من توی صومعه، دختر آتشپارهای بودم، یعنی «خواهر مارتا» این طور میگفت، این را میگفت و بعد هم میزد توی سرم که خیلی سلیطه و بیپدر و مادر هستم که از رو نمیروم، چون هر کس دیگری به جای من آن همه کتک میخورد و انواع جریمههای سنگین را تحمل میکرد، حالا حالاها صدایش در نمیآمد اما خب من برعکس چیزی بودم که خواهر مارتا انتظارش را داشت.
من به عنوان یک دختر دوازده سالهی روستایی که تنها گناهم این بود که زورم نرسیده بود مانع تجاوز پسرعموی بیستو پنج سالهام شوم، هر چه قدر که بیشتر تحقیر میشدم، رفتار پرخاشگرانهتری بروز میدادم به همین خاطر اسمم را گذاشته بود «ملکهی جهنم». آن موقع که «استیو» توی آغل و وقتی که برای جمع کردن تخممرغها رفته بودم، دهانم را با دست گرفت و به زور مرا روی بستههای کاه خواباند و بهم تجاوز کرد، تصورش را هم نمیکردم این اتفاق میتواند چطور مسیر زندگیام را عوض کند. الان که فکرش را میکنم، میبینم نباید چیزی به مادرم میگفتم اما خب به عنوان یک دختربچهی دوازده ساله، وحشتزده و گریان دویده بودم سمت خانه و پناه برده بودم به دامان مادرم؛ همه چیز را برایش شرح داده بودم و او بعد از بررسی دقیق اندام تناسلیام با گریه خونابههای روی رانهایم را تمیز کرده بود. الان که فکرش را میکنم، میبینم حتی مادرم میتوانست اینقدر مادر باشد که موضوع را با پدرم در میان نگذارد. من چه میدانستم برای یک خانوادهی ایرلندی، مورد تجاوز قرار گرفتن ننگ است؟ خب راستش تصور آن روزهای من این بود که اعضای خانوادهام قرار است ازم حمایت کنند و درس مناسبی به پسرعمویم بدهند اما اینطور نشد و در عوض طرد شدم. یک روز صبح خیلی زود، برادر بزرگم با خشونت بیدارم کرد و در میان گریههای مادرم سوار بر گاری مرا برای همیشه به صومعهی «سنژوزف» سپرد. پدرم حتی بدرقهام هم نکرد و من همیشه بیش از همه دلم برای او تنگ شده، همیشه!
از وقتی یادم میآید، خواهر مارتا حتی یک بار هم «سوفی» صدایم نکرده؛ اسم من برای او همیشه ملکهی جهنم بوده، حتی حالا که سی سال از آن وقتها گذشته و او به عنوان نمایندهی اُسقف، سالی یک بار برای سرکشی به صومعهی ما میآید. وقتی هم که میآید از همان جلوی در فریاد میزند «این ملکهی جهنم کجاست»؟ بعد تا بدَوم و به استقبالش بروم، یکریز برای همراهانش از نانجیب بودن من در آن سالها حرف میزند و اینکه پیر شده تا توانسته از من یک راهبهی لایق برای کلیسا بسازد.
توی همان عالم بچگی وقتی برای اولین بار این لقب را بهم داد، ازش پرسیدم ملکهی جهنم یعنی چه و او انگار که منتظر چنین سوالی باشد، زیر لب چیزی گفت (انگار که به باکرهی مقدس پناه ببرد)، صلیبی کشید و رو به همهی دخترها فریاد زد؛ ملکهی جهنم همان ملکهی عذاب است. کسی که از طرف خدا موظف شده دخترها و زنهای بدکارهای مثل ما را شکنجه بدهد. توی اندامهای زنانهمان چنگگ داغ فرو کند و همان طور آویزان نگهمان دارد بالای یک دریا قیر مذاب. بعد به تندی موهایم را چنگ زد و زیر گوشم خواند که کثافتی مثل مرا روزی هزار بار توی اسید خواهد سوزاند؛ کاری که اگر کلیسا اجازه میداد، خودش با من میکرد.
من همیشه سعی کردهام توی آن چند ساعتی که خواهر مارتا توی صومعه گشت میزند و به همه بد و بیراه میگوید، دخترها را ازش دور نگه دارم اما خب این بار سرزده آمده بود و در حالی که من داشتم توی محوطه به بچههایم گلکاری یاد میدادم، فریاد زده بود؛ «آهای ملکهی جهنم کدوم گوری؟» اینست که بعد از رفتنش، دخترها اولین سوالی که ازم پرسیدند، مربوط میشد به مفهوم ملکهی جهنم و اینکه مگر من خواهر سوفی نیستم، پس چرا خواهر مارتا آنطور صدایم زده بود؟
نگاهی به زیباترین یتیمهای دنیا انداختم، دستهایشان را گرفتم و با صدایی آرام انگار که بخواهم راز مهمی را زیر گوششان نجوا کنم، گفتم: «ملکهی جهنم مهربانترین ملکهی خداست که ماموریت دارد توی جهنم بگردد و آدمهایی که دارند عذاب میکشند را نجات دهد.» یکی از دخترها پرسید: «ملکهی جهنم چطور این کار را میکند»؟ و من گفتم: «به آنها دانایی میآموزد تا دیگر نادان نباشند تا دیگر عذاب نکشند.» یکی دیگر گفت: «وقتی دانا شدند، میروند بهشت»؟ که جواب دادم: «وقتی دانا شدند برای همیشه آزاد میشوند.»
وقت دعا بود و من دیدم بچههایم همانطور که دارند به سمت شبستان میروند، مناقشهشان شده سر این که کدامشان ملکهی جهنم باشد./ پایان