مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۲۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| برخی سوءتفاهم‌های عشقی، مذهبی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - خرداد 1381 - بازنویسی؛ شهریور 1389

مدرسه که می رفتم مادرم به اندازه حالا سرش شلوغ نبود، حتی پدرم که هر روز با کلی آدم مثل خودش اهل سیاست رفت و آمد داشت. آن موقع‌ها قبل از خواب پای پنجره رو می‌کردم به آسمان و هفت تا بوسه می‌فرستادم برای «پیلیکو» تا کاری کند صبح فردا از آن روزهایی باشد که به جای بابا، مادرم مرا به مدرسه می‌رساند. پدرم بی‌ماشین کمتر جایی می‌رفت. معتقد بود برایش به عنوان یکی از منتقدان جدی دولت خوبیت ندارد. ربطش را که می‌پرسیدم، می‌گفت: «فکر کن اینطوری امنیتش بیشتره. بزرگتر که شدی، می‌فهمی» اما بر خلاف او مامان از رانندگی متنفر بود، هر چند حالا مطمئنم که متنفر نبود، بلکه می‌ترسید، اینست که انگشت اشاره‌ی دست چپش را سیخ می‌گرفت طرفم تا مشتش کنم و راه بیفتم برویم سمت مدرسه.

خب البته همیشه هم اینطور نبوده که پیلیکو روی خوش بهم نشان دهد. ستاره‌ها هم پیش می‌آید که بدجنسی کنند، حتی اگر ستاره‌ی شانس آدم باشند. روزهای عادی (یعنی همان روزهایی که پدرم مرا می‌رساند مدرسه) تقریبا یک جدال همیشگی داشتیم؛ پدرم هر بار اصرار مرا می‌زد به حساب زبان نفهم بودنم و تکرار می‌کرد؛ خیابانی که من هی می‌گویم اَزش عبور کنیم، ورود ممنوع است؛ یعنی نمی‌توان با اتومبیل واردش شد و بدین ترتیب او چاره‌ای ندارد، جز این که مسیرش را کج کند به خیابان سمت راستی. بعد من می شمردم؛ چهارراه اول را که رد می‌کردیم آه بود و حسرت و افسوس تا چهارراه دوم که حالا دیگر دنیای غم بودم و سکوت و اخم. این چهارراه دوم را که رد می‌کردیم از کوچه‌ی پنجم سمت چپ‌مان سرازیر می‌شدیم به خیابان پایینی که مدرسه‌ام آنجا بود، همان خیابان به قول پدرم ورود ممنوع.

با مادرم اما می‌توانستم پیروزمندانه وارد خیابان ورود ممنوع شوم؛ انگار که از دروازه‌ی آرزوهایم می‌گذرم. انگشتش را می‌کشیدم تا همپای من بدَود و زودتر برسیم به دانشگاه تا بتوانم سیرتر تماشایش کنم. مامان اگرچه بعضی وقت‌ها سرخوش بود و دنبالم یورتمه می‌آمد اما معمولا بدنش را می‌داد عقب، انگشتش را از مشتم می‌کشید بیرون تا مچم را بگیرد و در نهایت سعی می‌کرد سرعت مرا با خودش میزان کند. سخت‌ترین قسمتش ایستادن پشت چراغ قرمز طولانی چهارراه پیش رو بود. مادرم اوایل می‌پرسید؛ چرا زمان چراغ قرمز چهارراه اول اینقدر به نظرم طولانی می رسد در حالی که چراغ قرمز چهارراه دوم با همان میزان معطلی حساسیتی در من ایجاد نمی‌کند؟ بعدترها که قضیه دستش آمده بود، پیروزمندانه خودش به خودش (جوری که یعنی بدانم حرف‌های نگفته‌ی مرا هم می‌فهمد) جواب می‌داد؛ دلیلش اینست که دانشگاه بعد از چهارراه اول و قبل از چهارراه دوم واقع شده ... از دست این دختر!

چراغ که سبز می‌شد تا آن طرف چهارراه هنوز موظف بودم انگشت مادرم که دوباره برگشته بود توی مشتم را نگه دارم. با عبور از چهارراه اجازه داشتم تا جلوی دانشگاه بدَوم و من با همه‌ی توان این کار را می‌کردم تا برسم به آن دیوارهای آجری که قشنگ‌ترین رنگ دنیا را داشت؛ قهوه‌ای سوخته. فقط تا رسیدن مامان فرصت داشتم از آرزویی که پیلیکو برایم برآورده کرده بود، لذت ببرم؛ پس همین طور که دستم را می‌کشیدم روی آجرها، می‌رفتم جلو تا برسم به نقطه‌ی اوج آن لذت، یعنی خواندن کلمات برنزی روی تابلوی چوبی کنار در ورودی؛ «انتخاب دانشگاه حق شماست و آينده‌تان در گِرو بهترين انتخاب است. براي آينده خود تصميم بگيريد».

خب من همان موقع که از لای نرده‌ها محوطه‌ی سرسبز و ساختمان غول‌پیکر دانشگاه را تماشا می‌کردم و مادرم مجبور بود به زحمت دست‌های گره خورده‌ام به میله‌های درِ آهنینش را باز کند و مرا کشان‌کشان به سمت مدرسه ببرد، تصمیمم را گرفته بودم. بزرگتر که شدم، همه‌ی روزهای نوجوانیم صرف تلاش برای تحقق این تصمیم شد تا بالاخره توانستم از آن درِ بزرگ دو متر و سی سانتی بگذرم و دوران تازه‌ای را تجربه کنم.

***

حالا آخرین روزهای چهار سال فرصتی را که پیلیکو بهم داده بود تا در سرزمین رویاهای کودکی‌ام زندگی کنم را می گذرانم. خوب که خودم را مرور می‌کنم، می‌بینم هنوز هم همان شوق اولین روز مدرسه را به اینجا دارم. حالا در انتهای تجربه‌ای قرار دارم که هنوز برایم تازه است. این را هیچ‌‌وقت از نظر دور نداشته‌ام که برای خیلی از دانشجوها، دانشگاه از ترم سوم، چهارم به بعد تبدیل به چیزی عادی در زندگی‌شان می‌شود اما خب این اتفاق هیچ‌گاه برای من نیفتاد. هیچ روزی نشد که مسیر خانه تا اینجا را پیاده طی نکنم، با هیجان پشت چراغ قرمز نایستم، دست روی آجرهای قهوه‌ای سوخته نکشم و یا فراموشم شود شعار دانشگاه را روی تخته‌ی چوبی بخوانم، جای دست دختر بچه‌ای را روی میله‌های در ورودی لمس کنم و وقتی وارد محوطه می‌شوم، چشم‌هایم را ببندم و سینه‌ام را لبریز کنم از هوایش؛ آنقدر با لذت انگار که آلیس برگشته به سرزمین عجایب.

***

پیش از ورود به دانشگاه یکی از نگرانی‌های مداوم مادرم توی دوره‌ای که به قول خودش دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که چیزهای تازه‌ای را تجربه کنم، این بود که جدیت چندانی در این زمینه نشان نمی‌دادم. زمینه که می‌گویم منظورم پسرهاست، رابطه با پسرها. پدرم البته آنقدر سرش شلوغ مناسبات گسترش یافته‌ی سیاسی‌اش شده بود که گاهی احساس می‌کردم فراموشش شده دختری هم دارد اما مادرم نه، بهم توجه می‌کرد. خب در موقعیتی که همه‌ی فکر و ذکر من رسیدن به دانشگاه مورد علاقه‌ام بود، طبیعی است که اصرارش به این که با پسرها رابطه‌ی جدی‌تری داشته باشم، عصبی‌ام کند؛ جوری که پیش می‌آمد یک موقع‌هایی کار به جر و بحث و قهر و این چیزها هم بکشد.

دانشگاه را که فتح کردم؛ تا اواسط سال دوم هیچ پسری عاشق دختر درسخوانی که یک عینک گنده صورتش را از ریخت انداخته بود، نشد. آن موقع‌ها جای خالی یک چنین چیزی را توی زندگی‌ام خیلی حس می‌کردم. چنین چیز که می‌گویم، منظورم پسرهاست، رابطه با پسرها. توی جمع‌های دخترانه، همسن و سال‌های من حرف‌های زیادی در مورد تجربیات عاطفی و حتی جنسی‌شان با پسرها داشتند که بزنند اما من جز یکی، دو بار که بدون احساس تن به خواسته‌ی پسری داده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم؛ اینست که کم کم داشتم از جمع بچه‌ها فاصله می‌گرفتم اما خب «کاترین» به دادم رسید.

کاترین اولین کسی بود که توی دانشگاه باهاش آشنا و دوست شدم. از ابتدا هم بنا را بر این گذاشته بودم که با اولین دوستم در دانشگاه، همیشه دوست بمانم؛ دست‌کم تا زمانی که فارغ‌التحصیل می‌شویم. این را همان اوایل به کاترین هم گفتم که استقبال کرد. او کسی بود که کمکم کرد مدل مو و سبک آرایشم جذاب‌تر شود، جوری که بیشتر جلب توجه کنم یا به قول کاترین طوری باشم که به پسرها انگیره بدهد، سراغم را بگیرند. به نظر او من دختری بودم که تا آن موقع می‌بایست صدها عاشق سینه‌چاک می‌داشتم اما چرا نداشتم؟ کاترین معتقد بود تنها با یک تغییر کوچک دنیا به نفعم پاشنه می‌چرخاند. دست آخر هم مجبورم کرد به جای عینک قاب طلایی دوست داشتنی‌ام از لنز استفاده کنم. آن عینک برای من حکم دستیاری را داشت که با هم توانسته بودیم به هدف‌مان برسیم. برایم سخت بود بهترین دوستم را خانه‌نشین کنم و خودم به تنهایی توی دانشگاه بچرخم. کاترین حتی اجازه نداد با بند قشنگی که به تازگی خریده بودم از گردنم آویزان باشد یا دست کم توی کیفم، همراهم. در نهایت وقتی حس کردم تهدیدش برای شکستن عینک جدی است، قید به همراه داشتنش را زدم و گوشه‌ی اتاقم گذاشتمش روی چشم «کورتیز». کورتیز؟ خرس عروسکی محبوبم را می‌گویم.

قبل از آشنایی با «طارق» اولین قرار جدی و به درد بخوری که داشتم را هم همین کاترین برایم جور کرد، توی استخر. معتقد بود استخر مناسب‌ترین جا برای قرار گذاشتن با یک پسر است؛ چون طرف با دیدن هیکل متناسبم حسابی تحت تاثیر قرار می‌گرفت. واقعا هم همین‌طور شد. دقیقا سومین جمله‌ای که از دهان «جیمز» در آمد؛ مربوط می‌شد به تحسین اندام به قول او منحصر بفردم. اهل «لئونورا» بود. آمده بود «سیدنی» برای تحصیل؛ یک راه دراز. می‌گفت: «این همه مهاجر از اون طرف دنیا میان اینجا. من که دیگه استرالیایی هستم، پس نمیشه گفت راه درازی رو طی کرده‌ام.» فکر می‌کرد لئونورایی بودنش برای من ناراحت کننده است در صورتی که اصلا اینطور نبود. اَزش خوشم می‌آمد. پسر پرانرژی و سرحالی بود؛ اهل بگو، بخند. برای آدم‌های درونگرایی مثل من، بودن با چنین افرادی زندگی را قشنگ‌تر می‌کند، البته نقطه ضعف هم داشت؛ خیلی شهوتی بود. مدام می‌کشاندتم توی رختخواب؛ حتی یک بار وسط کلاس خانم «گریفر» آمد صدایم کرد که کار مهمی باهام دارد. رفتیم توی دستشویی و سکس کردیم. کار احمقانه‌ای بود. اَزش بدم آمد. بعدها بهش فهماندم که درس خواندن برایم اهمیت زیادی دارد و دیگر دوست ندارم مرا از کلاس بکشد بیرون. کمی بهش برخورد.

عقایدم جیمز را به خنده می‌انداخت. وقتی یک شب پیلیکو را بهش نشان دادم و در موردش حرف زدم و گفتم که معمولا خواسته‌هایم را برآورده می‌کند. ریسه رفت. معتقد بود هیچ کاری از آن ستاره‌ی احمق ساخته نیست و تصمیم گرفت تا صبح هر بلایی دلش می‌خواهد، سرم بیاورد. واقعا آزار دهنده بود. پیروزمندانه می‌گفت: «دیدی از این پیلیکو کاری ساخته نیست دانشمند؟» و خب دانشمند لقبی بود که دخترها بین خودشان بهم داده بودند. مربوط می‌شد به دورانی که عینک قاب طلایی گنده را می‌زدم به چشمم. کاترین وقتی مست می‌کرد موجود غیرقابل تحملی می‌شد. این‌جور وقت‌ها خوشحال بودم که بیشتر اسرار زندگی‌ام را بهش نگفته‌ام.

رابطه‌ام با جیمز یک سال بیشتر دوام نداشت. آن اواخر به این نتیجه رسیده بود که هر چقدر او اهل میهمانی و رقص و ورزش است، من زیادی دختر عمیق و کم‌حرفی هستم از آنها که به درد بحث‌های علمی می‌خورند؛ خب تا اینجایش تعریف محسوب می‌شد، چیزی که دلم را شکست، انتقادش از سرد مزاجی‌ام بود. من سرد مزاجم؟ می‌گفت تجربه‌ام توی رابطه‌ی جنسی و حتی عاطفی کم است؛ آنقدر که نمی‌توانم او را راضی کنم. کاترین می‌گفت؛ حرف مفت می‌زند و بعد جوری که داغان نشوم بهم فهماند که پای دختر دیگری در میان است؛ «شارون فریزر». یک بار دیده بودمش؛ سال اولی بود، قد بلند، سفید و بلوند. همانقدر گرم که جیمز می‌خواست!

با طارق توی کتابخانه آشنا شدم؛ البته ماه‌ها بعد از آن که جیمز باهام به هم زد. اینطور نبود که همان فردایش بروم برای خودم دوست پسر پیدا کنم. مسابقه است مگر؟ باید آرام می‌‌شدم. برای آشنایی با طارق نقشه‌ای نچیده بودم. پای کاترین هم وسط نبود ... اتفاق افتاد. یک رویداد طبیعی، همانطور که باید باشد. شاید به خاطر همین است که حالا چشم باز کرده‌ام و می‌بینم عاشقش هستم. پسر مسلمان عراقی که به خاطر دوستی باهاش حرف و حدیث زیاد شنیده‌ام از این و آن.

توی دانشگاه، مسلمان‌های زیادی داریم. خیلی‌هاشان مثل طارق رفتار نمی‌کنند. مثل آن دسته از مسیحی‌ها هستند که اهمیتی به قوانین کلیسا نمی‌دهند اما طارق به گفته‌ی خودش مسیری را در زندگی طی می‌کند که دینش آن را تعیین کرده؛ مثلا یک جور بی‌تفاوتی ویژه‌ای به دخترهای دانشگاه دارد. اهل لاس زدن نیست، اگرچه خوشروست با این حال به دخترها رو نمی‌دهد آویزانش شوند. حتی ندیده‌ام باهاشان دست هم بدهد؛ البته مرا هم هیچ وقت لمس نکرده. هیچ وقت توی این نزدیک به یک سال و نیم. خب مسلمان است. من به عقایدش احترام می‌گذارم. مادرم می‌گوید؛ مسلمان‌ها تا با دختری ازدواج نکنند، لمسش نمی‌کنند و این به نظر من عالی‌ست. حداقل بهتر از این است که توی یک سال به اندازه‌ی یازده سال باهات همه کار بکنند و بعد هم هزار جور عیب رویت بگذارند و بروند سراغ یکی دیگر.

کاترین معتقد است؛ نمی‌شود اینقدر راحت به یک خارجی دل باخت، خصوصا که طرف مسلمان باشد، چون مسلمان‌ها اجازه ندارند با زنی که مسلمان نیست ازدواج کنند. گفتم: «پس عشق چی؟»، گفت: «منطقی بودن توی این جور موقعیت‌ها بهتره.» گفت؛ بهتر است شرایط خانواده‌ام را هم در نظر بگیرم. پدرم قرار است در انتخابات پیش رو نامزد شود و به نظر کاترین درگیر رابطه‌ی عاطفی با یک مسلمانِ عرب شدن، او را که برای رسیدن به چنین جایگاهی سال‌ها جان کَنده، نابود می‌کند: «خنده‌دار اینجاست که عشق تو یه طرفه‌س. تو عاشقشی و اون داره فکر می‌کنه بعد از دفاع امروز از پایان‌نامه‌ش، فقط تا پس‌فردا که جشن پایان تحصیلاته، تو رو می‌بینه. بعدش احتمالا چند تا کارت پستال از عراق می‌فرسته و سرش که گرم زن گرفتن و بچه درست کردن شد، فقط وقتی یادت می‌افته که به یه بهونه‌ای آلبومش رو ورق بزنه. دارم بهت می‌گم بریجیت، عاشق یه همچین آدمی شدن، حماقته ...»، خب این هم حرفی بود.

در حقیقت خودم هم نمی‌دانم دقیقا کِی بود که عاشق طارق شدم. کاترین تذکر داد؛ زمانش مهم نیست، آنچه اهمیت دارد، این است که بین این همه پسر توی دانشگاه، توی کشور به این بزرگی، چرا عاشق طارق شده‌ام؟ قبل‌ترها جایی مطلبی خواندم با این مضمون که به تعداد زوج‌های مجردی که در دنیا برای خودشان می‌چرخند، راه‌های عاشق شدن وجود دارد و جالب این که هر کدام از این راه‌ها هم منحصر بفردترین نوع عاشقی محسوب می‌شوند. کاترین دستم انداخت که وقتی از زوج حرف می‌زنم از چه چیزی حرف می‌زنم؟ عشق یک‌طرفه‌ام به طارق؟

به نظر من کاترین اشتباه می‌کند؛ البته قبول دارم که چرا عاشق شدن مهم است اما معتقدم کِی عاشق شدن هم مهم است ... خیلی مهم. وقتی در خودت جست‌وجو کنی برای رسیدن به این که در کدام لحظه‌ی زندگی عاشق کسی شده‌ای؛ در حقیقت دلیلش را هم پیدا کرده‌ای و من زمانی عاشق طارق شدم که بهش در مورد پیلیکو گفتم و او بهم نخندید. در عوض پرسید هیچ حواسم بوده که ستاره‌ها نورشان را از خورشید می‌گیرند؟ هیچ دقت کرده‌ام که روزها هم همان جایی هستند که شب‌ها و ما نمی‌بینیم‌شان، چون همه‌ی نورهای آسمان در برابر نور خورشید رنگ می‌بازند؟ .... و من اگرچه تا آن موقع توجهی به این موضوع نکرده بودم اما چون قانون فیزیکی‌اش را می‌دانستم، سر تکان دادم که یعنی می‌دانم. او ادامه داد: «رابطه‌ی ستاره‌ها با خورشید مثل رابطه‌ی ما آدم‌ها با خداست. وقتی به دنیا می‌آییم، ذره‌ای از ذات خداوندی در وجودمان قرار می‌گیرد که همان روح است. ما به واسطه‌ی روح‌مان جزئی از خداوندیم به همین خاطر با تولد هر نوزادی یک ستاره روشن می‌شود تا نشانه‌ای باشد بین او و خداوند». اینطور شد که بیشتر با هم حرف زدیم و من حس کردم جوری با طارق راحتم، انگار که سال‌هاست می‌شناسمش. همان موقع بود که فهمیدم دوست دارم همیشه مال من باشد!

***

بدشانسی بزرگ طارق این بود که می‌بایست مقابل سختگیرترین استاد دانشگاه از پایان نامه‌اش دفاع کند. کار هر کسی نبود که بتواند از پس سوال‌های پی در پی پروفسور ریچاردسن برآید، آن هم در رشته‌ی ادیان که به قول طارق یک دوره‌ی کامل علوم انسانی است از فلسفه و ادبیات تا جامعه‌شناسی و تاریخ و چند کوفت و زهرمار دیگر.

حرف‌های کاترین دارد مثل اسید مغزم را می‌سوزاند؛ همانقدر زجرآور. واقعا چرا باید تا این حد وابسته‌ی کسی باشم که به زودی اینجا را ترک می‌کند، احتمالا هم برای همیشه. او که مهاجر نیست. یک دانشجوی بورسیه است و مجبور به بازگشت. حتی اگر مجبور هم نباشد، فکر نمی‌کنم رغبتی به ماندن داشته باشد. چرا باید بماند؟ هان؟ چی گفتم؟ چرا باید بماند؟ خودش است؛ چرا باید بماند در حالی که حتی نمی‌داند من عاشقش هستم؟ از کجا معلوم که وقتی بفهمد چه احساسی بهش دارم، نماند؟ آره ... همین است. کاترین درست می‌گوید. عشق یک‌طرفه هیچ‌وقت به سرانجام نمی‌رسد. بهش می‌گویم و آزادش می‌گذارم تا تصمیم بگیرد.

کاترین اول خندید، یک دل سیر. گفت؛ بی‌شعورتر از آنی هستم که فکرش را می‌کرده ... بعد خیلی ساختگی نشان داد از دستم دلخور شده و مایل نیست بیشتر حرف بزند. می‌خواست راهش را بکشد و برود. همه‌اش برای این بود که نازش را بکشم که کشیدم. گفت: «به نظرم اونایی که بهت میگن دانشمند، یه جو عقل توی سرشون نیست» ... جا خوردم. چه ربطی داشت؟ ادامه داد: «ربطش اینه که حتی اگه اون هم بهت علاقه‌مند باشه که مشخصاً نیست، بازم نمی‌تونید ازدواج و از این جور چیزا بکنید، مگه این که بری مسلمون بشی، مسلمون می‌شی؟» ... خب ... من هیچ‌وقت مسیحی معتقدی نبوده‌ام. دین مفهومی برایم ندارد. به چشم یک چیز تاریخی بهش نگاه می‌کنم. اگر تنها مشکل من و طارق همین باشد، حاضرم مسلمان شوم. کاترین یخ کرد! نمی‌دانست چه بگوید اما گفت آیا حاضرم به خاطرش سیدنی را، استرالیا را هم ترک کنم؟ اسمش را گذاشته‌ام «ضد رویا» ... «کاترین ضد رویا» ... البته این را درست می‌گوید که رویاهای من، حقیقت زندگی‌ام هستند. من همیشه با رویاهایم نفس کشیده‌ام؛ دختر گوشه‌گیر رویایی و همین است که کاترین می‌گوید رویاهای من از سرطان هم خطرناک‌ترند. پرسید آیا رابطه‌ام با طارق آنقدر جدی هست که به خاطرش قید خانواده‌ام را بزنم؟ جواب تلخی دارد. ما حتی همدیگر را نبوسیده‌ایم. شناخت جنسی‌مان از همدیگر صفر است. من ندیده‌ام، او هم هیچ وقت نخواسته خود واقعی مرا ببیند؛ آن کسی که توی خلوت‌مان هستیم، آن که واقعا هستیم. طارق و بریجیتی واقعی، نه دو دوست دانشجو توی دانشگاه اما می‌شود همه‌ی اینها را پشت سر گذاشت، نمی‌شود؟ باز هم رسیدیم به نقطه‌ی اول. این را کاترین گفت و علاوه بر زمان کم باقی مانده، همه‌ی موانع خانوادگی، دینی و به نظر او مهمتر از همه فرهنگی را به یادم آورد. بعد طعنه زد که با داشتن شوهر معتقدی مثل طارق، باید همیشه حجاب داشته باشم، فقط برای شوهرم آرایش کنم و هیچ مردی را لمس نکنم؛ تازه اسمم را هم باید عوض کنم! این همه چیز در مورد مسلمان‌ها از کجا می‌داند؟ کمی سرخ شد اما نه از خجالت؛ «ساده‌ست ... با چند تاشون خوابیده‌م» و خب منظورش دانشجوهای مسلمان همین دانشگاه است. همان‌ها که گفتم چندان پایبند قواعد دین‌شان نیستند.

همه ی حرف‌های کاترین را قبول دارم با این حال می‌خواهم شانسم را امتحان کنم؛ شاید طارق آنقدرها هم که ما فکر می‌کنیم سفت و سخت نباشد. نباید در موردش اینقدر بی‌رحمانه قضاوت کنیم. شانه بالا می اندازد که یعنی خود دانی.

***

از وقتی کاترین رفته، دارم توی راهروی منتهی به اتاق دفاع قدم می‌زنم اما وقتی طارق آمد بیرون، جوری وانمود کردم که انگار داشتم از آنجا رد می شدم و تصادفی دیده‌امش. پرسیدم؛ توانسته از پایان‌نامه‌اش دفاع کند یا نه ... با آن موضوع جنجالی؛ «بررسی نظری علل برتری اسلام بر ادیان دیگر بر اساس اصل ختمیت» که من البته تا قبل از توضیح طارق معنای اصل ختمیت را نمی‌فهمیدم. گفت: «پدر و پدربزرگ من توی عراق واعظ هستن. می‌دونم چطور باید از پس پروفسور ریچاردسن بر بیام» باز هم یک کلمه که معنایش را نفهمیدم. همان که دعا می خواند؟ با خوشرویی توضیح داد؛ دعا هم می‌خواند اما در واقع واعظ کسی است که اصول و فروع دین را تبلیغ و به نقل از مجتهد زمان تبیین می‌کند.

من دنیایی از علامت سوال در مورد آینده‌مان بودم و او باید برای دو تا نود دقیقه دیگر هم آماده می‌شد تا با ریچاردسن سر و کله بزند. گفتم؛ خیلی از قدیمی‌ها معتقدند بعید است بتواند از پروفسور جمله‌ی معروف «بسیار خب، شما فارغ التحصیل هستید» را بشنود، هر چه باشد اینجا یک کشور مسیحی است که گفت؛ دیگر برای نگرانی و فکر کردن به این جور موارد دیر شده است.

بی‌مقدمه پرسیدم؛ آیا هیچ‌وقت به ازدواج با یک دختر مسیحی فکر کرده است؟ جا خورد! گفت؛ دقیقا منظورم کدام دختر است؟ و این را یکجوری با پوزخند گفت که من گُر گرفتم. گفتم: «همینطوری پرسیدم ... به طور کلی ...» لبخند زد: «هیچ دینی برای پیوند خوردن دو تا قلب محدودیت محسوب نمی‌شه» ... آه ... چه لبخند مردانه‌ی قشنگی. توی دلم گفتم؛ کاترین احمق کجاست که ببیند نصف بیشتر موانعی که اَزش حرف می‌زد، اصلا مانع نبوده‌اند. یعنی لازم نیست برای ازدواج با یک پسر مسلمان، مسلمان شد؟ باز خندید و یک جور عمیقی نگاهم کرد. راه افتادیم سمت محوطه. گفت: «به نظر تو اگه یه دختر مسیحی اونقدر یه پسر مسلمون رو دوست داشته باشه که بشه گفت پای عشق به میون اومده، اون دختر حاضره برای رسیدن به پسره، مسلمون بشه؟» ... دریچه‌ای که داشت اَزش نور امید به قلبم می‌تابید، بسته شد. پس حق با کاترین بوده. راه دیگری نیست، دختره حتما باید مسلمان شود. با تحکم پرسیدم: «چرا پسره مسیحی نشه؟ اصلا چرا بی‌خیال این‌جور قوانین محدود کننده نشن؟ قطعا خداوند ایرادی نخواهد گرفت.» ... باز پوزخند زد ... نشستیم روی نیمکت، زیر بید مجنونی در آغوش باد. قبلا همیشه صورتم را بالا می‌گرفتم تا شاخه‌های آویزان بید، روی پیشانی، چشم‌ها، گونه‌ها، بینی و لب‌هایم والس برقصند یا هر رقص دیگری که دل‌شان می‌خواست اما حالا نه، حوصله‌اش را ندارم. دارم با طارق به جاهای مهمی می‌رسم. نباید تمرکزم را از دست بدهم. گفت: «تغییر دین برای مسلمون‌ها اونقدرها هم ساده نیست، تازه اگه مایل باشن دین‌شون رو عوض کنن! آیا هیچ پروفسوری حاضره به عقب برگرده و مثلا همدرس بچه دبستانی‌ها بشه؟ با عقل جور در میاد؟» ... طارق می‌گوید خیلی ساده است؛ اسلام چون بعد از دین‌های دیگر آمده، پس کامل‌تر است، همانطور که هر کدام از ما سال بعد از امسال کاملتریم، حالا ریچاردسن می‌خواهد قبول کند یا نه. این یک رابطه‌ی ساده‌ی منطقی است. می‌توان انکارش کرد اما رد کردنش فقط از کسانی بر می‌آید که نقصان عقلی دارند. گفتم: «واقعا اینا رو بهش گفتی؟» ... گفت گلویش خشک شده، اینست که پا شد برود دو تا آب پرتقال بگیرد. موافق بودم؟ آره، برایم فرقی نمی‌کرد. چند قدم رفتنش را تماشا کردم، بعد راه افتادم دنبالش تا بیشتر حرف بزنیم حالا که هر دو توی مودش بودیم. کی از فردایش خبر دارد؟

***

یکی بیشتر برایم نمانده؛ همه‌ی احساسم را می‌ریزم تویش، می‌گذارمش ته نگاهم و تا آنجا که امکان دارد، نزدیک می‌شوم به طارق. می‌دانم نباید لمسش کنم، حواسم هست ... این، کارم را سخت‌تر می‌کند اما چاره‌ای نیست. آماده‌ی شلیکم! تا چشم‌هایش راهی نیست ... شاید هفت یا هشت انگشت. باید کارم را سریع و تمیز انجام دهم تا بیشترین تاثیر را بگذارد. چشم‌هایم را می‌بندم، باز می‌کنم. بدون این که سینه‌ام تکان بخورد و جلب توجه کند، مقداری اکسیژن توی شش‌هایم ذخیره می‌کنم مبادا که نفس کم بیاورم. چقدر طفره می‌روم؟ شک ندارم اگر دو ثانیه‌ی دیگر این پا و آن پا کنم، کارم تمام است. چیزی را که ته نگاهم جاسازی کرده‌ام، می‌آید گرومپی می‌نشیند بیخ گلویم و آن وقت دیگر محال است بتوانم گفت‌وگوی‌مان را پیش ببرم و به جای معقولی برسانم. بعدها هم شاید دیگر نتوانم او را این‌جور درست و حسابی توی چنین موقعیتی قرار دهم. می‌گوید: «من برم، الان صدای پروفسور در می‌آد» ... یک، دو، آتش: «اگه یه دختر مسیحی اون‌قدر یه پسر مسلمون رو دوست داشته باشه که بشه گفت پای عشق به میون اومده، جوری که دختره حاضره برای رسیدن به پسره، مسلمون بشه و حتی اسمشو هم عوض کنه آیا ممکنه یه رابطه شکل بگیره؟ از اون رابطه‌هایی که تهش میرسه به ازدواج ... ممکنه؟ ممکنه یه روزی با من ازدواج کنی ... طارق ...» و همانطور که قابل پیش‌بینی بود، نفس کم آوردم. طارق سرخ شد، شاید مثل چند دقیقه پیش من، جا خورد اما به هر حال یکی از نقاط قوت او همیشه این بوده که تحت هر شرایطی، حرفش را خیلی راحت‌تر از آنچه انتظارش را داری، می‌زند: «راستش ... راستش ... من توی کشورم ازدواج کردم بریجیت ... و خب تا چند هفته‌ی دیگه هم منتظر به دنیا اومدن پسرمون هستیم» ... چی؟ ازدواج کرده؟ پس چرا این همه وقت چیزی به من نگفته؟ چرا انگشت حلقه‌اش همیشه خالی است؟ چون هیچ‌وقت در مورد زندگی خصوصی‌مان با هم حرف نزده‌ایم. راست می‌گفت؛ هیچ‌وقت اَزش در مورد خانواده‌اش نپرسیدم. بعد ادامه داد که معمولا توی دست چپش انگشتر نمی‌اندازد، چون موقع دستشویی رفتن فراموش می‌کند درش بیاورد. در آخر هم اضافه کرد؛ متاسف است و امیدوار که واقع‌بین باشم و به لحاظ روحی آسیب نبینم ... چرا که نه؟ انسان متمدن باید هم واقع‌بین باشد وگرنه در زندگی آسیب‌هایی می‌بیند که بعضا ممکن است قابل جبران نباشند؛ یکی از نصایح پنجگانه‌ی پدرم که معمولا توی گفت‌وگوهای کوتاه‌مان بهش اشاره می کند، همین است. نمی‌دانم کدام احمقی توی مغزش فرو کرده که تنها فرزندش یک دختر خیالباف و رویایی است.

کاترین دلداری‌ام داد که این همه آدم واقع‌بین کجای دنیا را فتح کرده‌اند که من نکرده‌ام؟ گفت؛ همینطوری که هستم - خنگول و خیالباف - بهترینم: «راستش اصلا دلم نمی‌خواست با یه عرب بخوابی، می‌فهمی که چی می‌گم؟» و زد زیر خنده ... با کاترین یک دل سیر خندیدیم. می‌دانست خنده‌هایم هیستریک است. آنقدر ادامه داد تا خوب تخلیه شوم. گفت؛ تازه این دومین پسری بوده که من نسبت بهش احساس پیدا کرده‌ام. مگر چند سالم است؟ وقت هست. گفت؛ بسپارمش به پیلیکو، خودش می‌داند چکار کند. گفت: «بریم بارِ بیرون دانشگاه یه لبی تر کنیم؟» ... گفتم؛ من «تکیلا» می‌خورم. متعجب گفت: «چی؟ تکیلا؟ تو؟ به نظرم یه آبجوی معمولی هم برات پیشرفت محسوب میشه ها» ... محکم توی صورتش تقریبا داد زدم: «همین که گفتم ... تکیلا ... متوجهی؟» ... کوتاه آمد و زیر لب غرید: «خیلی خب ... تکیلا» و دست انداخت دور گردنم، سرش رو فرو برد زیر گوشم و گفت که عاشقم است!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DA%AF%D8%B1-otpy7sgosvnc
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D8%A7-kxwrdpwrdbzw
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-ib9mcj1ih5br



داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید