مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| شیرینی تلخ یک خیال

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - شهریور 1398

من خیال شوهرم هستم! اسمش «عشقم» است. همیشه عشقم صدایش می‌کنم، چون او اینطور خیال می‌کند. کمی بیشتر از یک سال پیش، صبح زود یک روز تعطیلِ اوایل پاییز که کابوس دید و از خواب پرید و نشست به سیگار کشیدن و دوباره دراز کشید اما خوابش نبرد و در نتیجه مرا خیال کرد، خیلی ساده ازدواج کردیم؛ همانقدر ساده که هر مردی دوست دارد. دو ساعت اول خیالش به آشنایی گذشت و توی این دو ساعت به اندازه‌ی دو سال خاطره ساختیم با هم؛ بعد دقیقا ساعت پنج و چهل‌وهفت دقیقه اَزم خواستگاری کرد. حسابی جا خورده بودم. فکر نمی‌کردم اهل ازدواج باشد، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که توی همین دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت، عاشقم شده باشد اما شده بود. راستش فکر می‌کردم یکی از همان خیال‌های زودگذر مردهای تنها هستم که وقت‌شان را پر می‌کنم و نیاز غریزی‌شان که برطرف شد، فراموش می‌شوم اما او جلوی کتابخانه‌ی بزرگش که پر از کتاب‌هایی در زمینه‌های مختلف و البته بیشتر داستان و رُمان بود، پیش پایم زانو زد، دست‌هایم را گرفت توی دست‌هایش، صورتش را گذاشت روی ران‌هایم لُختم و شبیه مردهایی که مرددند با خودش کلنجار رفت و در نهایت زُل زد توی چشم‌هایم و اَزم پرسید؛ زنش می‌شوم؟ بهش گفتم؛ اگر واقعا می‌خواهد زنش شوم، حتما می‌شوم. هر چه او بخواهد. این شد که «بله» را گفتم و همان وقت صبح دو تایی رفتیم ماه عسل یک جای گرم و ساحلی شبیه «هاوایی» و چه ماه شیرین‌تر از عسلی هم شد.

اسم مرا گذاشته «فرشته‌ی من» چون وقتی یاد زن‌هایی که قبلا توی زندگی‌اش بوده‌اند، می‌افتد و رنج می‌کشد یا دلتنگ می‌شود، من مثل فرشته‌ی نجات سر می‌رسم و اجازه نمی‌دهم به هیچ زن دیگری فکر کند. چطور می‌توانم این کار را بکنم؟ خب، لابد آنقدری جذاب هستم که از پس این کار خیلی سخت بربیایم و در نتیجه استحقاقش را دارم که بهم بگوید؛ فرشته‌ی من.

توی خیال عشقم، من یک زن جا افتاده‌ام در سال‌های اول میانسالی، درست مثل خودش. راستش همان اول از این کارش خیلی خوشم آمد. از این تیپ مردهای سطحی نیست که با خودش بگوید؛ حالا که دارم خیال می‌کنم، بگذار یک جوانِ ترگل ورگلش را خیال کنم، نه؛ پخته‌تر از این حرف‌هاست. حالا درست که من اهل ورزشم و اندام قشنگ و سفتی دارم اما بی‌عیب و نقص هم نیستم. به اندازه‌ی سنی که اَزم گذشته، بلا سرم آمده؛ مثلا گوشه‌ی سمت راست لبم جای سوختگی با ذغال است که وقتی بچه بودم و همقد قلیان بابا، بهش برخورد کردم. روی شکمم هم جای ماه‌گرفتگی نسبتا وسیعی شبیه نقشه‌ی قاره آفریقا دیده می‌شود که گاهی بابتش خجالت می‌کشم اما عشقم می‌بوسدش و برای دل من هم که شده، می‌گوید دوستش دارد. موهای مشکیِ براق و لَختی دارم که جلویش را چتری کوتاه کرده‌ام و قدّم هم یک سر و گردن کوتاه‌تر از شوهرم است.

آن اوایل بزرگترین نگرانی عشقم این بود که مبادا روزی بهش خیانت کنم. خیلی پیش می‌آمد که اَزم بپرسد؛ آیا من هم روزی بهش خیانت خواهم کرد؟ بهش می‌گفتم همه چیز به خودش بستگی دارد؛ اگر هیچوقت خیال نکند که بهش خیانت می‌کنم، ‌خب طبعا من هم هیچوقت بهش خیانت نخواهم کرد، اگرچه گاهی شیطنت‌هایی هم اَزم سر زد که تا سر حد جنون عصبانی‌اش کرد؛ مثل آن دفعه که توی میهمانی آقا و خانم «س» گذاشتم آن پیرمرد پولداره دستم را بمالد. یعنی همانطور که داشتیم حرف می‌زدیم، پیرمرده دست راستم را گرفت توی دست چپش و با دست راستش روی دست مرا تا بالای مچ مالید، نه یک بار و دو بار، بلکه حدود چند دقیقه و خب عشقم که آن گوشه‌ی سالن مجبور به همصحبتی با رئیسش بود، بعد از دیدن این صحنه آشوبی به پا کرد که بیا و ببین؛ پیرمرده را جلوی همه سکه‌ی یک پول کرد و مطمئنم اگر جمع همکارانش توی میهمانی جمع نبود که احتمال بدهد یارو آشنای یکی از آنهاست، دست‌کم دو سه تا مشت آبدار حواله‌اش می‌کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به قهر از میهمانی آمدیم بیرون؛ این وسط چند تایی هم بار زن و شوهر میزبان کرد که چرا چنین آدم بی‌شعور و سطح پایینی را به میهمانی دعوت کرده‌اند؟ تا چند روز باهام سرسنگین بود و این تازه سوای محاکمه‌ای بود که همان شب موقع برگشت به خانه کنار بزرگراه برگزار کرد؛ نزدیک به چهل دقیقه هر چه از دهانش درآمد، نثارم کرد و هر چه گفتم؛ بابا جان خود احمقت اینطوری خیال کردی، به خرجش نرفت که نرفت. دست آخر سیگاری برایش گیراندم و به غلط کردن افتادم تا کمی آرام‌تر شد و برگشتیم خانه. راستش خیلی دوست داشتم که شوهرم برایم غیرتی شد؛ روی ابرها بودم اصلا.

عشقم کارمند است؛ کارمند دولت است و از نظر همکارانش مردی شکست‌خورده به حساب می‌آید که تنها توی یک آپارتمان کوچک و قدیمی زندگی می‌کند. چند باری خواسته‌اند زنش بدهند که تلاش‌شان موفقیت‌آمیز نبوده و جور نشده خلاصه. عشقم می‌گوید؛ حالا دیگر با وجود من به هیچکسی توی دنیا نیاز ندارد. مرا بهترین و کامل‌ترین زنی می‌داند که توی همه‌ی زندگی‌اش شناخته و هر روز منتظر و ملتهب رسیدن ساعت پایان کار است تا زود به خانه برگردد و با من وقت بگذراند. از پارسال که با من ازدواج کرد، دیگر کمتر با همکارانش بیرون می‌رود. معمولا هفته‌ای چند بار قرار کافه و قهوه‌خانه و این چیزها می‌گذارند برای بعد از کار که قبلا عشقم بابت تنها بودنش پایه‌ی همه‌شان بوده اما حالا دیگر معمولا پیشنهادشان را رد می‌کند، با عجله خودش را به خانه می‌رساند و چراغ‌ها را که روشن کرد، مرا خیال می‌کند که به استقبالش می‌روم و در حالیکه پر و پاچه‌ام را برایش ریخته‌ام بیرون، لب‌هایش را می‌بوسم، بهش خسته نباشی می‌گویم و ظرف ناهارش را از دستش می‌گیرم؛ تا او لباس عوض کند، شربتی، میوه‌ای، چیزی مهیا می‌کنم و می‌نشینم ور دلش، سرش را می‌گیرم روی سینه‌ام و از روزی که گذرانده می‌پرسم. گاهی که سرِ دماغ است، سیر تا پیاز روزش را برایم تعریف می‌کند و گاهی هم نرسیده، می‌کشاندم توی رختخواب.

این عنوان بهترین و کامل‌ترین زن زندگی‌اش بودن، موضوعی است خیلی خوب درکش می‌کنم و می‌دانم که نظر واقعی عشقم است؛ پیشتر بارها بهم گفته که مهمترین وجه وجود من در زندگی‌اش این است که مونسش هستم، همه‌ی رازهایش را می‌دانم و بیشتر از همه‌ی آدم‌های دنیا او را می‌فهمم. حتی بهم گفته که به هوش و ذکاوت من خصوصا در امور اقتصادی می‌بالد. خوب می‌دانم شخصیت و رفتارم بیشترین تاثیر را روی او می‌گذارند؛ اینکه او را بلدم، مرهم دلخستگی‌هایش می‌شوم، می‌دانم و می‌توانم وقت‌هایی که توی خودش است، چطور بروم توی نخش و با درکی که اَزش دارم، زیر زبانش را بکشم و اجازه ندهم آنقدر در خودش غرق شود که دیگر هیچوقت نتوان نجاتش داد. نمی‌گذارم بین‌مان فاصله بیفتد، حتی اگر قوی‌ترین استدلال‌ها را برایم بیاورد، حتی اگر بدخلقی و پرخاش کند. رگ خوابش دستم است؛ وقت‌های بدقلقی اینقدر قربان صدقه‌اش می‌روم و با تمام وجود از همه‌ی خودم برایش می‌گذرم که ناخواسته تسلیم می‌شود، انگار که شرمنده شود یا دل نداشته باشد این حجم از ایثار و کوچک شدن مرا ببیند. همه‌ی اینها درست اما کدام زنی است که دلش نخواهد از نظر فیزیکی هم باب طبع شوهرش باشد؟ آن اوایل بدنم را خیلی دوست داشت، خصوصا ران‌های پُرم را و رنگ پوستم را که نه سفید است و نه سبزه؛ به قول خودش آنطور است که انگار تازه از سولاریوم برگشته‌ام. این روزها اما بهانه‌گیر شده، بهانه‌های عجیب؛ مثلا کمر باریکم را دوست ندارد و می‌گوید بد نبود کمی هم پهلو داشتم یا آن شب که به چین‌های دور چشمم اشاره کرد، کاری که هیچوقت اَزش سر نزده بود. من که می‌دانم همه‌اش زیر سر آن زنیکه است!

زنیکه در واقع دختر خاله‌ی یکی از همکاران عشقم است که معرفی‌اش کرده برای ازدواج؛‌ زنی در آستانه‌ی بیست‌وهفت سالگی که دو سال پیش، شوهر معتادش توی تصادف با یک تریلی کشته شد. آن موقع که شوهره مُرد، گویا زنه دو ماهه حامله بوده که بعد ترجیح می‌دهد بچه را بیندازد. اخیرا چند باری توی کافه قرار گذاشته و همدیگر را دیده‌اند. زنه انصافا خوب خوشگل است؛ بُنیه دارد و تا دلت بخواهد دلبری می‌داند. شوهرم اَزش می‌بارد که زنک را پسندیده؛ هوایی شده و خیلی بهش فکر می‌کند.

من از روزی که پای آن زنیکه باز شد به زندگی‌مان، خودم را کنار کشیده‌ام. نه اینکه کاری اَزم ساخته نباشد اما راستش کمی دلم شکسته؛ انتظار داشتم شوهرم همان موقع که همکارش دخترخالهه را پیشنهاد داد، سرضرب بهش جواب رد بدهد اما خب اینطور نشد و حالا به نظر می‌رسد قضیه دارد کم‌کم جدی می‌شود و این وسط، منم که مثل دستمال کاغذی پرت می‌شوم توی زباله‌دان خاطراتش. چند روزی‌ست که ورزش را ول کرده‌ام. از صبح که بیدار می‌شویم، بُق می‌کنم یک گوشه و کلمه‌ای باهاش حرف نمی‌زنم. عصرها که دیرتر از همیشه می‌آید، می‌بیند که چشم‌هایم از فرط گریه قرمز شده‌اند اما به روی خودش نمی‌آورد. غُر نمی‌زنم، اعتراض نمی‌کنم، حتی رختخوابم را هم همچنان باهاش شریکم؛ آخر من یک زن خیالیِ میانسالِ دلشکسته‌ام. فقط دلم می‌خواهد بمیرم. عشقم را، شوهرم را جلوی چشم‌هایم دارند از دستم می‌قاپند و من فقط نشسته‌ام و گریه می‌کنم و مطلقا هیچ نمی‌گویم.

یک شب که تا دیروقت با هم بیرون بودند و بعد برگشت خانه، بالاخره طاقت نیاورد و نشست کنارم، سرم را گذاشت روی سینه‌اش و گفت که اینطوری پژمرده می‌شوم ها! هیچ نگفتم. نوازشم کرد و آه کشید: «فرشته‌ی من! هیچ زنی، هیچوقت نمی‌تونه جای تو رو برام بگیره ولی بالاخره که چی؟ تا کی باید توی خیالاتم سرگردون باشم؟ منم آدمم، زندگی واقعی می‌خوام. آخه تا کی ...» و باقی حرفش را خورد. سر از سینه‌اش برداشتم و زُل زدم توی چشم‌هایش. عمیق و آرام، شبیه دلشکسته‌ترین زن همه‌ی تاریخ بهش گفتم که اگر فکر می‌کند همه‌ی آنچه ما با هم بوده‌ایم، برایش کافی نبوده یا اصالت نداشته، بهش حق می‌دهم که برود آن زنیکه را بگیرد. بعد اَزش خواستم بعد از ازدواجش مردانگی به خرج بدهد و دیگر مرا خیال نکند تا راحت سرم را بگذارم و بمیرم. چیزی جز مردن و نبودن نمی‌خواستم. دوباره مرا کشید توی آغوشش و بهم متذکر شد که آیا فکر می‌کنم قرار گرفتن در این دو راهی برای او آسان است؟ که فکر کرده‌ام می‌تواند به همین راحتی قید مرا بزند؟ اَزم خواست باور کنم که در برزخ است.

دلم می‌خواست زن خیالی شوهرم نبودم. دلم می‌خواست واقعی بودم و می‌رفتم سراغ آن زنیکه و حالی‌اش می‌کردم که پایش را از زندگی من بکشد بیرون اما افسوس که فقط زورم به شوهرم می‌رسد اما چه زوری؟ زندگی زوری چه ارزشی دارد؟ عشقم خودش باید به این نتیجه برسد که کی را انتخاب کند. بر فرض که من واقعی هم بودم؛ آیا ارزشش را داشت که برای نگه داشتن مردی که حواسش جای دیگریست، بجنگم؟ خب راستش اگر از ما زن‌ها بپرسند، جواب‌مان قاطع و سرراست است؛ بله، ارزشش را دارد!

هر چه آن دو قرارهای بیشتری می‌گذاشتند، ترس من هم بیشتر می‌شد؛ ترس از دست دادن تنها دلیل زنده بودنم. نشستن و عزا گرفتن اگر قرار بود تاثیری روی شوهرم بگذارد، توی همان چند وقت می‌گذاشت. باید دست به کار می‌شدم. اگر می‌خواستم عشقم را نبازم، باید انفعال را می‌گذاشتم کنار و هر کاری از دستم بر می‌آمد، انجام می‌دادم؛ هر کاری! نباید مثل بازنده‌ها می‌نشستم به تماشای از دست رفتن زندگی‌ام. بله، حالا آماده بودم چنگ و دندان نشان دهم؛ از همان سر صبح با عشقم می‌زدم بیرون و هر جا می‌رفت، باهاش بودم. لحظه‌ای اَزش غفلت نمی‌کردم، طوری که یک وقت‌هایی تخطئه‌ام می‌کرد که حواسش را پرت می‌کنم و نمی‌گذارم درست و حسابی به کارش برسد اما من کوتاه نمی‌آمدم؛ مدام زیر گوشش از نقشی که توی زندگی‌اش داشته‌ام، حرف می‌زدم و آینده‌ی تضمین شده و بدون ریسک‌مان را برایش ترسیم می‌کردم. در ملاقات با دختر خاله‌ی همکارش تا می‌توانستم عیب‌های رقیب را برجسته می‌کردم و زیر گوشش می‌خواندم؛ اگر طرف بچه بخواهد چه؟ بالاخره سن و سال آنچنانی ندارد و احتمالا یک هفته بعد از عروسی دم به دقیقه غُر خواهد زد که بچه می‌خواهد. بچه آوردن هم همان و رفتن آرامش از زندگی شوهرم همان. توی خانه دلش را می‌بردم و آرامشی که با هم داشتیم را بهش می‌چشاندم: «عشقم دیگه چی قراره بخوایم از روزگار؟ مگه چند سال دیگه قراره زندگی کنیم؟ باور کن هیچی ارزش به هم خوردن آرامشی که با هم داریم رو نداره. دیره برای زن جوون گرفتن ... می‌فهمی منظورمو؟» و ضربه‌ی نهایی؛ «زن تازه؟ یادت رفته زن‌های قبلی زندگیتو؟ زخمایی که بهت زدن؟ دروغایی که گفتن و سر بزنگاه خودشون و داشته‌هاشون رو به تو ترجیح دادن؟ ... بازم دنبال تجربه کردن یه زن تازه‌ای؟ زندگی‌مون چه ایرادی داره که می‌خوای خرابش کنی؟ ما که خوشیم با هم» و اینطور بود که ترس شرطی‌سازی شده‌اش از زن‌ها کار خودش را کرد.

نزدیک نیمه شب بود که زنگ زد به همکارش، بابت قضیه‌ی دخترخاله‌اش عذرخواهی کرد و اَزش خواست برایش تا آخر هفته مرخصی رد کند. طرف را کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد: «متاسفم. شاید تقصیر من بود که پا پیش گذاشتم، بلکه از تنهایی در بیای اما خب به نظر می‌رسه تو همیشه این تنهایی رقت‌انگیزت رو انتخاب می‌کنی ... خب این چیزیه که تو می‌خوای و کاریش هم نمیشه کرد. شب بخیر» و گوشی را روی شوهرم قطع کرد. من از ته دل هورا کشیدم و پریدم توی بغل عشقم. خندید و دیوانه خطابم کرد و بعد هم مطمئن و بدون هیجان گفت: «پاشو جمع کنیم، بزنیم به جاده» که با تعجب گفتم: «واقعا؟ همین الان؟» و او گرم و صمیمی پاسخ داد: «آره عشقم، همین الان» و مرا عمیق بوسید. پا شدم، دستش را گرفتم و کشاندمش سمت اتاق خواب: «قبلش کارت دارم» و جوری بهش چشمک زدم که آه از نهادش برخاست./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85-jxc9uoivklgx
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D9%85-%D8%AA%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AF-xalqnwsuxsng
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%DB%8C%DA%86-%D8%AA%D9%86%D8%AF-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%88%D8%A7%D8%AC%D9%87%D9%87%DB%8C-%D8%B9%D8%A7%D8%B7%D9%81%DB%8C-hmiw2aclinel


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید