با کی داشتی بازی میکردی؟ چه فرقی میکند؟ آن چه برای تو اهمیت داشت آن شکلاتهای مکعب مربع «کام» بودند. همان همشکل کاشیهای کوچک روی دیوارهی استخرها، بعضی سفید یخچالی و بعضی آبی آسمانی، البته از لحاظ قطر باید دو تا از آن کاشیها را روی هم میگذاشتی تا همسطح شود با کام که دو طعم مختلف هم داشت؛ عسلی و کاکائویی. تو عسلیاش را ترجیح میدادی، چرا؟ گذشته از شیرینتر بودن، نوع عسلیاش را که میگذاشتی توی دهان تا گرم میشد، شروع میکرد به کش آمدن، درست مثل آدامس. اگر به جایی میمالید مگر میشد به همین راحتی ازش خلاص شد؟
راستی چرا تا این حد شکلات کام را دوست داشتی؟ این را به هیچکس نگفتی، هیچ وقت؛ با این حال جوری که تو ملوچ و مولوچ کام میخوردی، دل بزرگترها را هم آب میانداختی که یکیاش را بگذارند روی زبانشان، کمی که گرم شد، سُرش بدهند گوشهی لُپشان و به این فکر کنند که آیا یک کام دیگر ازت بگیرند یا نه، نهیبی به خودشان بزنند که خوبیت ندارد خوراکی بچه را از دستش در بیاورند! بعد که به نتیجه رسیدند، بادی به غبغب بیندازند که «اگه هوسه، یکی بسه» و تو بگویی: «هان؟»
کاغذی که بقال محله شکل قیف درست کرده و در قبال صد تومان آن موقع، پرش کرده بود از شکلاتهای کام، توی جیب پیراهن پسر عمویت خودنمایی میکرد. چه پسر عموی صادقی! پانصد تومان از اهل خانه دزدیده بود و حالا میخواست شکلاتها را باهات قسمت کند به شرط آنکه رازدار باشی. چرا باید این کار را میکرد؟ چه لزومی داشت رازی را بهت میگفت وقتی میخواست راز بماند؟ خب، یک موقعهایی توی عالم بچهها چیزهایی را نمیشود درک کرد؛ فقط خودشان میدانند چرا یک راز را به پسرعمویشان میگویند یا در قبال رازداری به نصف شکلاتهای کامی که توی قیف کاغذی بود، میرسند.
چیزی را که نتوانسته بودی بفهمی، نقشهای بود که پسرعمو جانت برایت کشیده بود. نصف کامهای قیفی کاغذی که تویش به قاعدهی صد تومان شکلات بود را باهات شریک شد تا نمک گیرت کرده باشد. شیرینی کامها را به کامت شور کند، بعد دم به دم مادر هوچیاش بگذارد و جار بزند که پانصد تومان گمشدهی عمه خانوم را تو برداشتهای، دزدیدهای و تو آن موقع تازه فهمیدی دزدی به چه میگویند! تازه این واژه را شنیدی و شاید چون به عمق فاجعه ناآگاه بودی لب تر نکردی که دزدیدن پانصد تومانی که تویش به اندازهی پنجاه تومان هم سهم نداشتی، کار تو نبوده است.
سیلی عمه خانوم، شکسته شدن قلب مادر نازکتر از برگ گل، تحمل انفرادی زیر زمین یک شب تا صبح و دردناکتر از همه، بیاعتماد شدن همیشگی پدرت را به جان خریدی و رازدار ماندی تا بعد از آن و بعدتر از آن باز پسرعمویت دزدی کند و همه از چشم تو ببینند و هزار بار هم که زار بزنی کار تو نبوده، کسی باور نکند. قلب مادرت باز هم بشکند و دیوار بیاعتمادی پدرت بلندتر شود؛ جوری که بسپاردت به مالباخته تا هر جور راضی است، تنبیهت کند!/ پایان