یکی رو میشناختم که بین خیابون نادری بودن - که من انتخابش کردم - و فنجون قهوه بودن و ماز بودن، فنجون قهوه بودن رو انتخاب کرد؛ رفت و شد فالچی! حالا فال هزار تا آدمو توی سینهش داره.
من که گفتم خیابون نادری بودم و موندم و چنارهای سر به هم گذاشته رو تماشا کردم. یه روز که با ماشین از خودم عبور میکردم، دلم واسه خودم تنگ شد، اینه که زدم بغل و پیاده شدم و یه پاره آجر آغشته به دوات رو از گوشهای برداشتم، کوبیدم اون جای خیابون که دستم بود. دستم رو شکوندم و تا چهارراه مولوی یه دستی روندم و دنده عوض کردم!
وفا نمیخواست ماز باشه اما انتخاب دیگهای نداشت. رفت و اون تو گم شد. هیچکدوم از ما هم معرفتمون نکشید بریم درش بیاریم! نابلد بود طفلی!/ پایان