مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| سطر آخر کتاب دویست و چهل و یکم

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1397

من توی یک زیرشیروانی دوازده متری زندگی می‌کنم. من توی یک زیرشیروانی دوازده متری که دیوار جنوبی آن یکسره پنجره‌‌های مربعی با چارچوب‌های نازک چوبی که رنگ‌شان پوسیده است، زندگی می‌کنم و خب جایی که من زندگی می‌کنم دیوار شمالیِ مملو از کتابی دارد که دامنه‌ی آن تا ضلع غربی هم ادامه پیدا کرده است؛ یک حمام و دستشویی دو متر در دو متر و آشپزخانه‌ای که سرجمع از یک تکه کابینت که سمت راستش ظرفشویی و سمت چپ آن اجاق گازی رومیزی خودنمایی می‌کند. آهان یادم رفت بگویم،صاحبخانه‌ام لطف کرده و یک مینی یخچال هم زیر اجاق گاز برایم تعبیه کرده است.

پرسیدی چه چیز دیگری دارم؟ خب راستش را بخواهی من چیزی جز کتاب‌هایم ندارم؛ دقیقا دویست و چهل و یکی.

کافه داشت تعطیل می‌شد و تو دست آخر باید تصمیمت را می‌گرفتی؛ آیا حاضر بودی با من دوست شوی؟ خب بله، بله متوجهم. دوستی با مردی که تنها دارایی‌اش دقیقا دویست و چهل و یک کتاب است کمی غیرمعقول به نظر می‌رسد، خاصه برای زن جذابی مثل تو که احتمالا مردهای بهتری توی زندگی‌ات بودند یا می‌توانستند باشند.

ساعت‌ها حرف زده بودیم و قهوه خورده بودیم و سیگار کشیده بودیم و حالا نزدیک نیمه شب کافه داشت تعطیل می‌شد و تو باید تصمیمت را می‌گرفتی. سیگار دیگری گیراندی و یک جور زنانه‌ی خاصی بین دلبری و بی‌میلی گفتی: «من و تو و اتاقی پرِ کتاب؟ خب، با اولین کلمه‌ای که برام می‌خونی رابطه‌ی بی‌فاصله‌ی ما شروع میشه و در پایان آخرین سطرِ آخرین کتاب؛ خداحافظ تا همیشه!» و از بالای چشم نگاهم کردی و ادامه دادی: «قبول؟» و کمرنگ‌ترین لبخند تاریخ بشریت بر لب‌هایت نشست. با تعجب پرسیدم: «بی‌فاصله؟» که خب زحمت پاسخ دادن را به خودت ندادی. برخاستی، میز را حساب کردی و ازم خواستی تو را به خانه‌ام برسانم؛ زیرشیروانی دوازده متری که دیوار جنوبی آن یکسره پنجره‌‌های مربعی با چارچوب‌های نازک چوبی است، دیوار شمالیِ مملو از کتابی دارد که دامنه آن تا ضلع غربی هم ادامه پیدا کرده؛ همچنین یک حمام و دستشویی دو متر در دو متر و آشپزخانه‌ای که سرجمع از یک تکه کابینت که سمت راستش ظرفشویی و سمت چپ آن اجاق گازی رومیزی خودنمایی می‌کند و خب صاحبخانه‌ام لطف کرده و یک مینی یخچال هم زیر اجاق گاز برایم تعبیه کرده است./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-yt12j7zcfqym
https://virgool.io/nasle-emrooz/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DA%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%AA-%D8%A8%D8%AF%D9%85-%DA%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87-zh0o0x0ly8zv
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-vkeyk7itlft8


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید