مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| قضیه‌ی هیستریک من و شبنم و نگار

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - فروردین 1395

من بیماری عجیبی دارم؛ از شنبه تا پنجشنبه که باید صبح اول وقت بیدار شوم برای رفتن به محل کارم، معمولا خواب می‌مانم و بعد هم نیم ساعتی طول می‌کشد تا بتوانم از تختم دل بکَنم، اما روزهای جمعه‌ای که شیفت نیستم و از شب قبلش به خودم وعده می‌دهم که دست کم تا ظهر بخوابم، از لحظه‌ی طلوع آفتاب ناخودآگاه بیدار می‌شوم و زل می‌زنم به سقف! معمولا هم پر از انرژی‌ام و طراوت سحرخیزی به قدری بی‌قرارم می‌کند که حوصله‌ی توی خانه ماندن هم ندارم، چه رسد به اینکه مثل روزهای دیگر نتوانم از تخت بیرون بیایم!

آن وقت صبح، اول به سرم زد به «شبنم» زنگ بزنم که آماده شود، بروم دنبالش و بزنیم به کوه اما بعد پشیمان شدم، چون بر فرض محال اگر گوشی‌اش روشن هم می‌بود، بدخواب می‌شد و تا شب سردرد می‌گرفت، در نتیجه مدام می‌خواست غُر بزند، خصوصا که قرار بود همه‌ی بعد از ظهر تا اواخر شب را با هم باشیم. برنامه چیده بود برویم نمایشگاه حجم‌های فلزی یکی از هم‌دوره‌ای‌های قدیمی‌اش و باقی قضایا.

احساس مسخره‌ای آمد سراغم مبنی بر اینکه چرا باید کسی را نداشته باشم که این وقت صبح را باهاش بگذرانم و البته خیلی زود جواب خودم را دادم که اگر در موقعیت نامناسبی احساس تنهایی کرده‌ام، این دلیل نمی‌شود که حضور آدم‌هایی که به اندازه کافی به هم نزدیک هستیم را نادیده بگیرم؛ هر چند تعداد این آدم‌ها کم باشد به اندازه‌ی دو نفر! در ادامه با خودم فکر کردم حالا که قرار نیست خبری از استراحت باشد، چه بهتر که نصف روزم تا ظهر را به بطالت نگذرانم، اینست که برای خودم برنامه چیدم؛ برخیزم و نرمش‌کنان خانه را جمع و جور کنم، بعد بروم کله و پاچه‌ای بزنم و به جای همکارم «نگار» شیفت امروز را پر کنم اما نگار در پاسخ پیامکی که برایش فرستادم، نوشت که تا ظهر امروز باید هر طور شده برنامه‌نویسی سیستم انبارداری فلان شرکت را تمام کند و بفرستد برای تست، چون قرار است شنبه بیایند برای دیدن «دِمو» اما ازم خواست برای ناهار بروم پیشش؛ برایم «کوفته تبریزی» درست کرده بود. در نهایت به این نتیجه رسیدم که بنشینم پای «پلی‌استیشن» و یکی، دو ساعتی «بلود بورن» بازی کنم، بعد اگر پا داد کمی بخوابم و برای ناهار بروم پیش نگار و در ادامه هم که قرار با شبنم.

با نگار، چهار سال پیش توی جشن تولد بیست و سه سالگی شبنم آشنا شدم. من پاچه‌های شلوارم را زده بودم بالا و داشتم توی حیاط خلوت میوه می‌شستم که آمد لب پنجره، سلام کرد و گفت که دوست تازه شبنم است و چند وقت پیش توی یک نمایشگاه خیریه‌ی صنایع دستی با هم آشنا شده‌اند. آن موقع زیاد توجهی بهش نکردم. برای من، او هم یکی از خیل دوستان شبنم بود که اسم بیشترشان حتی یادم هم نمی‌ماند. چند ماه بعد به اصرار شبنم معرفی‌اش کردم به شرکت محل کارم. مثل خودم برنامه‌نویس بود. تجربه‌ی من و سه برنامه‌نویس دیگر را نداشت اما آنطور هم نبود که اصلا کار نکرده باشد. چند ماه اول را به تشخیص مدیرعامل در بخش پشتیبانی و تست مشغول شد و بعد پیوست به تیم برنامه‌نویسی در طبقه چهارم.

این درست که من شیفته‌ی دستپخت نگار بودم اما خب ناهار آن روز، آنطور که باید بهم نچسبید. دختره‌ی دیوانه رفته بود موهای مشکی همیشه براقش را بلوند کرده بود! چقدر جا خوردم وقتی از مخفیگاهش توی دستشویی بیرون پرید و فریاد زد؛ «سورپرایز» که مثلا مرا غافلگیر کرده باشد. واقعا خورده بود توی ذوقم اما به رویش نیاوردم و لبخند زدم که خوشگل شده است. در ادامه چند بار پرسید موهایش واقعا خوب شده و بلوند بودن بهش می‌آید یا نه و در نهایت خیالش که راحت شد، ازم خواست کوفته‌ها را توی مایکروویو گرم کنم تا کارش را تمام کند و ناهار بخوریم.

حین گرم کردن کوفته‌ها ازش پرسیدم در حالی که بیشتر از سه هفته تا سال نو مانده، آیا زود اقدام نکرده برای رنگ کردن موهایش که گفت اتفاقا خیلی بدش می‌آید از اینها که مثل تازه به دوران رسیده‌ها شب عید می‌روند آرایشگاه، جوری که توی دید و بازدیدهای نوروز، سرشان هنوز بوی رنگ مو می‌دهد!

بعد از ناهار، ساعت را که نگاه کردم، حدودا سه ربع وقت بود تا آمدن شبنم. قرار بود بروم دنبالش اما نزدیک ظهر که بهش خبر دادم یک سر می‌روم شرکت، گفت بمانم تا بیاید دنبالم، این بود که سرِ صبری ظرف‌ها را جمع کردم، ریختم توی ظرفشویی گوشه‌ی سالن و ایستادم به شستن‌شان. چند دقیقه بعد نگار داد زد: «دویست و چهل و سه» و دفترچه قرمز رنگش را بالا گرفت که همین عدد را به لاتین درشت نوشته بود با تاریخ و ساعت دقیق. گفت: «باور کن قضیه دیگه هیستریک شده» و سرش را با اغراقی که نشان دهنده‌ی شوخی بودن قضیه است به نشانه‌ی ملامت تکان داد. خیلی وقت پیش، یعنی از روزی که آهنگ «دوستت دارم» با صدای «بابک جهانبخش» را شنیدم، اینقدر بهش گوش دادم و زمزمه‌اش کردم که بعد از مدتی نگار شروع کرد به یادداشت کردن زمان‌هایی که آن را می‌شنیدم یا می‌خواندم. در حقیقت آن اوایل کار به کَل کَل کشید؛ او معتقد بود من زیاد این آهنگ را «پِلی» می‌کنم یا می‌خوانم اما من زیر بار نمی‌رفتم و نگار برای اینکه بهم ثابت کند زیادی درگیر این آهنگم، شروع کرد به شمردن‌شان؛ این بار که پای ظرفشویی بی‌اختیار زده بودم زیر آواز که «دوست دارم، من اون چشمای قشنگتو ... دارم واست می‌خونم این آهنگتو ...» دفعه‌ی دویست و چهل و سوم بود توی سیستم شمارش نگار.

دست از شستن کشیدم و در حالی که شانه‌ی راستم را تکیه می‌دادم به پهلوی یخچال، گفتم: «جالب اینه که بیشتر توی شرکت ویر خوندنش می‌گیرتم. بیرون که هستم یا توی خونه، کمتر می‌پیچه توی مزاجم»، بعد ادامه دادم: «و تو هم هر بار بعدش سه تا واکنش بیشتر نداری. یا می‌گی چقدر هی اینو می‌خونی؟ یا می‌گی باور کن قضیه هیستریک شده و یا روانیم کردی. گاهی هم البته میکس می‌کنی هر سه‌شو» و خندیدیم. در ادامه او در حالی که سرش را دوباره گرم می‌کرد به کارش، گفت: «واقعا روانیم کردی ... تو» و بعد تاکید کرد که تا کف نماسیده روی ظرف‌های مامانش، بهتر است آب بکشم‌شان.

شبنم که زنگ زد، داشتم از پنجره تماشایش می‌کردم که چطور «مرسدس بنزGLK 350 » مشکی‌ رنگش را با احتیاط جلوی در پارکینگ پارک کرد، بعد پیاده شد و ماشین را دور زد تا سمت شاگرد بنشیند؛ تیپ زده بود. بوی عطرش بی‌اختیار پیچید توی مزاجم.

موقع خداحافظی، نگار کیسه‌ای پلاستیکی از یخچال در آورد و داد بهم. سه تا کوفته تبریزی توی ظرفی شیشه‌ای، یک شیشه‌ی مرباخوری ترشی هفت بیجار که کلی گل کلم داشت و یک دبه‌ی نیم کیلویی ماست پر از لبوی خرد شده برایم درست کرده بود که ببرم خانه. در ادامه با توجه به اینکه یک دستم کیسه‌ی پلاستیکی و دست دیگرم کیفم بود، شالم را از دسته‌ی صندلی برداشت، پیچید دور گردنم و تا دم در بدرقه‌ام کرد. توی لابی، پیچیدم سمت انبار، چند تا جعبه‌ی خالی قطعات کامپیوتری چیدم داخل کیسه‌ی پلاستیکی روی ظرف‌ها و از شرکت خارج شدم.

شبنم زیاد سرحال نبود. ازش دلیلش را پرسیدم و سر حرف باز شد. دستکش‌های چرمی‌اش را تند و عصبی در آورد، انداخت روی داشبورد و گفت که دوباره با مادرش حرفش شده؛ گویا یکی از شرکای تجاری پدرش او را برای پسرش خواستگاری کرده و بابای شبنم هم نمی‌دانسته چه جوابی به او بدهد. گفت: «پدر می‌گه وضعیت بلاتکلیف من روی روابط کاریش تاثیر منفی گذاشته، چون وقتی منو ازش خواستگاری می‌کنن، نمی‌دونه چه جوابی باید بده. بگه شوهر دارم؟ میگن کی جشن عقد گرفتین که مار رو دعوت نکردین؟ بگه دخترم پنج ساله با یه مهندسه است که نمی‌دونیم چرا نمیاد خواستگاری؟ از این ور هم که من گرفتار توام و اصلا نمی‌تونم به کس دیگه‌ای فکر کنم» و بعد ادامه داد که پدرش اصراری به ازدواج او با خواستگارهایش ندارد و انتخاب را به طور کامل به خودش سپرده اما اینطور که او هی دَم بخت بماند و پدرش نداند چه موضعی در قبال خواستگارها بگیرد، ایجاد سوءتفاهم می‌کند.

پشت چراغ قرمز ترمز کردم. براندازم کرد و پرسید: «قبول داری پدرم حق داره؟» که سرم را به علامت تائید تکان دادم. مهربان‌تر شد. ازم پرسید ناهار خورده‌ام یا نه که گفتم خورده‌ام؛ دوباره پرسید تا خیالش راحت شود که بی‌ناهار نمانده‌ام. کمی نگاهم کرد و نزدیک‌تر شد. سرش را پیش آورد و زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید که غُر زدم. دوست ندارم روزمون خراب شه ... بیا اصلا بهش فکر نکنیم»، بعد صورتم را برگرداند سمت خودش و همدیگر را بوسیدیم. موقعی که داشت برمی‌گشت به موقعیت اولیه‌اش، چیزی توجهش را جلب کرد. با نوک دو انگشت شست و اشاره‌ی دست راستش تار مویی طلایی و بلند را از روی آستین اُورکتم برداشت، بالا گرفت و توی کف دست چپش جمع کرد. مشغول بررسی بود که سلام نگار را بهش رساندم و گفتم که موهایش را بلوند کرده؛ طلایی. بی‌هوا و با لحنی زننده گفت: «موهای نگار به این نازکی نیست» و رویش را اَزم برگرداند. چیزی نگفتم. چراغ سبز شد و حرکت کردم.

شبنم پنجره را داد پایین، تار موی بلند طلایی را سپرد به دست باد و بغض‌آلود گفت: «لعنت به من که این‌قدر دوستت دارم ... وابسته‌ت شدم دیگه. گاهی فکر می‌کنم تو اصلا اهمیتی به من نمی‌دی ... باهام هستی چون فقط هستیم. فکر اینکه دوستم نداری، دیوونه‌م می‌کنه و تو هم عین خیالت نیست ... من این وسط لای منگنه‌م» و قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشم چپش غلتیده بود روی گونه‌اش را با دستمال کاغذی روبید.

می‌خواستم بگویم دوستش دارم، آن‌قدر زیاد که خودم هم اندازه‌اش را نمی‌دانم اما حس کردم توی آن موقعیت هر حرفی بزنم ممکن است واکنش پرخاشگرانه‌ای از سوی او داشته باشد و وضعیت را وخیم‌تر کند، اینست که ساکت شدم؛ ساکت شدیم و این سکوت تا چراغ قرمز بعدی ادامه داشت.

شبنم داشت از پنجره کناری‌اش بیرون را تماشا می‌کرد. من دستم را پیش بردم و پخش ماشین را روشن کردم؛ استاد «شجریان» خواند: «با من صنما دل، یک‌دله کن ...»، چراغ سبز شد و حرکت کردم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D8%B7%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%90-%D8%B3%D8%B1%D8%AF-rrbkm6mu2wvl
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-pjpwv4psezzf
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-qc7psfhskuj0


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید