مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| راز بزرگ مردانه

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1397

شنیده‌ام که روانشناس‌ها معتقدند برای از بین بردن ترس‌ها باید با آنها مواجه شد. مثلا آنکه از مار می‌ترسد یا سوسک یا فضای تاریک یا ارتفاع و خلاصه هر چیز معقول و غیرمعقول دیگر، باید با اینها رو در رو شود و بتواند طی فرایند مواجهه به مرور بر ترس‌هایش غلبه کند؛ خب من مدت‌هاست که می‌ترسم او ازدواج کند و مال مرد دیگری شود! من توی همه‌ی این سال‌ها می‌دانسته‌ام روزی این اتفاق خواهد افتاد و توی همه‌ی این سال‌ها در مواجهه‌ی کامل با این ترسم قرار داشته‌ام اما هیچ‌وقت نتوانسته‌ام بهش غلبه کنم؛ آیا روانشناس‌ها توضیحی برای این موضوع دارند؟

ما نه آنقدرها از هم دوریم که بشود دست کم برای مدتی مدام یادش نیفتم و یادم نیفتد که دوستش دارم و نه اینقدرها نزدیک که بتوانم مثل آدم دوستش داشته باشم و هی به خودم عذاب ندهم؛ اینست که در طول روز و حتی شب این خطر همیشه مرا تهدید می‌کند که چیزی او را یاد من بیندازد و به خاطر بیاورم که چقدر زیاد دوستش دارم و چقدر محال است که این دوست داشتن به با او بودن ختم شود. مثلا یک بار که توی سالن انتظار درمانگاه مشغول ورق زدن یکی از این مجله‌های خانوادگی بودم، چشمم افتاد به این جمله‌ی بی‌مغز که "وقتی یکی دزدکی نگاهت می‌کند یا سعی دارد نگاهت نکند، قطعا دوستت دارد" و می‌خواهم بگویم آن جمله با همه‌ی سطحی بودنش مرا یاد او انداخت، چرا؟ چون بارها و بارها حواسم بوده که بهش خیره نشوم و اگر هم گاهی دلم پر بکشد که سیر نگاهش کنم، وقت‌هایی باشد که حواسش نیست و دارد ناهار می‌خورد یا کار می‌کند یا سرش توی گوشی‌اش است و اگر خوش‌شانس باشم و در حال خواندن یا دیدن چیز جالبی باشد، احتمالا یکی از آن لبخندهای دلربا هم روی لب‌هایش نقش ببندد.

وقتی او را در خودم مرور می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که متاسفانه همچنان دوستش دارم؛ یعنی با وجود اینکه بارها تلاش‌های قابل تقدیری برای دوست نداشتنش را از سر گذرانده‌ام، همچنان خاطرش را می‌خواهم! خب بله، عجیب است که وقتی کسی را دوست داری، بخواهی دیگر دوستش نداشته باشی؛ چیزی شبیه شنا کردن خلاف جهت امواج قدرتمند رودخانه «پوتوماک» اما وقتی مثل من امکان ابراز علاقه نداشته باشی و نتوانی رُک و راست بهش بگویی دوستش داری به ناچار تنها راه باقی‌مانده تلاش برای دوست نداشتنش خواهد بود.

اینکه چرا نمی‌توانم بهش ابراز علاقه کنم، می‌تواند دلایل منطقی متعددی داشته باشد، آنقدر معقول که بتواند آدم واقع‌گرا و صریحی مثل مرا به این روز بیندازد و خب واقعیت این است که همین طورش هم داشتن چنین راز بزرگ مردانه‌ای خصوصا وقتی طرف مقابل مدام جلوی چشمت باشد، بیش از حد سخت است، چه رسد به اینکه به خاطر برخی سبک‌سری‌ها، زن مورد نظر تو را مردی هوسران یا شاید متعرض هم قلمداد کند!

خب من آن اوایل که پختگی و رشدیافتگی امروز را نداشتم، چند باری از سر دوست داشتن کنترل رفتارم را از دست دادم و لمسش کردم؛ مثل آن بار که گونه‌اش را بی‌هوا بوسیدم یا آن دفعه‌ای که سرم را گذاشتم روی پایش و انگشت‌هایش را نوازش کردم یا حتی وقتی آن شب توی شلوغی میهمانی که کنار هم نشسته بودیم، دست انداختم دور شانه‌هایش و به خودم فشردمش. موضوع این است که بنابر بازخوردی که از رفتارهایش داشته‌ام به نظرم می‌رسد؛ او چون نمی‌داند قضیه از سر دوست داشتن و غفلت و رشدنیافتگی اوایل جوانی بوده، مرا مردی هوسران یا احتمالا متعرض می‌داند و خب گفتن ندارد که این موضوع به شدت برایم آزار دهنده است. می‌خواهم بگویم حتی حاضرم راز بزرگ مردانه‌ام را با خودم به گور ببرم اما فرصتی پیش بیاید که ضمن ابراز تأسف، دلیل آن چند مورد رفتارم را توضیح بدهم و حتی اگر بهم گوشزد کند که دوست داشتن دلیل موجهی برای آن کارها نبوده، بهش حق بدهم. برای من همین که روزی بفهمد آن چند مورد احساساتی شدنم از سر دوست داشتن بوده و نه شهوت و هوسرانی یا احتمالا تعرض، کافی است.

خوب که فکرش را می‌کنم، می‌بینم داشتن راز مردانه‌ای به این بزرگی کار سختی است و فشار زیادی به آدم می‌آورد. دوست داشتن زنی بی‌اینکه خودش بداند و بی‌آنکه کسی بداند و حتی بتوان برایش برون‌رفتی معقول و معمول یافت؛ آن هم زنی که تو فکر می‌کنی او فکر می‌کند هوسران یا احتمالا متعرض هستی و خب توی وضعیتی که من قرار دارم این سوال پیش می‌‌آید که آیا راهی وجود دارد که به زنی که دوستش داری و او تو را مردی هوسران یا احتمالا متعرض می‌داند، بفهمانی که هوسران یا احتمالا متعرض نبودی و نیستی و فقط از فرط دوست داشتن خریت کرده‌ای و به طور نسبی کنترل رفتارت را از دست داده‌ای؟

می‌خواهم بگویم رازی به این بزرگی، آن هم وقتی که تو فکر می‌کنی او فکر می‌کند هوسران یا احتمالا متعرض هستی، می‌تواند هر مردی را از پای در‌آورد!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-mpmei6rnee2b
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%DA%A9%D8%AA-otdh6aydengu
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D8%B9%D8%A8-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D9%87%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%B1%D9%87%D8%A7-hribjvqj308r


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید