وقتی «دکتر آلمانی» مُرد، ماه نیمرخ بود و ما سرِ دیوار گورستان آویزان بودیم و داشتیم تماشایش میکردیم که زیر نور زرد چراغها مشغول سنتور زدن برای مُردهها بود و بعد، یکهو صدای سنتور قطع شد و او همانطور که مضرابها توی دستش بودند، یکوَری افتاد روی قبر عمه «دلارام» و دیگر تکان نخورد. چند دقیقهی اول گیج بودیم؛ نمیدانستیم واقعا چه اتفاقی افتاده اما بعد که «پویان» داد زد؛ «فکر کنم مُرد» جا خوردیم! وحشتزده سه تایی پریدیم پایین و دویدیم تا خانهی عمه «گلاندام» و قضیه را بهش گفتیم. حرفم این است که آن اتفاق را به هیچکس دیگری جز عمه گلاندام نمیشد گفت.
گورستان روستای دور افتادهی ما مثل قبرستانهای توی فیلمها نبود که وهمانگیز و ترسناک باشد و شبها حس کنی روحها دارند برای خودشان قدم میزنند، پچپچ میکنند یا دنبال شکار زندهها هستند. حرفم این است که شبها توی گورستان روستای دور افتادهی ما نه خبری از صدای بوف و زوزهی شغال بود و نه سایهای دزدکی زیر نور قرص ماه از پشت سرت عبور میکرد، اینست که ما سه تا پسر بچهی چهارده، پانزده ساله توی روشنای تیرهای چراغ برق بیواهمه تا پشت دیوارهای کوتاه آنجا میرفتیم و سنتور گوش میکردیم.
گورستان روستای دور افتادهی ما در واقع یک باغ انار بود که اهالی از خیلی خیلی سال پیش تبدیلش کرده بودند به آرامگاه ابدی عزیزانشان. همهی اهالی جز دکتر آلمانی بهش میگفتیم «باغ نظر» آنطور که حرف غ را ساکن اَدا میکردیم اما دکتر آلمانی، همیشه غ را با کسره اَدا میکرد؛ باغِ نظر. دکتر آلمانی نه دکتر بود و نه آلمانی اما چون جا انداختن استخوان بلد بود و رنگ موهای سر و ریشش به طلایی میزد، اهالی بهش میگفتند دکتر آلمانی و اینست که جز چند نفر، بقیه حتی اسم واقعیاش را هم نمیدانستند. دکتر آلمانی از سیوپنج سال پیش که از «تهران» آمده و توی روستای ما ساکن شده بود، نگهبان قبرستان بود و کنار مُردهها زندگی میکرد؛ دیده بودم که برایشان ساز میزد، کتاب میخواند و با یک قلم و چکش، پایین سنگ قبرشان شعر حک میکرد، نه از این شعرها که معمولا روی سنگ قبرها مینویسند که آی مادر کجا رفتی و پدر چرا خاموش شدی، نه. مصرعی از سعدی مینوشت؛ فقط سعدی. مثلا برای عموی دوستم «پویان» نوشته بود؛ «دل رفت و صبر و دانش، ما ماندهایم و جانی» یا برای عمه دلارام خودم که سیوپنج سال پیش خودکشی کرد و عمه گلاندام جسدش را با اتوبوس از تهران آورد، نوشته بود؛ «طاقت بار فراق اینهمه ایامم نیست» و یک بار حتی با بچهها از روی دیوار باغ نظر دیده بودیم که برای زن آقای «نیکپندار» که سوپرمارکت دارد، نوشت؛ «شهری بر آتش غم هجران بسوختی» و به این ترتیب لابلای قبرها که قدم میزدی، کلی شعر از سعدی خوانده بودی.
هیچکدام از اهالی چیز زیادی در مورد دکتر آلمانی نمیدانستند؛ نه زنی، نه بچهای یا فامیل و کس و کاری حتی. ما سه تا بعضی شبها نزدیکیهای نیمه شب میزدیم بیرون و راه میافتادیم سمت باغ نظر؛ دکتر آلمانی معمولا همان وقتها مینشست به سنتور زدن و یکجوری میزد که ما شیفتهاش میشدیم. حرفم این است که این مرموز بودنش ما را که سرگرمی چندانی هم نداشتیم، حسابی جذب او میکرد. دلمان میخواست سر از کارش در بیاوریم و به قول معروف کشفش کنیم. دوست داشتیم اتاقش را ببینیم؛ اینکه چه شکلی زندگی میکند و چه چیزهایی آن تو دارد. دوست داشتیم توی اتاق کنارش بنشینیم و او هی برایمان سنتور بزند اما کی جرأت میکرد از آن مردِ در ابتدای کهنسالیِ اخموی کمحرفِ بدعنق چنین چیزی بخواهد؟ به ندرت با کسی همکلام یا حتی توی روستا دیده میشد. از بین همهی اهالی فقط عمه «گلاندام» باهاش دمخور بود؛ گاهی برایش غذا درست میکرد و میبرد، خریدهایش را انجام میداد و گاهی هم از همان سر صبح که صبحانهی شوهر و بچههایش را میداد و آقای «کامکار» را راهی گاوداری میکرد، میرفت باغ نظر پیش دکتر آلمانی و مینشستند لبهی پلهی دوم اتاقش به سیگار کشیدن و چایی خوردن و گپ زدن.
آن شب وقتی دکتر آلمانی مُرد، ما دویدیم تا خانهی عمه گلاندام و قضیه را بهش گفتیم. گفتیم و او سراسیمه دوید تا گورستان و دیدیم که سر دکتر آلمانی را گرفت به دامن و موها و صورتش را نوازش کرد. شوهرش که رسید با التماس چشم دوخت بهش که «کامکار بگو که زندهست. شاید سکته کرده فقط ...» و کامکار بعد از اینکه دست زد به گردن مَرده، سرش را انداخت پایین: «نبض نداره، بدنشم داره سرد میشه» که خب این حرف حکم تیر خلاص را داشت بر اندک امید عمه گلاندام. اشک میریخت و ضجه میزد: «خسرو چشماتو وا کن ... تو رو خدا ... خسرو ...» و حرفم این است که ما بعد از آن همه سال تازه فهمیدیم اسم دکتر آلمانی چه بوده است.
یک بار از عمه گلاندام پرسیده بودم؛ دکتر آلمانی چرا شعر مینویسد پای سنگ قبرها و او خیلی ساده برایم تشریح کرد که خطاط است و توی اتاقش پر است از کاغذهایی که خوشنویسی کرده و چسبانده به دیوار. بعد گفت: «اولش پای سنگ قبر آبجی دلارام نوشت و نشونم داد که من خیلی خوشم اومد. بعدها شاید حوصلهش سر رفته، افتاده به جون بقیهی سنگ قبرا ... بالاخره سیوپنج ساله از دنیا بریده، چپیده اون تو؛ سر میره حوصلهی آدم» و بعد یکهو انگار که سر دلش باز شده باشد، زیر لب واگویه کرد: «دلارام زندگی همهی ما رو تباه کرد» اما در نهایت زود خودش را جمع و جور کرد و مرا از خود راند.
دکتر آلمانی را توی قبر خالیِ کنار قبر عمه دلارام دفن کردند؛ صبح زود بود و آسمان ابری. عمه گلاندام زار میزد و شانههایش لحظهای از لرزیدن باز نمیایستادند. شوهرش آقای کامکار دست انداخته بود دور کمرش و میگفت: «راحت شد بیچاره ... سیوپنج سال انتظار کشید» اما اشک عمه بند نمیآمد که نمیآمد. همانطور که ایستاده بودیم پشت سر بزرگترهای سیاهپوش، پویان زیر گوشم گفت: «بیا بریم، ببینیم اتاقش چه شکلیه» و خب گفتن ندارد که سهتایی بیتأمل زدیم لای درختهای انار و گم شدیم سمت اتاق دکتر آلمانی.
اتاق حسابی تمیز و مرتب بود. سنتور را گذاشته بودند زیر تخت یکنفرهاش و یک عالمه کتاب هم روی هم چیده شده بودند گوشهی اتاق. دو تا تخته فرش لاکیِ بزرگ همهی کف را پوشانده بود و این گوشه روبروی ستون کتابها هم میز کابینت مانندی قرار داشت که رویش یک اجاق گاز رومیزی دیده میشد و روی شعلهی وسطی اجاق گاز هم کتری و قوری استیل. آن طرفتر کمد لباس تکی قهوهای رنگی با رگههای مشکی قرار داشت که روی درش طرح یک قلب آینهکاری شده بود و گوشهی آینه یک عکس سیاه و سفید قدیمی به چشم میخورد؛ سه نفری جلوی سردَر دانشگاه تهران که عکسش را روی اسکناسهای پنجاه تومنی دیده بودم، ایستاده بودند. عمه گلاندام وسط بود و دو دستی بازوی مرد جوانی که سمت چپش ایستاده بود و به راحتی میشد تشخیص داد جوانیهای دکتر آلمانی است را بغل کرده بود. سمت راستش با کمی فاصله، عمه دلارام با ادب ایستاده و مثل همهی عکسهایی که اَزش توی آلبومهای خانوادگیمان دیده بودم، محجوب و اخمو بود.
دیوارهای اتاق دکتر آلمانی همانطور که عمه گلاندام گفته بود، مملو از کاغذهای ابر و باد خوشنویسی شده بودند و انصافا هم چه خط زیبایی داشت. وسط همهی کاغذهای ابر و بادی که تقریبا همهی چهار تا دیوار اتاق را پوشانده بودند، یکیشان، هم قاب شده و هم خیلی بزرگتر از بقیه، آویزان بود درست وسط دیوار بالایی. قاب منبت طلایی با کاغذی که حاشیهاش با رنگهای قرمز و قهوهای تهذیب شده و دکتر آلمانی با نی درشت نوشته بود: «هر که دلارام دید از دلش آرام رفت»./ پایان