهداری طلا و جواهر از چوب درختی کمیاب در جنگل‌های آفریقا که دورش طلاکوب شده بود و رویش را با قطعات ریز زمرد تزیین کرده بودند، چیزی بود که برای همسرم انتخاب کرد. به نظرم چندان هم چشمگیر نبود. قرار نیست همه‌ی چیزهای گرانقیمت، منحصربفرد هم باشند اما خب او به قدری با هیجان در مورد فوق‌العاده بودنش حرف می‌زد که دیدم نمی‌توانم با خریدنش مخالفت کنم. می‌خواهم بگویم اینقدر زن جذاب و تودل‌برویی بود.

بر خلاف تصورم، چیزی نخرید. گفت فقط آمده بوده برای تهیه‌ی کاغذ کادو، روبان و یک بلوز که از فروشگاه دیگری خریده و خیلی دوست دارد وقتی می‌پوشدش، نظر یک مرد را در موردش بداند. بعد پرسید حاضرم این لطف را بهش بکنم؟ اما آنجا که اتاق پرو نداشت! گفت برویم خانه‌اش: «زیاد دور نیست اگه ماشین داشته باشی» که خب بهتر بود نمی‌رفتم اما رفتم!

***

«کلودیا» یک جذاب به تمام معنا بود؛ جذابی به تمام معنا در آپارتمانی کوچک که با سلیقه چیده شده بود. فضایی آرامبخش مملو از رنگ‌های گرم و تابلوفرش به ظاهر نفیسی که مشخصاَ قدیمی و از دیوار شمالی خانه آویزان بود. پرسید نوشیدنی چی میل دارم و اینکه گفتم: «ویسکی، ترجیحا رویال اگه داری، لطفا» خوشایندش نبود: «به خودت نگیر اما فقط آمریکایی‌ها این قدر احمقند که ویسکی رو به شراب ترجیح بِدن. یه فرانسوی فقط شراب می‌خوره» و چرا می‌گویم کلودیا یک جذاب به تمام معنا بود؟ اول اینکه جوری با صمیمیت اَزم دعوت کرد روی کاناپه‌ی سه نفره‌ی زیر تابلو فرش بنشینم که از زنی ساکن جنوب خیابان «ریپابلیک» بعید بود، بعد هم وقتی پالتویش را در آورد و برگشت که آن را پشت در ورودی به چوب رختی بزرگی که در حقیقت سر یک فیل چوبیِ سفید بود، آویزان کند، تقریبا نفسم بند آمد. حرفش تمام نشده بود البته: «گذشته از این، وقتی دو تا فرانسوی بعد از یه آشنایی مختصر، همه‌ی راه رو توی سرما در مورد مؤلفه‌های تاثیرگذار بر تفاوت سطح زندگی در پرولتاریا و بورژوازی حرف زده‌ن، حالا که رسیده‌ن به یه جای گرم بهتر نیس با قهوه و سیگار شروع کنن؟» و برای دومین بار بهم چشمک زد؛ همانقدر دلربا. توی فروشگاه و در همان چند نگاه اول دستم آمده بود که خیلی خوش‌هیکل است اما خب تماشای هارمونی اندامش زیر بلوز و شلوار چسبانِ یک دست مشکی، حقیقتا نفسم را برای چند ثانیه بند آورد، اینست که برای چندمین بار روی نظریه‌ام تاکید کردم که تنها مؤلفه‌ی تاثیرگذار بر تفاوت زندگی طبقه‌ی کارگر با مرفه، پول است: «سیگاری نیستم اما از قهوه بدم نمیاد» و ادامه دادم با توجه به سن و سالش بدن فوق‌العاده‌ای دارد. چرخی زد، اخمی‌کرد - که جور خاصی از عشوه بود - و راه افتاد طرفم. آشپزخانه‌اش پر بود از کاکتوس‌های قد و نیم قد و بزرگترین‌شان را گذاشته بود روی یخچالی کوتاه و نقره‌ای شبیه اینهایی که در هتل‌های زیر چهار ستاره می‌گذارند توی اتاق‌ها. اجاق رومیزی، هود و مایکروویوش هم به همین رنگ بودند. کنارم روی دسته ی کاناپه نشست و نمی‌دانم کدامیک از دست‌هایم را گرفت بین دست‌هایش و گفت: «عجیبه که نه سیگاری هستی، نه عینکی چون روشنفکرها هم سیگاری‌اند، هم عینکی» و ادامه داد که مگر چند سالش است؟ لبخند زدم و دست دیگرم را گذاشتم روی دست‌هایش؛ لطیف بودند.

ذوق داشت حتی قبل از درست کردن قهوه، بلوز تازه‌اش را بپوشد و نظر مرا در موردش بداند. اشکالی که نداشت؟ گفتم مشکلی نیست و تا او برود توی تنها اتاق آپارتمانش و لباسش را بپوشد، من به این فکر کردم که رفتارم از وقتی کلودیا را دیده‌‌ام تا حالا که توی خانه‌اش نشسته‌ام و طرف بدش نمی‌آید به هم نزدیکتر شویم، روشنفکرانه بوده است یا باز هم مربوط می‌شود به روحیات گند بورژواها؟ آیا من که ادعای پیشروی رفتاری به سمت روشنفکر شدن را دارم، کار درستی می‌کنم که دارم تن می‌دهم به چیزی که می‌دانم آخرش به چه اتفاقی ختم خواهد شد؟ آیا روشنفکرها اصلا از این‌جور کارها می‌کنند که بلند شوند بروند خانه‌ی مردم و ولو شوند روی کاناپه‌شان تا زن صاحبخانه برای‌شان لباس بپوشد و جلوی‌شان چرخ بزند و بپرسد؛ «چطور شدم؟» و هی بگوید؛ از آن دست مردهایی هستی که نمی‌شود مقابل‌شان مقاومت کرد؟ در نهایت هم تا کلودیا قهوه‌ی بی‌نظیرش را دم کند و بریزد و بیاورد با هم بنوشیم؛ به این نتیجه رسیدم که اگر می‌خواهم روشنفکر باشم و از جور خاص بورژوازی که گرفتارش هستم، خلاص شوم باید در عمل پایبندی‌ام به اخلاقیات را نشان دهم؛ یعنی در درجه‌ی اول به همسرم خیانت نکنم و در درجه‌ی دوم به زنی که نمی‌دانم آیا مردی، چیزی توی زندگی‌اش هست یا نه، بیش از حد نزدیک نشوم؛ اینست که با چشم‌پوشی از چند بوسه‌ای که بین‌مان رد و بدل شد، توی موقعیتی که هر مرد عاقلی را زمینگیر می‌کرد، اَزش عذرخواهی کردم و با اینکه حسرت خیلی چیزها به دلم ماند از خانه‌اش خارج شدم.

***

قرار بر غافلگیر کردن بود و خاطره‌‌انگیز شدن ولنتاین برای همسرم؛ اینست که «بوگاتی» آخرین مدلم را به جای پارکینگ، دور از خانه کنار خیابان پارک کردم و با توجه به این که هوا هنوز کمی روشن بود، سعی کردم بدون اینکه دیده شوم یا سر و صدا راه بیندازم، خودم را به در پشتی خانه‌ی ویلایی‌مان برسانم و یواشکی وارد آشپزخانه شوم، البته قبلش باید مطمئن می‌شدم زنم توی آشپزخانه نباشد که خوشبختانه نبود. خب، حالا باید چه می‌کردم؟ هدیه‌ام را می‌گذاشتم همانجا روی میز و گوشه‌ای پنهان می‌شدم به در آوردن صدای گربه تا بیاید و از دیدن هدیه غافلگیر شود؟ فکر خوبی بود اما تکراری. دو سال قبل اجرایش کرده بودم. چکار دیگری می توانستم بکنم؟ توی سکوت خانه صدای زنم به گوش می‌رسید و جالب اینکه هر چه به اتاق خواب نزدیک‌تر می‌شدم، صدایش واضح‌تر می‌شد؛ یک جور ناله‌ی خاص از ته گلویش که اگر لای ناله‌ی صد تا زن هم آن را بشنوم، فوری می‌شناسمش.

***

من همیشه دوستم را آدم روشنفکری می‌دانسته‌ام چرا؟ چون واقعا روشنفکر بوده و هر وقت که به خانه‌ی ما آمده کلی تاثیرات روشنفکرانه روی‌مان گذاشته است. اعتقاد هم داشته و دارم که روشنفکرها بر خلاف طبقه‌ی پرولتاریا، بورژوا و حتی لیبرال باید به شِر و وِرهایی که مدام بلغور می‌کنند در عمل هم پایبند باشند و مثلا روز ولنتاین نروند ترتیب زن دوست‌شان را بدهند، آن هم دوستی که در حال گذر از نوع خاصی از بورژوازی به فضای روشنفکری مبتنی بر اخلاقیات است.

توی موقعیت سختی قرار گرفته بودم؛ نه اینکه آدم مستاصلی باشم و نتوانم طرف را از خانه بیندازم بیرون تا دستش بیاید خیانت به دوستی که همراه با زنش تحت تاثیر ایده‌های روشنفکرانه‌ی او قرار گرفته‌اند چه نتیجه‌ای می‌تواند داشته باشد. مشکلی با بیرون کردن او نداشتم منتها توی آن موقعیت خاص ذهنم به شدت درگیر این مسئله‌ی لعنتی شده بود که دوستم واقعا آدم روشنفکری است که حالا اشتباه کرده و چنین خطایی اَزش سر زده یا اینکه نه از اولش هم روشنفکر نبوده و فقط اَدای این تیپ آدم‌ها را در می‌آورده تا من و زنم را گول بزند؟ آیا دوستی متعهد است که در آخرین لحظه نتوانسته پای ایده‌های اخلاق‌گرایانه‌ای که برای هر روشنفکری حکم قانون را دارد بایستد یا نه، سوسیالیست شیادی بوده و هست که از علاقه‌ی من به روشنفکر شدن سوء‌استفاده کرده و با همسرم خوابیده است آن هم برای مدتی احتمالا طولانی؟!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C-higlgzqw37yl
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-mpmei6rnee2b
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%B6%DB%8C%D9%87%DB%8C-%D9%87%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%B1%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%B4%D8%A8%D9%86%D9%85-%D9%88-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-fiflpyohwe4f



داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید