مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| تو؛ توی شاهرگ سمت چپ گردنم

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - اردیبهشت 1396

من گاهی وقت‌ها تپش قلبت را و پرش نبضت را حس می‌کنم. نه اینکه فکر کنی تپش قلبت را و پرش نبضت را خیال می‌‌کنم ها، نه! قضیه یک حس کاملا واقعی است؛ توی تختخواب یا کف سالن پذیرایی، روی چمن پارک، پشت وانت در حال حرکت، روی تخت سنگی بالای کوه یا هر جای دیگری که بشود دراز کشید، دراز می‌کشم و منتظر می‌مانم. اولش خودت را ازم پنهان می‌کنی، انگار که دلت نخواهد ناراحتی‌ات را ببینم، دلتنگی‌ات را ببینم. توی ذهنم بهت می‌گویم: «چته؟» تو با آن نگاه غمبار و محزون می‌گویی: «هیچی!» می‌گویم: «چرا یه چیزیت هست، فقط نمی‌خوای به من بگی» و ادامه می‌دهم: «دلتنگ شدی باز؟» تو هیچ نمی‌گویی و من از غصه‌ی تو خونم به جوش می‌آید. تپش قلبت را حس می‌کنم؛ تالاپ ... تالاپ ... تالاپ، دقیقا همین طور و بعد ضربان قلبم و آمد و شد نفس‌هایم تند می‌شوند.

وقت‌هایی که تپش قلبت را و پرش نبضت را حس می‌کنم، انگار درون من داری می‌تپی. مثل مادری که تپش‌های بچه‌اش را توی شکمش حس می‌کند، من تو را دقیقا توی شاهرگ سمت چپ گردنم حس می‌کنم؛ دقیقا همانجایی. تالاپ تالاپ می‌کوبی و می‌کوبی و من نفس کم می‌آورم.

این واقعیتِ حس کردن تپش قلبت و پرش نبضت تا توی خواب‌هایم هم رسوخ کرده؛ تو را می‌بینم که شبانه توی کوچه و خیابان‌هایی که برایت غریب و ترسناکند در جست‌وجوی من به هر سو می‌دَوی و مرا نمی‌یابی. من تو را می‌بینم و مراقبت هستم اما تو از حضورم بی‌خبری. هراسان و برافروخته درِ همه‌ی خانه‌ها را می‌کوبی و نام مرا ضجه می‌زنی. دم صبح از خواب می‌پرم. شاهرگ سمت چپ گردنم تند می‌تپد و می‌کوبد. دستم را می‌گذارم روی قلبت (همان شاهرگ سمت چپ گردنم) که تند می‌تپد و می‌کوبد و توی خیالم می‌بوسمت، نوازشت می‌کنم و می‌گویم: «آروم باش عزیزم. من پیشتم ... آروم باش قرارم. من اینجام، بی‌تابی نکن» و همین طور باهات حرف می‌زنم توی ذهنم و همچنان دستم روی شاهرگ سمت چپ گردنم است.

بعد از چند دقیقه یواش یواش آرام می‌شوی و می‌خزی توی آغوشم؛ این را حس می‌کنم چون آن لحظه سینه و قلبم داغ می‌شوند. مثل گنجشکی که از پنجه‌ی عقابی گریخته، کِز می‌کنی روی سینه‌ام و بازوهایم را دور خودت می‌پیچی. تو که آرام می‌شوی، تپش شاهرگ سمت چپ گردن من هم آرام‌تر می‌شود و نفس‌هایم منظم‌تر.

لحاف را کنار می‌زنم و برمی‌خیزم. راه می‌افتم سمت آشپزخانه که لیوانی آب بنوشم. توی آن گرگ و میش لعنتی که با قدرت هر چه تمام‌تر حسی شبیه به غریبانگی را می‌ریزد به جانم، چشمم توی آینه می‌افتد به خودم. ظاهرا طوریم نیست؛ موهایم چندان به هم نریخته، چشم‌هایم گود نیفتاده و شاهرگ سمت چپ گردنم هم در طبیعی‌ترین حالت ممکن مشغول انجام وظیفه است. چند دقیقه‌ای زُل می‌زنم توی چشم‌هایم و بعد یادم می‌رود چرا آنجا ایستاده‌ام؛ اینست که بی‌اختیار همان‌جا می‌مانم و چیزی از من جدا می‌شود و می‌رود سمت آشپزخانه که یک لیوان آب بنوشد./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AE%D9%84%D9%88%D8%B9-dbcsq8dfetrv
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%88-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D8%B3-%D9%84%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%AA%D8%B1%D8%A7-jh5dnjymwai7
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-qgruaaiwtzzr


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید