توی روشنای کمجان صبح یک روز میانهی زمستان، جلوی آینهی سالن نشیمن میایستم و زُل میزنم به سیمای آشفتهام؛ گیسوانم پریشان است و چشمهایم از بیخوابی دیشب، قرمز. خانه مثل شعری غمگین، دلگیر و خفه است؛ آنطور که بتواند آدمی را دلتنگ کند اما من دلتنگ نیستم، دلتنگ هیچکس. من مستأصلم؛ مستأصل و رقتانگیز. دلم نمیخواهد خودم را ببینم. چشم میچرخانم سمت جاکلیدیِ بین آینه و درِ ورودی؛ شوهرم سوئیچ ماشین را برایم گذاشته است. پسر سیزده سالهام نه اما دختر نُه سالهام باز دسته کلیدش را فراموش کرده؛ روزهایی که خواب میمانم، بس که تنبلی میکند و لحظهی آخر آماده میشود برای از دست ندادن سرویس مدرسه، بیبرو برگرد دسته کلیدش را جا میگذارد. نیرویی کش مانند به زور صورتم را میچرخاند سمت آینه. باز خودمم؛ همان زن فروریخته و ویران. حالم از خودم به هم میخورد. بغض میکنم و تصویری تار از زنی حقیر را میبینم که کاری از دستش برنمیآید، نه اینکه راهی نباشد، بلکه زنِ رقتانگیز توی آینه احساس نتوانستن میکند؛ انگار تا گلو در باتلاق فرو رفته باشد. بهش بد و بیراه میگویم، تحقیرش میکنم و سرش داد می زنم؛ برود سرش را بگذارد و بمیرد. زنِ توی آینه صبور و آرام است؛ میگذارد هر چه دلم میخواهد بگویم، بعد لبخند کمرنگ تلخی میزند و بهم یادآور میشود که مصداق همهی آنچه نثارش کردهام در واقع خودم هستم. میگوید: «من مثل تو نیستم» و برایم تشریح میکند که چطور میتوانم دیگر اینی که الان هستم و اَزش متنفرم، نباشم. اَزم میخواهد به خودم بیایم و قوی باشم. حقیر نباشم و تن به ذلت ندهم. بهم اطمینان میدهد که از تنهایی نخواهم مُرد، که از پا نخواهم افتاد، که این زندگی آن چیزی نیست که باید باشد، که نترسم، نترسم، نترسم!
دارکوب توی سرم برای هزارمین بار میپرسد؛ ما که عاشقانه ازدواج کردیم، چرا کارمان به اینجا کشید؟ شوهرم معتقد است؛ ما فقط تصور میکردیم که عاشقانه ازدواج کردهایم. عشق اگر دیگرخواهیست، پس چطور از همان ابتدا هر کدام ساز خودمان را زدیم؟ هر کدام دنبال تبلور آرزوهای شخصیمان بودیم؟ لعنت به این همه منطقی بودنش، استدلالهای گیجکنندهاش. لعنت به این مرد. چطور میتواند از من بگذرد؟ چطور میتواند از جدایی حرف بزند؟ چطور اینقدر راحت میگوید طلاق بگیریم؟
اشتباه کردم. اشتباه کردیم. ما اشتباه زندگی کردیم؛ عشق کافی نبود؛ عشق هیچوقت کافی نبوده، هیچوقت! شاید شوهرم راست میگوید؛ بین ما، فاصله از همان اول کار ایجاد شد. قدم به قدم از هم دور شدیم؛ دو تا آدم کلهشق که هر یک همیشه حق را به خودش میداده، حتی اگر در ظاهر کوتاه میآمده است. چرا میگوید ما همواره ارزشهای متفاوتی داشتهایم؟ چطور به این نتیجه رسیده؟ مگر نه اینکه قبل از ازدواج کلی حرف مشترک داشتیم؟ مگر نه اینکه من جذب همان چیزهایی شدم که او آن موقع بهشان قائل بود و حالا بیرحمانه ردشان میکند؟ چرا تغییر کرد؟ چرا من همپای او تغییر نکردم؟ چرا او مثل من نخواست یا نتوانست مقابل تغییر کردن مقاومت کند؟ چرا همان جوان یک لا قبای پرشورِ ایدهآلیستِ قائل به عرفان باقی نماند؟ چی تغییرش داد؟ من؟ زندگی؟ ازدواج؟ چرا از ازدواجمان خسته شدهست؟ از کِی؟ از کِی دیگر این ازدواج را نمیخواهد؟
کار درست این بود که همان شب بارانی دو سال قبل، بعد از اعترافش به رابطهای چند ساله با معشوقهاش، او را ترک میکردم اما ماندم و به هر دویمان فرصت دوباره دادم. به خاطر بچهها؟ به خاطر اینکه برچسب مطلقه بهم نخورد؟ به خاطر اینکه هنوز دوستش داشتم؟ شاید همهی اینها اما خوب میدانم؛ بدون او نمیتوانم. همهی من در او خلاصه شده است. اصلا زندگی بدون او چه شکلی میتواند باشد؟ اگر از دستش بدهم، دیگرانی خواهند بود که جای مرا پر کنند و این یعنی من زندگیام را به زنی متجاوز باختهام. از کجا معلوم واقعا معشوقهاش را ول کرده باشد؟ از کجا معلوم معشوقهای تازه از راه نرسد؟
زنی در آستانهی چهل سالگیام و تا آن حد متزلزل که از خودم بدم میآید. چرا نمیتوانم با خودم کنار بیایم؟ چرا اوضاع اینطوری شد؟ یعنی اگر زن یکی از همان خواستگارهای معمولیام میشدم، باز زندگیام همین شکلی میشد؟ چرا نمیمیرم؟ زنِ توی آینه سرم داد میزند که شجاع باشم و کار درست را انجام بدهم اما به نظر من او فقط یک احمق است. ما زنها قرار نیست شجاع باشیم، بلکه لازم است عاقل باشیم. عقلانیتی فراتر از عقل اجتماعی مردها که مدام بهش مینازند و عقلم به من میگوید؛ هرگز خانوادهام را نبازم!
دو سال است که هر وقت در مورد خودمان صحبت میکنیم، حرف را میکشد به این موضوع که ما با هم خوشحال نیستیم و در چنین وضعیتی ادامه دادن این ازدواج فقط وقت تلف کردن است. وقتی این را میگوید به هم میریزم؛ مثل دیشب که تا خود صبح پلک نزدم و هزار جور فکر و خیال. با خودم میگویم چرا تلاشهای مرا نمیبیند؟ چرا نمیبیند که چه آسان از خیانتش گذشتم؟ چرا برایش کافی نیستم؟ هزار جور کوتاه آمدم، هزار بار زور زدم شبیه معشوقههایی باشم که باهاشان خوشحال بوده اما همیشه طوری رفتار کرده که انگار ماندنش در این ازدواج یک جور لطف به من است. خُرد میشوم وقتی بهم این حس را منتقل میکند که اضافیام، سربارم، قفسم برایش و مانع خوشبختیاش. از زن ویران شدهای مثل من انتظار همیشه خوشحال بودن عین بیانصافی است اما کاش میفهمید هنوز برایم امن است، هنوز حضورش بهم آرامش میدهد؛ همین که هست و فقط مال من است، خوب است.
زنِ توی آینه زُل زده بهم. نگاهش شماتتبار است. اَزش میپرسم برای ناهار بچهها چی باید بپزم؟ کلاس زبان بعد از ظهر پسرم را چه کنم؟ حالا که دخترک کلیدش را جا گذاشته، دسته کلید را به همسایه روبرویی بسپرم یا شاید اصلا تماس بگیرم و از مادرم بخواهم بیاید خانهی ما. راستی یادم میافتد اگر شوهرم عصری از سر کار برگردد و دوش بگیرد، لباس زیر تمیز ندارد؛ سبد رختچرکها لبریز است، همینطور سینک ظرفشویی. زنِ توی آینه عصبی فریاد میکشد: «بس کن ... بس کن ...» و من ساکت میشوم. زُل میزنم به چشمهای غمگین به خون نشستهاش و عزمم را جزم میکنم؛ مرگ یک بار و شیون هم یک بار.
چمدانم را میبندم و برای شوهرم توی جای همیشگی یادداشت میگذارم. دوری توی خانه میزنم و دلم به شدت میگیرد. توی ذهنم مثل زنی داغدار با حسرت میگویم: «آه ... خونهمون» و بغضم اشک میشود. مینشینم وسط سالن پذیرایی و یک دل سیر گریه میکنم. اشکها خط چشمم را تا روی گونهها میشویند. پا میشوم صورتم را آب میزنم و بدون تجدید آرایش در را پشت سرم میبندم. دسته کلید دخترک را میسپارم به همسایه و بیتوجه به اینکه آسانسور در کدام طبقه توقف کرده، به سختی از پلهها سُر میخورم تا پارکینگ. چمدان را رها میکنم روی نشیمن عقب و میرانم سمت ویلای بیرون شهر.
تا میانههای جاده شانزده بار دستم میرود که گوشی تلفن همراهم را روشن کنم اما هر بار مقاومت میکنم. بچهها از نظرم دور نمیشوند. تصور اینکه سینهی شوهرم مأمن زنی دیگر باشد، دیوانهام میکند ولی باز مقاومت میکنم. نگاهی میاندازم به آینهی جلوی ماشین؛ پشت سرم جاده خلوت است. زنِ توی آینه راضی است؛ باید قوی بود. باید نترسید. از هیچ چیز نترسید، خصوصا آینده.
دوازده کیلومتر جلوتر دور میزنم و برمیگردم. گوشهای میایستم و تلفن همراهم را روشن میکنم. مجموعا سه بار بچهها زنگ زدهاند، هشت بار مادرم و دیگر هیچ. توی این مدت که گوشیام خاموش بوده، شوهرم نه زنگی زده و نه پیامکی فرستاده؛ معمولا هم تا من زنگ نزنم برای احوالپرسی، تماس نمیگیرد، مگر اینکه باهام کار داشته باشد. زنگ میزنم به پسرم که تعریف میکند؛ چون توی خانه هیچی نبوده برای خوردن، زنگ زدهاند به مادرم و خودشان را دعوت کردهاند به پیتزا و حالا هم توی راه کلاس زبان هستند. صدای مادرم را میشنوم که حین رانندگی غُر میزند که کجا گذاشتهام رفتهام بیخبر؟ به پسرم میگویم بهش اطلاع دهد که شارژ گوشیام تمام شده بود. تا برگردم شهر، دیگر کسی تماس نمیگیرد.
لباسهای توی چمدان را که برمیگرداندم سر جایشان، پیامک میدهم به شوهرم که وقت آمدن، بچهها را از خانهی مادرم بردارد؛ جوابی نمیدهد که به معنای تایید است. لباسهایم را عوض میکنم و دامن پلیسهی آبیام را میپوشم. یادداشتی که برای شوهرم گذاشته بودم را پاره میکنم و مثل آدامس میجوَم. سبد رختچرکها را میبرم آشپزخانه و لباسهای روشن را برای شستوشوی اول میریزم توی ماشین لباسشویی. یادداشت پارهی جویده شده را تف میکنم توی سطل آشغال. ظرفها را میچینم توی ماشین ظرفشویی و به ذهنم میرسد از شوهرم بپرسم شام چی دوست دارد؟ پشیمان میشوم و یک بسته گوشت از فریزر درمیآورم و میگذارم بپزد. آشپزخانه را مرتب میکنم و میروم توی اتاق خواب، سر کمد لباسهایم و از توی جیب مخفی زیپدار پالتوی قرمز یقه آرشالم، جعبهی سیگار را پیدا میکنم، نخی برمیدارم، لباسها را یکدست مرتب میکنم و برمیگردم توی آشپزخانه. دولا میشوم و سیگار را با آتش زیر قابلمهی گوشت روشن میکنم، لیوانی را به عنوان زیرسیگاری برمیدارم و مینشینم کف آشپزخانه. پُک عمیقی میزنم و رها میشوم توی چرخش هیپنوتیزم کنندهی مخزن لباسشویی؛ فکر و خیال باز هجوم میآورد.
تا دور آخر لباسها شسته شود، دستی به خانه میکشم، دوش میگیرم و آرایش ملایمی میکنم. دخترک تماس میگیرد که توی راهند و به نقل از شوهرم میپرسد چیزی لازم ندارم؟ میگویم: «نه؟ زود بیایید» و چند دقیقهای با آهنگی شاد میرقصم. صدای بچهها که توی پارکینگ میپیچد، میروم سمت در. توی راه به زنِ توی آینه میگویم؛ لبخند بزند و گرم باشد!/ پایان