مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| خیابون نادری

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1391

یکی رو می‌شناختم که ‫بین خیابون نادری بودن - که من انتخابش کردم - و فنجون قهوه بودن و ماز بودن، فنجون قهوه بودن رو انتخاب کرد؛ ‫رفت و شد فالچی! حالا فال هزار تا آدمو توی سینه‌ش داره.

من که گفتم خیابون نادری بودم و موندم و چنارهای سر به هم گذاشته رو تماشا کردم. یه روز که با ماشین از خودم عبور می‌کردم، دلم واسه خودم تنگ شد، اینه که زدم بغل و پیاده شدم و یه پاره آجر آغشته به دوات رو از گوشه‌ای برداشتم، کوبیدم اون جای خیابون که دستم بود. دستم رو شکوندم و تا چهارراه مولوی یه دستی روندم و دنده عوض کردم!

‫وفا نمی‌خواست ماز باشه اما انتخاب دیگه‌ای نداشت. رفت و اون تو گم شد. هیچکدوم از ما هم معرفت‌مون نکشید بریم درش بیاریم! نابلد بود طفلی!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%DB%8C-%DA%86%D9%87%D9%84-%D9%88-%D8%B4%D8%B4%D9%85-hj3kfqtnh9ko
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA-%D8%A8%D9%88%D8%AF-udncs9dalyxb
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82%DB%8C-v0pxhtqrpinj


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید