مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| در اتاق رو به باغ

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - خرداد 1399

روی مبلِ گوشه‌ی اتاقِ رو به باغ می‌نشینی و پایت را می‌اندازی روی پای دیگرت. انگشت‌هایت را توی هم قفل می‌کنی، سرت کمی کج و رو به عقب است و همزمان چشم‌هایت را ریز کرده و حرکات مرا زیر نظر می‌گیری. هیچ نمی‌گویی. من این طرف اتاق دست و پایم را گم می‌کنم. من این طرف اتاق، دست و پا گم کرده و گنگ هی نوک گیسوان به هم بافته‌ام را دور انگشت اشاره‌ی نمی‌دانم کدام دستم می‌پیچم و خط اُریب فرضی بین‌مان را توی ذهنم اندازه می‌گیرم؛ یعنی چند متر بین ما فاصله است؟ فضای اتاق به غایت سرد و سنگین شده و من زور می‌زنم چیزی بگویم؛ از در و دیوار و سرمای وسط پاییز و باغ برگ‌ریز. تو همانطور که خیره‌ای؛ گاهی سری تکان می‌دهی به تائید، ته‌ریش چند روزه‌ات را می‌خارانی و همچنان هیچ نمی‌گویی. من دستپاچه‌تر می‌شوم.

باید کاری بکنم؟ حتما؛ باید کاری بکنم. برمی‌خیزم سمت گوشه‌ای دیگر از اتاق بزرگ که حکم آشپزخانه را دارد و توی دو تا استکان کمر باریک استانبولی چای می‌ریزم. کمی دستم می‌لرزد. چند پر بهار نارنج خشک شده می‌اندازم سرِ چایی‌ها و سعی می‌کنم به خودم مسلط باشم. جوری که نبینی از کمدِ چوبیِ کهنه‌ی خیلی قدیمی قوطی قرص‌هایم را برمی‌دارم. از سه ورق مختلف سه تا قرص جدا می‌کنم ... پشیمان می‌شوم؛ قرص‌ها را خالی می‌کنم توی قوطی و قوطی را توی سطل آشغال؛ باز جوری که نبینی. سینی به دست برمی‌گردم سمت تو و یک نفس می‌گویم: «تنگ غروبی می‌خواد بارون بگیره ...» و استکان چایی را می‌گذارم روی میز کوچک مقابلت. چایی خودم را می‌برم نزدیک شومینه، همانجا آخرین کُنده‌ی چوبِ مانده را می‌اندازم توی آتش کم‌جان و می‌نشینم روی چهارپایه‌. می‌دانم که داری مرا مطالعه می‌کنی، بنابرین دیگر چیزی نمی‌گویم. در واقع خودم هم می‌روم توی فکر. از ذهنم می‌گذرد؛ چه غروب جمعه‌ی دلگیری! چقدر امروز گناه دارم! گوش می‌سپرم به صدای سوختن چوب و همینطور که نگاهت می‌کنم از خودم می‌پرسم؛ "حال کِی خوش شود" و خب جوابی ندارم. خیره می‌شوم به رد بخار چایی توی دستم. گرمای شومینه آرام‌ترم می‌کند. بعد از چند دقیقه سکوت؛ تو چایی‌ات را برمی‌داری و رو به من نیمچه لبخندی می‌زنی. من هم همینطور.

از خواب بیدار می‌شوم. بیدار که نه ... می‌پرم! سردرد زشتِ همیشگی پیشانی و شقیقه‌هایم را آلوده ... توی باغ باران می‌بارد و صدایش به هزاران هزار میخ کوچکی می‌ماند که کسی بر سرم می‌کوبد؛ ممتد و خستگی‌ناپذیر. توی دلم می‌گویم؛ "چی می‌شد همیشه تابستون بود؛ بی‌بارون ... گرم ... روشن" و بعد، فکر می‌کردم چشم‌هایم را که باز کنم؛ روی صندلی ببینمت که نشسته‌ای و مرا نگاه می‌کنی اما نیستی ... پکر می‌شوم. با خودم فکر می‌کنم که "آره، همیشه همینطوری بوده؛ هر وقت خیلی خوشحال بوده‌ام، تهش بدجوری ناامید شدم" و آه می‌کشم. از تختخواب می‌آیم بیرون و همانطور پا برهنه می‌روم آن سوی اتاقِ بزرگِ رو به باغ، می‌نشینم روی مبل؛ آنجا که تا چند ساعت پیش تو نشسته بودی. کتابت نیمه باز کنار استکان خالی روی میز کوچک جلوی مبل است و من تازه یادم می‌آید که باز دچار یکی از حمله‌های مرسوم بیماری بدخیمِ همیشگی شده بوده‌ام؛ آنجا کنار شومینه که حالا به سردی گراییده ... ساعت را نگاه می‌کنم. چیزی به نیمه شب نمانده ... زُل می‌زنم به کتابت ... به باغ که جز توده‌ای سیاه و تاریک و وهم‌اندود نیست ... سرد است. سردم است که تو بازمی‌گردی؛ باران‌زده با یک بغل هیزم تازه شکسته و انگشتت که خون از آن جاری است! نگاهم نگران می‌شود. نگاهت دردآلود است اما با همان نگاه بهم می‌فهمانی که خوبی؛ چه استواری تو در حرف نزدن! من دلم فشرده می‌شود از سکوتت ... از تمام شدن بی‌موقع هیزم و انگشتت که خون از آن جاری است. می‌دَوم تا کمدِ چوبیِ کهنه‌ی خیلی قدیمی و باندی و مرهمی پیدا می‌کنم. توی حال خودم نیستم؛ آشوبم و نمی‌دانم چرا بغض دارم. برمی‌گردم و می‌نشینم روی مبل، تو را که هیزم‌ها را خالی کرده‌ای کنار شومینه می‌نشانم روی زمین پیش پایم و دستت را می‌گیرم به دامانم؛ انگشتت را باندپیچی می‌کنم و بغضم اشک می‌شود. نگاهم را می‌برم سمت باغ تا اشکم را نبینی. باز لبخند می‌زنی بی‌حرف، چانه‌ام را برمی‌گردانی سمت خودت و با انگشت سالم آن دست دیگرت اشک را می‌روبی از گونه‌ام. برای چندمین بار خیره می‌شوم به چشم‌هایت و این بار سعی می‌کنم باز نگاهم را ندزدم. می‌گویم: «ساعت که صفر بشه، تولدمه و تو حتی حرف هم نمی‌زنی ...» و نمی‌دانم چرا حس می‌کنم چشم‌هایت می‌گویند؛ "ساعت صفر که مال عاشقاست"و دمغ می‌شوم. می‌گویم: «برام شعر بخون؛ همونطور که پشت در باغ می‌خوندی ... سهراب، اخوان، فروغ ... هر چی که با صدای تو باشه» و تو باز لبخند می‌زنی، نگاهی به ساعت می‌اندازی و می‌روی از بین هیزم‌هایی که شکسته بودی، چند تایی می‌گذاری توی شومینه و خاکستر را هم می‌زنی. من سرم گیج می‌رود و حالت تهوع دارم؛ تلوتلوخوران می‌روم تا تختخواب و دراز می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم تا حمله را رد کنم.

غنوده در بستر اوهام و غرق در کابوسی مبهم، نیرویی خُنک و رونده از کف دست چپم بالا می‌آید و همه‌ی وجودم را روشن و زلال می‌کند. چشم می‌گشایم و می‌بینم که کنارم نشسته‌ای لب تخت و دستم را گرفته‌ای توی آن دستت که سالم است. هنوز خیسی از باران. نگاهی به ساعت می‌کنی؛ صفر است. بی‌مقدمه «شاملو» می‌خوانی: «زیستن/ و ولایت والای انسان بر خاک را/ نماز بردن ...» و من مدهوش صدایت می‌شوم، مدهوش صدایت می‌شوم، صدایت؛ مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا. شعر را که خواندی، دست می‌کشی به پیشانی‌ام؛ تو خیسی یا من عرق کرده‌ام از تب؟ طره‌هایم را نوازش می‌کنی سمت شقیقه‌ها و می‌گویی: «تولدت مبارک ...». لبخند می‌زنم. اَزت می‌پرسم: «تو همونی؟» و تو دستت را می‌گذاری روی شانه‌ام، نگاه نافذت را می‌ریزی توی چشم‌هایم و می‌گویی: «من همونم» که خب مشخصا جواب خوبی است و دلم را آرام می‌کند. دستت را بغل می‌کنم، می‌بویم و می‌بویم و می‌بویم تا پلک‌هایم سنگین می‌شوند.

چشم که باز می‌کنم؛ صبح شده و آفتاب پهن است توی اتاق. از پنجره‌ی بزرگ مشرف به باغ، درخت‌ها را نگاه می‌کنم؛ سیب‌ها، صنوبرها، چنارها و سپیدار. به سرم می‌زند بروم توی باغ قدم بزنم. سبدی برمی‌دارم و می‌روم توی ایوان. چشم‌هایم را می‌بندم و نفسی عمیق می‌کشم؛ هوا عالی‌ست ... هوا عالی‌ست. جوری سبُکم، انگار که بیماری شومِ بدخیم از وجودم رخت بربسته؛ نه دردی، نه تهوعی و نه حتی تب. خب امروز تولدم است؛ باید هم روی شانس باشم. قدم می‌زنم و بعد راهم را کج می‌کنم سمت ردیف درخت‌های سیب. شاخه‌های سیب‌های پاییزه هنوز سرسنگینند، بس که دستی نبوده، بچیندشان. چند تا سیب همراه برگ‌های‌شان می‌چینم و بو می‌کنم و می‌گذارم توی سبد. تو قاعدتا روی مبلِ گوشه‌ی اتاق نشسته‌ای به کتاب خواندن. با خودم می‌گویم؛ کاش الان پشت پنجره باشی و نگاهم کنی. بی‌اختیار سر برمی‌گردانم سمت اتاق؛ پشت پنجره نیستی اما صدایت توی گوشم است که داری زیر لب «مرغ سحر» زمزمه می‌کنی: «... دست طبیعت گل عمر را مچین» و من اگرچه نه چندان راضی اما دلگرم لبخند می‌زنم. می‌دانی که؛ ما خیلی از حرف‌ها را توی سکوت می‌زنیم.

برمی‌گردم توی اتاق و تو نیستی؛ کتابت نیست، لباست نیست، حتی استکان کمر باریک استانبولی که تویش چای خوردی هم نیست. هراسان به هر گوشه‌ی اتاقِ رو به باغ سر می‌کشم. تو نیستی و پیکر بی‌جان من روی تختخواب آرام گرفته است. هنوز توی همان حالتم که دستت را بغل کرده بودم و لبخند روی لب‌هایم ماسیده است. صدایت را به یاد می‌آورم: «ورنه/ میلاد تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست/ هم از آن دست که مرگت ...» و باز صدایت را به یاد می‌آورم؛ مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87%DB%8C-%D8%AE%D9%84%D9%88%D8%AA-hegpep8pt1n1
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%D8%9B-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B1%DA%AF-%D8%B3%D9%85%D8%AA-%DA%86%D9%BE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D9%85-pasparwfjtvi
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B4%D8%A8-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85-cute2nmncj1s


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید