اگر قرار باشد بگوییم روزی در جایی به شدت باران میبارید، آن روز همانجا پشت چراغ قرمز خیابانی که تا چشم کار میکرد ماشین ایستاده بود سپر به سپر هم، داشت همان اتفاق میافتاد؛ البته باران شدید که میگویم فقط یک طرف ماجراست، این را هم نباید از نظر دور داشت که هر از چند گاه رعد و برق گردن کلفتی هم فضا را میشکافت و میشد قوز بالای قوز. نه این که بخواهم بگویم احساس همهی آدمها در مورد باران اینطور سیاه است، نه اتفاقا خیلیها اینقدر عجیبند که از خیس شدن زیر باران کیفور هم میشوند اما خب از آنجا که این قصه را من به عنوان پیرمردی که خیلی سال است موهای وسط سرم ریخته، غبغبم چین خورده و سبیلم کاملا سفید شده، دارم تعریف میکنم و از باران هم بدم میآید و خصوصا از رعد و برق متنفرم، اینست که دلیلی ندارد بگویم بَه بَه چه بارانی میبارید! گندش بزند با این باریدن بی موقع، همین که گفتم!
آن همه آدم آن وقت روز مانده بودند از باران تند و بیموقع وقت ناهار شاکی باشند، رعد و برقهایی که به اندازهی آروغ بلند یک خیکیِ بیادب وسط یک مجلس مهم زننده بودند یا افسر راهنمایی و رانندگی لجوجی که زمانسنج چراغ قرمز را تا جایی که میشد (120 ثانیه) بالا برده و برای خودش کز کرده بود زیر نقاب سایبان مانند ویترین یک مغازهی کوچک و میشد فهمید که حال هم ندارد تند، تند تا کنار خیابان برود برای کنترل ترافیک تقاطع. میخواهم بگویم اینقدر به باران حساس بود که حتی دلش نمیآمد شنل پلاستیکی و رقتانگیزش خیس شود، اگرچه خواهی، نخواهی چند قطره از آن سیلاب نصیبش میشد توی هیاهوی باد و باران.
زمانسنج چراغ قرمز تازه از 110 میگذشت؛ 109، 108، 107،106، ... به نظر من این که باران اینطور بیمقدمه قطع شود، هوا آفتابی و آسمان صاف، انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه پیش چه آشوبی برپا بوده، یکجور توهین است به شعور آدمیزاد. مثل این میماند که یکی توی جمع مسخرهات کند، بشوید بگذاردت کنار، بعد که جماعت یک دل سیر به ریشت خندیدند، یارو بیاید دست بیندازد گردنت که منظوری نداشته و از این دست مزخرفات. از صد تا فحش بدترست این عذرخواهی کیلویی. حکایت شُرشُر بارانی که حالا به یک باره بند آمده و ابرهایی که داشتند کم کم جلوی خورشید را خالی میکردند هم همین بود. لیچار بارش کردم که باران هم بارانهای قدیم، که وقتی عُرضه ندارد درست و حسابی ببارد، بیجا میکند مردم را میگذارد سر کار. باران هم اینقدر بیبُته؟
توی هیر و ویر چشمغُرههای خورشید و غُرغرهای من به جان باران، دو تا کلاغ انگار که دنبال هم کرده باشند آمدند و یکی، یکی نشستند روی میلهی افقی نگهدارندهی دستگاه چراغ راهنمایی، درست بالای زمانسنج. دومی که نشست، اولی پشت به او شبیه اسبی که یورتمه میرود چند سانتیمتری اَزش فاصله گرفت، آنطور که گویا مردی دنبال تور کردن زنی باشد اما طرف پا ندهد! میخواهم بگویم یک چنین چیزی بود رابطهی آن دو تا کلاغ با این توضیح اضافه که اگر میگویم کلاغ مرد افتاده بود دنبال کلاغ زن به این دلیل است که بیشتر حیوانات هنوز به آن درجه از شعور نرسیدهاند و احتمالا هم نخواهند رسید که بفهمند دوره و زمانه عوض شده و این امکان هم وجود دارد که زنها بیفتند دنبال مردها برای امر خیر! کلاغ دوم، همانی که کلاغ اول محلش نگذاشته بود، کمی جلوتر رفت و با سرعت عجیبی پرهای سرش را همین طور هی عقب و جلو کرد. در ادامه انگار که بخواهد زیر گوش کلاغ اول جملهی عاشقانهای، چیزی نجوا کند سرش را پیش برد. اینطور وقتها صدای کلاغ، دیگر همان قارقار معروف نیست. در کتابهای جانورشناسی و به خصوص در کتابهایی که اندر احوالات پرندگان نوشته شده و در قسمت مربوط به کلاغها اینطور آمده که اَداهای صادره از سوی کلاغ دوم را در حقیقت کلاغهای نر برای جلب توجه کلاغهای ماده انجام میدهند، یعنی یک رفتار قالبی و غریزی در همهی کلاغهای نر سراسر دنیاست اما خب توی چنین شرایطی وسط تقاطعی با چراغ راهنمایی چهار زمانه آن هم مقابل خیل اتومبیلهایی که توی هر کدامشان دستکم یک جفت چشم (اگر بیشتر نباشد) کاری نداشتند جز پاییدن گهگاهی رفتار آن دو، به نظر میرسید خانم کلاغ از اونهاش بود و تصمیم نداشت به همین راحتی بند را آب بدهد. این بود که تا کلاغ نر نزدیکش شد برای عرض عاشقانهی غیرقارقاری، باز هم در راستای میله یورتمه رفت و چون تقریبا رسیده بود به آخرش، برای این که در ادامهی فرایند مخزنی کلاغ نر توی مخمصه نیفتد، بال گشود، چرخ کوتاهی زد و سمت چپ آقا کلاغه همان جا روی قسمت قطورتر میله که عاجهای پلکانیش ملموستر هم به نظر میرسیدند، نشست. تابلو بود که دارد عشوه میآید چون اگر با کلاغ نر نبودش هیچ میلی، چرا پر نزد برود جای دیگری مثلا روی یکی از آن همه درخت چنار کنار خیابان با آن شاخههای لخت که جان میداد برای دنبال بازی کردن و این حرفها بنشیند؟ از قصد رفت این طرف کلاغ نر نشست که بگوید؛ ما هم آره!
شاید خیلیها بدانند که کلاغها جزو موجودات تکهمسری (بدان معنا که یک نرینه فقط با یک مادینه رابطه نزدیک دارد، مثل تعداد محدودی از آدمها) هستند. این وسط شاید جفتِ کلاغ نر، مرده که حالا او آمده بود دنبال یکی همسن و سال خودش. خب این قانون کلاغهاست. اینطور نیست که یک پیر کلاغ مثلا دویست و بیست ساله به صِرف اینکه توی این همه سال توانسته یک عالمه طلا و جواهر از مردم بدزدد و برای خودش ثروتی به هم بزند، بیاید زرتی دست بگذارد روی یک کلاغ مادهی تازه بالغ و بچسبد به بقیهی ماجرا!
حالا که باران بند آمده و آسمان دلش باز شده بود، یارو افسر راهنمایی و رانندگی زده بود بیرون از زیر نقاب سایبان مانند ویترین مغازهی کوچک و داشت بدنش را کش میداد، نه جوری که توی ذوق بزند آنطور که آدم صبحها توی رختخواب همانجا زیر لحاف بدنش را کش میدهد. سعی میکرد شأن لباسش را حفظ کند اینست که کارش را توی مایههای نرمش کردن انجام میداد، مثل این مربیهایی که توی تلویزیون به خودشان فشار میآورند تا بلکه چهار تا زن خانهدار تکانی به خودشان بدهند که مثلا ورزش کرده باشند و در ادامه با شادابی بیشتری هی بپزند و بشویند و بسابند! این وسط زمانسنج با سرعت رو به کاهش بود؛ 42، 41، 40، 39، 38، ... شاید چون در حال کم شدن بود و نوید سبز شدن چراغ را میداد، آدمهای پشت چراغ قرمز حرکت آن را سریع میپنداشتند وگرنه زمان که تند و کند ندارد. یک روال حرکتی ثابت است که حتی اگر با خودت از آن کارها هم بکنی بالا و پایین شدنش محال است.
کلاغ نر همچنان مشغول بود. تلاش میکرد وظیفهی غریزی و ژنتیکیاش را به طور کامل انجام دهد. دمش را مدام باز و بسته میکرد، انگار که یکی از آن بادبزنهای ژاپنی را داده باشی دست زنی میانسال و استرسی که چون نمیداند چگونه اضطرابش را فرو بنشاند، مدام با آن ور میرود و هی باز و بستهاش میکند اینقدر که آدمیزاد میخواهد سرش را بکوبد به دیوار و خودش را خلاص کند. این بار که کلاغ ماده پر گشود برای چرخ زدن، کلاغ نر هم پِیاَش را گرفت. افتاد دنبالش و ابتدا روی نقاب بالایی چراغ راهنمایی (همان که قرمز بود) به هم ور رفتند و بعد که دیدند آنجا نمیتوانند تعادل شان را حفظ کنند، پرکشیدند سمت شاخهی نازکی که از یک چنار پیر آویزان بود. همانجا بود که کلاغ نر فرصتی گیر آورد و برای لحظاتی هم که شده خودش را مالید به کلاغ ماده اما تا آمد به نتیجه برسد، طرف از روی شاخه پرید و برگشت روی میلهی نگهدارندهی چراغ راهنمایی و زمانسنج، نرینه کلاغ هم به دنبالش.
11، 10، 9، 8، 7، ... ، 7، ... ، 7، ... شمارهی زمانسنج آمد و آمد و روی عدد هفت ایستاد که ایستاد اما نه این که زمان هم بایستد، نخیر، زمان راه خودش را میرفت و همین بود که آدم را پشت آن چراغ قرمز کابوس مانند با یک افسر لجباز میسوزاند، حرصی میکرد. این همه دل، دل کنی و منتظر بمانی، دست آخر هم یک زمانسنج پیزوری گند بزند به اعصاب آن همه آدم که چی؟ آقا افسره به بهانهی روانسازی ترافیک، زمانسنج را طوری تنظیم کرده بود که روی عدد هفت بایستد و نفسی تازه کند تا جناب ایشان خودی نشان داده باشد ولو به قیمت سوهان کشیدن روی اعصاب همهی آن آدمهایی که حالا دستهایشان رفته بود روی بوقها و بدین ترتیب جنجالی برپا بود که بیا و ببین.
من میگویم کاش تمام شرکتهای خودروسازی دنیا قرارداد مشترکی امضا میکردند یا یک مجمع جهانی مثل سازمان ملل مکلفشان میکرد بوقی مشترک روی اتومبیلهای تولیدیشان نصب کنند تا اینطور نباشد که وقتی یک گوشهی دنیا یک عالمه ماشین خواستند تمام دق دلیشان را با بوق زدن خالی کنند سر یک افسر از خود راضی که حتی موقع باران زیر سایبان هم عینک آفتابی زده بود و ردخور ندارد که در روزهای عادی با آن ریبن دسته طلایی یک ژست مکش مرگ ما هم وسط چهارراه میگرفته و بعد از این هم خواهد گرفت، بس که عشق این حرفهاست، آدمیزاد دچار جر خوردن اعصاب نشود بابت این که مجبور است هر صدم ثانیه یک بار پردهی گوشش را با فرکانس یک نوع بوق سازگار کند که مثلا صدای ریز دارد و دیگری صدای بم و آن یکی دورگه میزند و این وسط پیدا میشوند جماعت با کلاسی که جای بوق، صدای عرعر خر و شیههی اسب و این جور چیزها از اتومبیلشان ساطع میشود؛ در صورتی که اگر همهی بوقها یک جور صدا میدادند، صد البته تحمل کردنش راحتتر بود.
آفتاب رخ نداده، پنهان شد پشت یک توده ابر سیاه که آغوشش قد آسمان باز بود. ابرها از همان کودکی برایم جالب بودهاند. همه چیز را در موردشان میدانم. باران هم که گفتم اصلا اَزش خوشم نمی آید. هر کس دیگری هم جای من بود از شاش فرشتهها بدش میآمد! میخواهم بگویم اگر من از باران گریزانم به خاطر داشتن یک مادر وسواسی بوده که هیچوقت اجازه نداد لذت کثیف بودن را بچشم. هر وقت زیر سقف آسمان بودیم و باران بارید، مجبورم کرد بگریزم از زیر شاش فرشتهها مبادا که کثافت بنشیند به تن و لباسم. توی عالم بچگی گاهی با خودم فکر میکردم این فرشتهها چه جور موجوداتی هستند که یک موقعهایی کل روز مشغول شاشیدنند و من مجبورم توی خانه حبس باشم؟! این هم که به ابر و آسمان و متعلقاتش تا این حد علاقهمند شدم؛ یک دلیلش همین بود که اوایل نوجوانی به ریشم خندید هر کس که قضیهی شاش فرشتهها را شنید و بدین ترتیب مجبور شدم بروم دنبال فهمیدن این موضوع که باران اگر شاش فرشتهها نیست، پس چیست؟ حالا به اندازهی یک هواشناس نصفه و نیمه سر در میآورم از رقص ابرها آنقدر که پشت آن چراغ قرمز کوفتی بدانم ابرهای بالای سرم بارانزاست؛ از نوع تودهایاش البته نه لایهای. اسم علمیاش «کومولونیمبوس» است که خب میدانستم قطعا با رعد و برق همراه خواهد بود، آن هم چه رعد و برقی!
میشود اینطور گفت که کومولونیمبوسی نرفته، کومولونیمبوسی دیگر جایش را گرفت؛ بدین معنا که تا چند ثانیه یا خانهی پرش چند دقیقهی دیگر برفپاکنهایی که تازه آرام گرفته بودند، دوباره باید به حرکت نیمدایرهای مکرر و ملالآورشان ادامه میدادند. خورشید رخ نداد به ما جماعت آفتابپرست. خودم را میگویم البته، چکار دارم به دیگرانی که شاید خوشحال هم باشند از بارش دوبارهی باران. حکایت من و خورشید هم حالا دست کمی از داستان دو کلاغ نداشت؛ من و کلاغ نر هر دو ناکام بودیم، فعلا.
وقتی توی آن غوغای صوتی، انسان به چند جایش فشار میآمد، دیگر کلاغها که جای خود داشتند. تصور کنید کلاغ نر از آن همه ناز کشیدن ذله شده و یکباره طرف مادینهاش را خفت کرده و بلایی را که نباید، سرش آورده باشد. میخواهم بگویم واکنش کلاغ ماده به آن همه سر و صدای بوقها چیزی در حد همان تجاوز فرضی بود، جوری که به یکباره از جا پرید، در امتداد چراغ راهنمایی اوج گرفت و تا توانست بالا رفت، بلکه نشنود آن همه صدای ناهنجار را. کلاغ نر هم بعد از چند ثانیه دنبالش پر کشید. نرینه کلاغ که از روی میلهی نگه دارنده برخاست، زمانسنج دوباره شروع کرد به برعکس شمردن؛ 6، 5، 4، ... به نظر میرسید صداها روی آسمان هم اثر گذاشته بود که رعد و برقی جانانه نثار زمینیان کرد، جوری که برق مربوطه درست خورد به کلهی کلاغ ماده که بیمحابا اوج گرفته بود تا بشود کلاغ ذغالی و در پی رفتن جان از بدنش، سقوط کند به سمت وسط تقاطع. 3 ... 2 ... 1 ... ماشینهای صف جلو با سرعت حرکت کردند و تن کلاغ ماده که تازه رسیده بود به کف چهارراه رفت زیر چرخهایشان طوری که تقریبا چیزی از آن باقی نماند؛ اگر هم ماند، چند ثانیه دیگر که دوباره آسمان چشم تر میکرد، شسته میشد سمت حفرهی فاضلابی که آن طرفتر جا خوش کرده بود توی یک گودی مربعی شکل.
کلاغ نر خیلی زود فهمید چه اتفاقی افتاده اما مشخصا گیج شده بود. قاعدتا و بنابر خصلت کلاغها باید قارقار گستردهای راه میانداخت و تمام کس و کارش را میریخت آنجا تا نگذارند خون ماده کلاغی که او میخواست به زنی بگیرد، پایمال شود اما خب توی هیاهوی ماشینهای در حال عبور و رعد و برقهایی که حالا به فاصلهی زمانی نزدیکتری خودنمایی میکردند، ترجیح داد به چرخی کوتاه اکتفا کرده و گوشهی دنجی برای نشستن روی یک درخت چنار پیدا کند، مبادا که خودش نیز به سرنوشت خانم کلاغ دچار شود. کمی که آرام گرفت، دوباره شروع کرد پرهای سرش را با سرعت بالا و پایین بردن اما مگر نه این که کلاغ ماده مرده بود؟ پس این رفتارهای مربوط به جفتیابی برای چه از او بروز میکرد؟ کمی بعد کلاغ نر انگار که بخواهد فرایند مربوطه را دقیقتر و موثرتر پیش ببرد، پر گشود به سمت چنار کناری و روی شاخهای روبهروی کلاغی دیگر نشست. این بار با هیجان دمش را به همان روش بادبزنی تکان داد و خیلی زود توانست دل ماده کلاغ را به دست بیاورد؛ جوری که انگار طرف، مدتها همانجا منتظر نشسته بوده تا کلاغ نری، چیزی از راه برسد و خواستگاریش کند و او نیز بیاینکه بخواهد ادای دخترهایی را در بیاورد که صد تا صد تا خواستگار پشت در لانهشان صف کشیدهاند، همان بار اول بله را بگوید و بیچک و چانه عروس شود. در ادامه این مادینهی دوم بود که سرش را برد زیر بال کلاغ نر و خودش را مالید به همه جای او. کمی که به هم ور رفتند و احتمالا همان صدای لطیف را که ورای قارقار همیشگیشان بود در آوردند، پرگشودند لابد برای رفتن به جایی خلوت و پرداختن به آن کار دیگر.
به نظر من کلاغ نر از اولش هم باید همین کار را میکرد؛ یعنی میرفت سراغ یک ماده کلاغ دیگر. چیزی که زیاد است، زن برای زندگی زناشویی!
چیزی به قرمز شدن دوبارهی چراغ نمانده و حالا دیگر نوبت من بود اتومبیلم را حرکت بدهم؛ اینست که استارت زدم (عادت دارم پشت چراغ قرمزهای بالای 60 ثانیه ماشینم را خاموش کنم، چه معنی دارد بیخود بنزین بسوزانم؟) ترمز دستی را خواباندم، دنده را جا زدم و راه افتادم. به سرم زد از کنار یارو افسر راهنمایی رانندگی که رد میشوم، چهار تا فحش آبدار نثارش کنم؛ جوری که شب خوابش نبرد از عمق فاجعه یا دست کم لیچاری، کنایهای، چیزی بارش کنم تا پیش خودش نگوید هالو بودیم و نفهمیدیم عشق این صحبتهاست اما خب عقل دوراندیشم نهیب زد که مبادا طرف شمارهی پلاک اتومبیلم را بردارد و طول مدت چراغ قرمز بعدی را به این اختصاص دهد که زیر نقاب سایبان مانند ویترین مغازهی کوچک، همین طور که تکیه داده به ستون آهنی بین دو قاب شیشههای مستطیلی ویترین، پایش را از زانو خم کند بیاورد بالا، عاج کف پوتینش را گیر بدهد به لبهی یکی از قابها، دفترچه را بگذارد روی ران همان پایش که بالا آورده و هی برگ جریمه برایم صادر کند یا اصلا بیسیم بزند به افسر مستقر در تقاطع بعدی و دروغکی بهش گزارش بدهد که من چراغ قرمز را رد کردهام و او ایست داده اما توقف نکردهام. آن وقت است که افسر تقاطع بعدی نگهم میداشت و ماشینم را میفرستاد پارکینگ تا زیر باران به گوه خوردن بیفتم و مجبور شوم چند روزی از کار و زندگی ام بزنم و بروم دنبال خلاص کردن ماشین؛ اینست که برایش بوق زدم، دست به سینه نیم تعظیمی کردم که یعنی خسته نباشد و انتظار هم داشتم که واکنش صمیمانهای نشان دهد اما تنها کاری که کرد این بود که با حرکت پارویی دست چپش دستور «حرکت کن» بهم داد که البته خود همین هم در مقایسه با بلاهایی که می توانست سرم بیاورد، دلگرم کننده بود!/ پایان