مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| عبور از کوچه‌ی خلوت

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - اردیبهشت 1399

یک کوچه‌ی خلوت که نه زیاد تنگ باشد، نه زیاد پهن و آفتابِ سر ظهر وِلو شده باشد همه جایش، علاوه بر تمام حس‌هایی که در آدمیزاد ایجاد می‌کند، یک جور رخوت خیلی خاص هم توی فضایش موج می‌زند که خیلی زود اثر می‌گذارد رویت، البته نه اینکه مثل همه‌ی رخوت‌های معمول و دَم‌دستی باشد، آنطور که مثلا حال و حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ کاری را نداشته باشی و دلت بخواهد مدام لَم بدهی یک گوشه؛ نه، یک جور رخوت واقعا خاص است، آنطور که به جای حس انباشتگی، حل شوی توی محیط، شبیه تجزیه شدن؛ مثل حبه قندی که ته یک لیوان بلند پر از آب غنوده برای خودش و آرام، آرام جوری شبیه به مرگی تدریجی تهی می‌شود از خود بی‌اینکه از بین برود. هست اما دیگر آنچه بوده، نیست؛ چیزی بی‌خویشتن است و در جریان این بی‌خویشتنی و انحلال با عامل حل‌شدگی‌اش - آب - آمیخته و یکی شده است؛ اینطور حسی است، حس عبور از یک کوچه‌ی خلوت که نه زیاد تنگ باشد، نه زیاد پهن و آفتابِ سر ظهر وِلو شده باشد همه جایش.

اواخر دهه‌ی شصت که نسل ما بچه مدرسه‌ای بود و تازه، تازه داشتیم کابوس جنگ را به فراموشی می‌سپردیم، شهرها هنوز هم بافت قبل از انقلاب‌شان را حفظ کرده بودند؛ کوچه‌ها امن بودند، بیشتر ساختمان‌ها همچنان حیاط داشتند و تهش دو طبقه بودند با در نهایت بالاخانه‌ای روی طبقه دوم. دیوارها هِره داشتند، آجر بهمنی قرمز به وفور دیده می‌شد و توی بهار و تابستان، اطلسی‌ها، پیچ‌های امین‌الدوله و موهای در هم پیچیده و پربار از غوره و انگور اَزشان آویزان بودند.

بچه زیاد بود توی دوره‌ی ما؛ مثل حالا هیچی بسه، یکی زیاده نبود! مدرسه‌ها را دو شیفته می‌کردند، بس که بچه زیاد بود توی دوره‌ی ما؛ یک هفته شیفت صبح بودیم و هفته‌ی بعدش باید بعد از ظهرها می‌رفتیم مدرسه تا بیخ آفتاب. می‌خواهم بگویم آن اتفاق توی یکی از همین روزهایی که شیفت بعد از ظهر بودم، افتاد؛ نزدیکی‌های امتحانات ثلث سوم. یک روز که از کوچه‌ی همیشگی، کوچه‌ای خلوت که نه زیاد تنگ بود، نه زیاد پهن و آفتابِ سر ظهر وِلو شده بود همه جایش، داشتم قدم‌زنان می‌رفتم مدرسه که دیدمش؛ دختری مثل خودم در ابتدای نوجوانی. نشسته بود پشت پنجره‌ی آلومینیومی آپارتمانی در طبقه‌ی سوم یکی از معدود ساختمان‌های سیمانی آن دوره از اینها که شبیه خانه‌های سازمانی بودند و داشت کتاب می‌خواند. پنجرهه که گفتم آلومینیومی بود، مثل پنجره‌های خانه‌های ما طاقه نداشت، کشویی بود و پرده‌ی توری سفیدی هم آن سمتی که همیشه بسته است، جمع شده بود. دخترِ پشت پنجره موهای یکدست سیاه و براقش را از فرق شانه کرده و لَچک زرشکی گلداری هم شبیه «حنا دختری در مزرعه» پس سرش بسته بود زیر آبشار موها. چشم‌هایش جفت‌ترین چشم‌هایی بود که می‌شد توی همه‌ی دنیا پیدا کرد با ابروهایی به هم پیوسته؛ انگار که باغبانی بخواهد با ظرافت یک جفت گیلاس سیاه و رخشان را جوری بچیند که گره‌ی دُم‌شان باز نشود و آن دو تا ابد همانطور دوقلو و متصل باقی بمانند.

من «کلاسور» به دست بی‌اختیار ایستاده بودم به تماشا و تنها زمانی به خودم آمدم که نگاه‌مان گره خورد و هر دو شرمگین شدیم. می‌خواستم به راهم ادامه دهم اما پاهایم اَزم فرمان نمی‌بردند؛ اینست که دخترِ پشت پنجره، پرده را کشید و ناپدید شد.

نفهمیدم چطور تا مدرسه رفتم، چیزی از درس‌های آن روز نفهمیدم و زنگ که خورد، بلافاصله دویدم تا کوچه‌‌ای که حالا در نسیم ملایم دم غروب، گرمای روز را از تنش می‌زدود. پنجره بسته بود و خبری هم از دختری با چشم‌های گیلاسی نبود. شب؟ بی‌قرار بودم؛ همه‌ی شب را بی‌قرار بودم و بعد هم چشمم به خواب نرفت که نرفت. تا قبل از ظهر چند بار دیگر به کوچه‌ی خلوت که نه زیاد تنگ بود، نه زیاد پهن سر زده بودم اما پنجره همچنان بسته بود. وقت مدرسه گرچه می‌دانستم دختر پشت پنجره دیگر رخ نخواهد داد اما ته دلم امیدی پررنگ، همچنان مشتاق نگهم داشته بود، اینست که برنامه‌ی درسی‌ام را چیدم توی کلاسور و میان غرغرهای مامان که "ناهار نخورده، نرو" از خانه زدم بیرون.

تا پیچیدم توی کوچه، صدای ضربان شدید قلبم پیچید در خلوتی و سکون آنجا. پنجره باز بود و پرده‌ی توری سفید توی نسیم می‌رقصید. دختر نشسته بود به «کوبلن» بافتن و تا مرا دید، خودش را کمی جمع کرد اما این بار گذاشت سیر تماشایش کنم. دستپاچه شده بودم. الان چکار باید می‌کردم؟ بی‌اختیار دستی برایش تکان دادم و لبخند زدم. دختر باز شرمگین شد و نگاهی به اطراف انداخت؛ بعد کوبلن را گذاشت کنار دستش - احتمالا روی میزی، چیزی - و باز پرده را کشید و ناپدید شد. یک کوچه‌ی خلوت که نه زیاد تنگ باشد، نه زیاد پهن و آفتابِ سر ظهر وِلو شده باشد همه جایش، علاوه بر تمام حس‌هایی که در آدمیزاد ایجاد می‌کند، یک جور رخوت خیلی خاص هم توی فضایش موج می‌زند که خیلی زود اثر می‌گذارد رویت، البته نه اینکه مثل همه‌ی رخوت‌های معمول و دَم‌دستی باشد، آنطور که مثلا حال و حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ کاری را نداشته باشی و دلت بخواهد مدام لَم بدهی یک گوشه؛ نه، یک جور رخوت واقعا خاص است، آنطور که به جای حس انباشتگی، حل شوی توی محیط، شبیه تجزیه شدن؛ مثل من که سلول به سلول وجودم با هوای کوچه آمیخته بود و دیگر نای قدم برداشتن نداشتم.

فردای آن روز باز توی راه مدرسه، دختری با چشم‌های گیلاسی را پشت پنجره دیدم. نشسته بود و کتاب به دست داشت درس می‌خواند؛ علوم بود فکر کنم. از ذهنم گذشت؛ چقدر زود دارد برای ثلث سوم آماده می‌شود! حالا کو تا امتحانات. آرام‌تر از دو روز گذشته بودم اما همچنان حس می‌کردم صدای قلبم توی کوچه اِکو می‌شود و همه‌ی اهالی آن را می‌شنوند و بهم می‌خندند. مشتاق و تشنه، ایستاده بودم وسط کوچه و دخترِ پشت پنجره را تماشا می‌کردم. او هم اگرچه به روی خودش نمی‌آورد اما معلوم بود که زیرچشمی حواسش بهم هست. بعد از چند ثانیه سرش را که آورد بالا و مرا دید؛ سر تکان دادم و بی‌اختیار با صدایی خفه بهش سلام کردم، آنطور که به معلم‌های‌مان سلام می‌کردیم ... وای باورم نمی‌شد؛ دختری با چشم‌های گیلاسی بهم لبخند زد و او هم سرش را تکان داد و به خودِ خدا با همین دو تا چشم‌هایم دیدم که لب‌هایش تکان خورد و جواب سلامم را داد. پر درآورده بودم از شوق و اگرچه دختر ساکن کوچه‌ی خلوت بلافاصله پرده را کشید و باز ناپدید شد اما چنان رخوت سرخوشانه‌ای وجودم را آغشته بود که بی‌اختیار حل شدم توی خلوت و سکون حاکم بر کوچه‌ای که نه آنقدر تنگ بود که دیوارهایش از فرط نزدیکی، صدای هم را بشنوند و نه آنقدر پهن که پرنده‌های دو بام روبرو همدیگر را نشناسند.

بالاخره بخت یاری‌ام کرده بود و قدم اول را به سمت دخترِ پشت پنجره برداشته بودم. رسیده بودم به لحظه‌ای که برایم ترجمان حس بزرگترین سرداران تاریخ بود؛ ایستادن بر دروازه‌ی شهری که مردمش برای مُردن مقابلت صف نکشیده‌اند. شمشیر و سپری نبود، آغوشِ باز بود؛ فتح بدون خون! موقعیتی که حاصل جمع جبری طول و عرض جغرافیایی‌اش می‌شد؛ عدد طلایی. ثانیه‌هایی که هر کدام‌شان برابری می‌کرد با یک دوره‌ی صد ساله از عصر طلایی و من در آستانه‌ی انحلال قند مانند ذرات وجودم در مغناطیس لبخند او، با همه‌ی وجودم، همه‌ی هوایی که در کوچه جاری بود را بوییدم؛ عطر «همیشه بهار» پیچید روی زبانم.

آن دوره نمی‌شد به این راحتی‌ها با دختری آشنا شد؛ رابطه‌های تازه پر از شرم بود، همانطور که روابط قدیمی حرمت داشتند و آدم‌ها یک چیزهایی را در حق همدیگر رعایت می‌کردند. گذشته از اینکه امکانات و تکنولوژی‌های ارتباطی خیلی محدودتر از حالا بود، اساساً دخترها هم راحت آشنایی نمی‌دادند؛ نه اینکه دل‌شان نخواهد، می‌خواست اما فرهنگ غالب بهشان یاد داده بود شرمگین باشند و حتی اگر واقعا هم از پسری خوش‌شان آمده، چیز زیادی بروز ندهند. با این حساب من راه‌های چندانی برای ارتباط برقرار کردن با دخترِ پشت پنجره نداشتم. حرف که نمی‌شد بزنیم، چون هر لحظه ممکن بود پدر و مادرش سر برسند یا حتی یکی از همسایه‌ها آن بزرگترین حرمت‌شکنی تاریخ بشریت (!) را ببیند و قضیه باعث رسوایی هر دوی ما و خصوصا او شود. شماره تلفن دادن هم آن موقع‌ها ریسک بالایی داشت؛ چون معمولا بابا و مامان‌ها گوشی را جواب می‌دادند و اگرچه رابطه که کمی پیش می‌رفت، می‌شد این کار را کرد و سر ساعت معینی قرار گذاشت اما برای شروع، راه مناسبی نبود. می‌ماند روش نیاکان‌مان یعنی نامه نوشتن؛ اینست که توی مدرسه نامه‌ای پرشور با همان حس و حال نوجوانی آن موقع نوشتم و سعی کردم کوتاه باشد تا فردا بتوانم لای درز آجر‌های خانه‌ی روبرویی‌شان جاسازی‌اش کنم.

فردای آن روز باز همدیگر را دیدیم و باز به هم سلام کردیم و به هم لبخند زدیم. نامه را بالا گرفتم تا ببیند و با ایما و اشاره بهش حالی کردم که آن را تا می‌کنم و می‌گذارم توی درز بین آجرهای خانه‌ی روبرویی‌شان تا هر وقت بیرون آمد، یواشکی آن را بردارد. دخترِ پشت پنجره گنگ شد و فکر کنم زیاد سر در نیاورد چه می‌گویم؛ با این حال چون باید عجله می‌کردم تا کسی نبیند نامه را کجا جاسازی می‌کنم،‌ کارم را انجام دادم و با انگشت اشاره جای نامه را یک بار دیگر بهش نشان داده، برایش دست تکان دادم و قبل از اینکه پرده را بکشد یا کسی ما را حین انجام آن عملیات نفسگیر ببیند به راهم ادامه دادم. وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، نامه‌ام هنوز سر جایش بود. با احتمال دادن این موضوع که حتما وقت نکرده بیاید و نامه را بردارد، راهی خانه شدم و انتظار و انتظار و انتظار؛ لعنت به همه‌ی چشم‌انتظاری‌های دنیا. روز بعد جمعه بود و بعید می‌دانستم بتوانم دختر پشت پنجره را ببینم، چون حتما با خودش فکر می‌کرد؛ از آنجا که مدرسه نمی‌روم از کوچه‌شان عبور نخواهم کرد؛ از طرفی یقینا پدرش هم خانه بود و نمی‌شد آن طرف‌ها آفتابی شد. هیچ‌کس در همه‌ی تاریخ بشریت نفهمیده و نخواهد فهمید؛ من تا صبح آن شنبه‌ی کذایی چی کشیدم از چشم انتظاری. بدون شک بلندترین جمعه‌ی تمام قرون و اعصار، همان جمعه‌ی لعنتی بود.

صبح شنبه با هزار امید و آرزو تا درِ خانه‌شان دویدم و قبل از اینکه بروم سراغ جاساز، دور و بر را نگاه کردم تا کسی مرا نپاید. پیرمردی عصازنان داشت وارد کوچه می‌شد اما تا او با آن سرعت لاک‌پشتی‌اش به جایی برسد که جاسازمان را ببیند، کارم را توی جیک ثانیه انجام می‌دادم. با عجله و دستپاچه رفتم سمت درز بین دو آجر و دیدم؛ بله، همانطور که توی نامه‌ام بهش یاد داده بودم، جواب نامه را تا کرده و گذاشته آنجا. نامه را درآوردم، گذاشتم توی جیبم و تا پیرمرده از راه نرسیده، دویدم سمت خانه. دور از چشم مامان یواش رفتم بالاخانه، گوشه‌ای مچاله شدم و با هزار التهاب که چی ممکن است برایم نوشته باشد، نامه را باز کردم و در کمال ناباوری دیدم که نامه‌ی خودم است! چنان توی ذوقم خورده بود که حتی با خودم هم قهر کردم و آن روز و فردایش بی‌اینکه حتی نگاهی به پنجره‌ی خانه‌ی دختره بیندازم از کوچه‌شان؛ کوچه‌ی خلوت که نه زیاد تنگ بود، نه زیاد پهن و آفتابِ سر ظهر وِلو می‌شد همه جایش، عبور کردم و رفتم مدرسه.

روز سومی که قهر بودم و همچنان قصد داشتم به دخترِ پشت پنجره بی‌محلی کنم، موقع عبور از مقابل ساختمان‌شان، کاغذی مچاله شده پرت شد جلوی پایم. بالا را نگاه کردم؛ خودش بود و چشم‌هایش بی‌توقف دو، دو می‌زدند. کاغذ را برداشتم، صافش کردم و خواندم. نوشته بود: «باهام قهر نکنین؛ نامه‌تون رو برنداشتم، چون هیچ‌وقت تنهایی نمی‌تونم از خونه برم بیرون ... ببخشین ... ناراحت‌تون کردم» و سر که بالا کردم تا بپرسم چرا، دیدم دارد عکسی از توی آلبومی قطور در می‌آورد. عکس را لوله کرد توی مقوایی استوانه‌ای که با نخی بسته شده بود به چیزی شبیه آهنرباهای دو رنگ قرمز و سبز و از قبل آماده کرده بود، بعد همانطور نشسته تا آنجا که می‌شد، دست‌هایش را از پنجره داد بیرون و رهایش کرد. مقوای استوانه‌ای با آن چیز سنگینی که بهش بسته شده بود، خیلی زود و بدون اینکه اسیر دست باد شود، افتاد پایین. رفتم جلو، محموله را برداشتم، عکس را با احتیاط از داخل استوانه درآوردم و با دیدنش دنیا روی سرم آوار شد.

بدون شک اگر آن روزهای اوایل نوجوانی، بینش و پختگی امروزم را داشتم، آنطور سرخورده نمی‌شدم. آنطور قلب دخترک را نمی‌شکستم؛ او را در حالی که تازه بذر آشنایی را در وجودش کاشته بودم، بی‌رحمانه و فقط به خاطر اینکه فلج و ویلچرنشین است، رها نمی‌کردم اما خب بچه‌سال بودم و کم‌ظرفیت. بعد از دیدن آن عکس تا خود مدرسه دویدم و بعد از آن هم تا مدت‌ها از آن کوچه‌ی خلوت که نه زیاد تنگ بود، نه زیاد پهن و آفتابِ سر ظهر وِلو می‌شد همه جایش، عبور نکردم. راهم را برای همیشه عوض کردم و دیگر هیچ‌وقت سراغی از دخترِ پشت پنجره نگرفتم.

حالا که بعد از مدت‌ها، بعد از اینکه زندگی راهم را کج کرد سمت دیار غربت و ازدواج و طلاق و شکست و پیروزی‌های مختلف؛ حالا که بعد از سال‌ها برگشته‌ام ایران و تازه از خاکسپاری و مراسم‌های مادرم خلاص شده‌ام و با خواهرم و دختر ماهرخش نشسته‌ایم پای صندوقچه‌ی مامان، می‌بینم که آن زن نازنین عکس و آهن‌ربا را نگه داشته برایم. مامان عادت داشت از دوره‌های مختلف زندگی من و خواهر چیزهایی به یادگار نگه دارد؛ پیش‌بند نوزادی‌مان، اولین کفشی که پوشیدیم، اولین دندان شیری‌مان مثلا و احتمالا عکس توی استوانه‌ی مقوایی که با نخی به یک آهن‌ربا بسته شده را هم همان موقع‌ها از کلاسور یا جیب لباسم برداشته و باز احتمالا به نشانه‌ی اولین باری که عاشق شده‌ام، نگهش داشته است؛ خاصه که بعدتر هم من هیچ‌وقت سراغش را نگرفتم که «مامان یه عکس و آهن‌ربا گم کردم، تو ندیدیش؟» و آه می‌کشم و به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم زندگی آدمیزاد همواره دردناک است؛ یا زخم می‌خوریم یا زخم می‌زنیم.

خواهرم می‌گوید؛ بیچاره دخترِ پشت پنجره. چه روزهایی که چشمانش به انتظار کوچه را پاییده و چه شب‌هایی که سرخورده و غمگین بی‌خوابی کشیده است. خواهرم می‌گوید؛ باید همت به خرج دهم و بگردم، هر طور شده پیدایش کنم؛ اگرچه حتی اسمش را هم نمی‌دانم، هر چند اگر مرا یادش باشد هم حتما اَزم رنجیده است، حسابی اَزم رنجیده است./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%AE%DB%8C-%D8%B3%D9%88%D8%A1%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%87%D9%85%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%B4%D9%82%DB%8C-%D9%85%D8%B0%D9%87%D8%A8%DB%8C-l48bvt189gnu
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B4%D8%A8-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85-cute2nmncj1s
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%AA%D9%88-ki9g6azg2dsi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید