ویرگول
ورودثبت نام
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| زنی که درخت بود

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - اردیبهشت 1394

همان جلسه‌ی اول بهش توضیح داده بودم تمام اطلاعاتی که توی پرونده‌اش ثبت می‌شود تحت قانون حمایت از حقوق بیماران، کاملا محرمانه خواهد بود و حتی روانکاوهای دیگر هم اجازه دسترسی به سوابقش را نخواهند داشت با این حال تا الان که جلسه‌ی چهارم را تجربه می‌کرد، حاضر به همکاری نشده بود.

با خودم گفتم بد نیست کمی از روال همیشگی فاصله بگیرم و به جای فرایندهای روتین منجر به روانکاوی، بیشتر بشناسمش، اینست که برگه‌های «روورشاخ» را از کشوی میزم در آوردم و بهش توضیح دادم بعد از دیدن هر تصویری که نشانش می‌دهم اولین چیزی که به ذهنش می‌رسد را باز گوید.

بر اساس استنباطی که از شخصیتش داشتم، یکی از کارت‌ها را نشانش دادم. گفت: «این زنی بوده که به دو تا مرد تعلق داشته و چون نمی‌دونسته چطور مشکلاتش رو حل کنه، تصمیم گرفته تبدیل به درخت بشه و هر دوشون رو داشته باشه» و به سرعت لب‌هایش را برچید. آن طور که لب‌هایش را مثل شکلک ناراحت داده بود پایین، کک و مک‌های زیر چشمش کش آمده بود و بزرگتر به نظر می‌رسید. نگاهی به موهای یکدست سیاه شانه شده و مرتبش انداختم و جدی اما مهربان پرسیدم: «چرا درخت؟» و او بدون مکث جواب داد که اگر آن زن تبدیل به درخت نمی‌شد، نمی‌توانست هر دو مرد را داشته باشد و باید توجه کرد این تنها راهش بوده و زن مذکور چاره‌ی دیگری نداشته است.

تصویر روورشاخ را گذاشتم روی میز و در حالی که از ته دل سعی می‌کردم قابل اعتماد به نظر برسم، چشم‌های میشی و بی‌احساسش را کاویدم. آنطور نبود که معذب شود از چند دقیقه مورد تماشا قرار گرفتن. انگار نه انگار که نگاهم وزنی داشته باشد. پرسیدم: «کی موهاتو شونه کرده؟» که باز تند و بی‌درنگ گفت: «موهاتونو ... باید بگید موهاتونو» و بهم تذکر داد که هنوز هیچ رازی از هم نمی‌دانیم که بخواهیم صمیمی باشیم و ادامه داد آیا دلم می‌خواهد رازی از او بدانم که جوابم مثبت بود اما این را با اکراه گفتم آنطور که مثلا رازداری او سخت‌ترین کار دنیاست و مطمئن نیستم که از پسش بر بیایم. بهم اطمینان داد که می‌توانم رازدار خوبی برای او باشم، چون عینکی نیستم، بعد از جا برخاست، با احتیاط کارت آزمون روورشاخ را که بهش نشان داده بودم از روی میز برداشت و زود از اتاق خارج شد، بدون اینکه بهش اجازه داده باشم یا حتی رازش را بهم گفته باشد./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B4%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%A8%D8%B1%D9%81-%D8%A7%D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B1%D8%A7-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B2-cyha2lympvum
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87%D9%87%D8%A7-vk0ti5f46dcj
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%8F%D8%AA-%D9%85%DB%8C-aqxhbrn1jnrx


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید